همه ی کارهای مسافرت ما دیگه انجام شده بود. با اتوبوس قرار بود از طریق ترکیه، بلغارستان و یوگسلاوی (اون موقع) به شهر گراتس در اتریش برسیم. خاله ی کوچکم همکاری داشت که برادرش انگار سالهای زیادی رو در این شهر زندگی می کرد. قرار شد که خواهرش باهاش تماس بگیره و از اومدن ما بهش خبر بده... احیاناً اگر تونست کمکی به ما تازه واردان بکنه.
در عین خوشحالی و هیجان ما برای سفر، من ته دلم اصلاً خوشحال نبودم... انگار شمارش معکوس در دلم آغاز شده بود...دلم می خواست که زمان نگذره... رفتن ما باعث شده بود که توی این مدت آخر چند بار بیرون قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم. بار آخر که دیگه می خواستیم در واقع از هم خداحافظی کنیم، یادمه توی پارک نشسته بودیم... برای اولین بار من دستش رو گرفتم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم... بعد از ساعتها صحبت کردن، داشتیم آروم آروم از پارک بیرون می اومدیم... که ناگهان یک شهربانی چی و یک پاسدار جلومون سبز شدند... ظاهراً تمام اون چند ساعت زاغ سیاه ما رو چوب می زدند... خلاصه ما رو گرفتند و شهربانی چیه شروع به سین جیم کرد. من که در حالت معمول کلاً اهل عناد نبودم، نمی دونم چرا یک دفعه سر لج افتادم و یارو هر چی می گفت جوابش رو می دادم... این وسط پاسداره به "اون" گفت که بهش بگین برای خودش بهتره با این آقا سر به سر نذاره!... بعد از یک ساعتی ما رو توی خیابونا چرخوندن، به "اون" اجازه دادند که به خونه اشون بره! یارو رو به من کرد و گفت: تو رو نگه می دارم که نتونی دیگه ردش رو پیدا کنی!!! توی دلم داشتم از خنده روده بر می شدم!... به هر صورت، بعد از رفتن اون، از من قول گرفتند که دیگه دست از این کارها بردارم و ولم کردند... وقتی به خونه برگشتم، دیدم که نگران پشت پنجره ایستاده و با دیدن من انگار باری رو از شونه هاش برداشتند.
شمارش معکوس داشت تدریجاً به انتها می رسید... خاله ی بزرگم به مناسبت رفتن من برای شب قبل از حرکت ما، یک مهمونی ترتیب داده بود. قرار بر این بود که شب رو هم پیش خاله باشیم و روز بعد از همونجا به ترمینال بریم... اون روز غم انگیز سرانجام رسید و این بار لحظه ی خداحافظی رسیده بود... رفتم و زنگ در خونه اشون رو زدم... توی این مدت آخر دیگه خانواده اش تقریباً فهمیده بودند و حتی کاشف به عمل اومده بود که پدرش با شوهر خاله ی من یک موقعی همکار بوده اند. از اون جالب تر اینکه حتی یک شب خاله و شوهرش اومدند که به خونه ی اونا بریم تا در مورد "ما" گپی بزنند، ولی پدرش در آخرین لحظه ملاقات رو لغو کرد و پیغام داد که اول بره خارج و اگر برگشت و هنوز هم می خواست، اون وقت جای صحبت هست!... خودش در رو باز کرد و کادویی در دستش بود. نمی دونستم چی بگم، از زور بغض احساس خفگیه شدیدی می کردم...قلبم رو پنداری کسی توی دستش گرفته بود و با تمام قوا داشت می فشردش... دیدم دیگه طاقت ندارم، باهاش خداحافظی کردم و وقتی در رو بست، بغض من هم با صدای بسته شدن در ترکید... فقط به طرف اتاقم دویدم و به معنای واقعیه کلام زار می زدم... ساعتی بعد توی ماشین نشسته بودم که داشت به طرف خونه ی خاله حرکت می کرد...و من با چشمان اشک آلود، محو شدن همسایه ها، خونه ها، کوچه و اون رو نظاره گر شدم.
کادویی که بهم داده بود یک دفتری بود که توی هفته های آخر برام چیزهای مختلف از قبیل شعر و خاطره و ... توش نوشته بود. اونشب خونه ی خاله مهمونیه خوبی بود و خلاصه شبی خاطره انگیز بود... ولی من خود در میان جمع و دلم جای دگر بود!... هر فرصتی که گیر می آوردم، می رفتم و گوشه ای رو برای خلوت کردن با "دفترم" پیدا می کردم...ا
روز بعد روز حرکت بود. دسته جمعی به ترمینال غرب رفتیم، فقط خواهرم با بچه های دیگه موندند! طفلکی اینقدر کوچک بود که وقتی بهش گفتند: ناصر داره میره و دیگه به این زودیها شاید نبینیش، با شیرینیه بچه گانش گفت: بذارین بازیمو بکنم!... بعدها تا مدتها پای تلفن از روی بغضش نمی تونست با من حرف بزنه... وقتی به ترمینال رسیدیم، اون دو دوست همسفرم هم با خانواده هاشون در محل حاضر بودند... لحظه ی وداع رسیده بود و تا اومدیم به خودمون بجنبیم، دیدیم که در اتوبوس نشستیم و چشم براهان ما با دیدگان پر اشک دارند ما رو بدرقه ی راه می کنند... سه نوجوان هفده ساله در راه سفری که هیچ چیزش مشخص نبود!
در عین خوشحالی و هیجان ما برای سفر، من ته دلم اصلاً خوشحال نبودم... انگار شمارش معکوس در دلم آغاز شده بود...دلم می خواست که زمان نگذره... رفتن ما باعث شده بود که توی این مدت آخر چند بار بیرون قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم. بار آخر که دیگه می خواستیم در واقع از هم خداحافظی کنیم، یادمه توی پارک نشسته بودیم... برای اولین بار من دستش رو گرفتم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم... بعد از ساعتها صحبت کردن، داشتیم آروم آروم از پارک بیرون می اومدیم... که ناگهان یک شهربانی چی و یک پاسدار جلومون سبز شدند... ظاهراً تمام اون چند ساعت زاغ سیاه ما رو چوب می زدند... خلاصه ما رو گرفتند و شهربانی چیه شروع به سین جیم کرد. من که در حالت معمول کلاً اهل عناد نبودم، نمی دونم چرا یک دفعه سر لج افتادم و یارو هر چی می گفت جوابش رو می دادم... این وسط پاسداره به "اون" گفت که بهش بگین برای خودش بهتره با این آقا سر به سر نذاره!... بعد از یک ساعتی ما رو توی خیابونا چرخوندن، به "اون" اجازه دادند که به خونه اشون بره! یارو رو به من کرد و گفت: تو رو نگه می دارم که نتونی دیگه ردش رو پیدا کنی!!! توی دلم داشتم از خنده روده بر می شدم!... به هر صورت، بعد از رفتن اون، از من قول گرفتند که دیگه دست از این کارها بردارم و ولم کردند... وقتی به خونه برگشتم، دیدم که نگران پشت پنجره ایستاده و با دیدن من انگار باری رو از شونه هاش برداشتند.
شمارش معکوس داشت تدریجاً به انتها می رسید... خاله ی بزرگم به مناسبت رفتن من برای شب قبل از حرکت ما، یک مهمونی ترتیب داده بود. قرار بر این بود که شب رو هم پیش خاله باشیم و روز بعد از همونجا به ترمینال بریم... اون روز غم انگیز سرانجام رسید و این بار لحظه ی خداحافظی رسیده بود... رفتم و زنگ در خونه اشون رو زدم... توی این مدت آخر دیگه خانواده اش تقریباً فهمیده بودند و حتی کاشف به عمل اومده بود که پدرش با شوهر خاله ی من یک موقعی همکار بوده اند. از اون جالب تر اینکه حتی یک شب خاله و شوهرش اومدند که به خونه ی اونا بریم تا در مورد "ما" گپی بزنند، ولی پدرش در آخرین لحظه ملاقات رو لغو کرد و پیغام داد که اول بره خارج و اگر برگشت و هنوز هم می خواست، اون وقت جای صحبت هست!... خودش در رو باز کرد و کادویی در دستش بود. نمی دونستم چی بگم، از زور بغض احساس خفگیه شدیدی می کردم...قلبم رو پنداری کسی توی دستش گرفته بود و با تمام قوا داشت می فشردش... دیدم دیگه طاقت ندارم، باهاش خداحافظی کردم و وقتی در رو بست، بغض من هم با صدای بسته شدن در ترکید... فقط به طرف اتاقم دویدم و به معنای واقعیه کلام زار می زدم... ساعتی بعد توی ماشین نشسته بودم که داشت به طرف خونه ی خاله حرکت می کرد...و من با چشمان اشک آلود، محو شدن همسایه ها، خونه ها، کوچه و اون رو نظاره گر شدم.
کادویی که بهم داده بود یک دفتری بود که توی هفته های آخر برام چیزهای مختلف از قبیل شعر و خاطره و ... توش نوشته بود. اونشب خونه ی خاله مهمونیه خوبی بود و خلاصه شبی خاطره انگیز بود... ولی من خود در میان جمع و دلم جای دگر بود!... هر فرصتی که گیر می آوردم، می رفتم و گوشه ای رو برای خلوت کردن با "دفترم" پیدا می کردم...ا
روز بعد روز حرکت بود. دسته جمعی به ترمینال غرب رفتیم، فقط خواهرم با بچه های دیگه موندند! طفلکی اینقدر کوچک بود که وقتی بهش گفتند: ناصر داره میره و دیگه به این زودیها شاید نبینیش، با شیرینیه بچه گانش گفت: بذارین بازیمو بکنم!... بعدها تا مدتها پای تلفن از روی بغضش نمی تونست با من حرف بزنه... وقتی به ترمینال رسیدیم، اون دو دوست همسفرم هم با خانواده هاشون در محل حاضر بودند... لحظه ی وداع رسیده بود و تا اومدیم به خودمون بجنبیم، دیدیم که در اتوبوس نشستیم و چشم براهان ما با دیدگان پر اشک دارند ما رو بدرقه ی راه می کنند... سه نوجوان هفده ساله در راه سفری که هیچ چیزش مشخص نبود!
۴ نظر:
bebakhshid jenab, ye soal dashtam. In "oo" ke hej too matnetoon minvisin kie? hamin mones khanooman? age are, vase chi inja hej vase ham delo gholve midin?
نه جناب، اگه یک کم حوصله به خرج بدین، دندون روی جگر بذارید و باقیه داستان رو گوش کنید، متوجه خواهید شد که "اون" همه چیز برای من شد به جز مونس!!! در ضمن اینجا کسی دل و قلوه بده بستون نمیکنه... اگر هم قرار باشه بده بستونی انجام بشه، جا قحط نیست که آدم در دنیای مجازی این کار رو بکنه! مطمئن باشید جاهای بهتری برای این کار هست!!...ا
Wow! Dastanet dare hayajani mishe, khaste nabashi baradar
مرسی، لطف دارید شما :)...ا
ارسال یک نظر