۱۳۸۵ شهریور ۸, چهارشنبه

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

این چند وقته تمامه هوش و حواسم حول یک محور میچرخه و اگر بخوام مثل همیشه عمو ناصر صادق باشم، باید اونوقت فقط در اون مقوله بنویسم!... و دوستانی که تفقد کرده، لطف می کنند و گاهگداری به اینجا سر می زنند،در اون صورت بلافاصله کامنت میذارند که آقا شما هم که نوشته هاتون دیگه داره تکراری میشه!...ا
بگذریم... سعی می کنم که از اون حال و هوا برای چند لحظه هم که شده بیرون بیام، هر چند که باید اعتراف کنم که اصلاً کار ساده ای نیست!... عجالتاً این شعر زیبا رو از شیخ اجل داشته باشید، تا ببینم بعد از خوردن چای اول صبح، حال و روز من به کجا میرسه!!!...ا

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را


سعدی

جادوی سکوت

چند وقت پیش ترانه ی چکاوک رو کاملاً به طور تصادفی پیدا کردم و در اینجا گذاشتم... نمی دونم، شاید هم واقعاً اصلا و ابدا تصادف نبود!...حالا در اینجا اونچه که مسلمه، جادوی سکوت به هیچ وجه بر حسب تصادف نیست بلکه انتخابه... به امید روزهای روشن، روزهایی که سکوت سرشار از "گفته ها" باشه...ا


شکیلا - جادوی سکوت


من سکوت خويش را گم کرده ام
گم شدم در اين هياهو گم شده ام
من که خود افسانه مي پرداختم
عاقبت افسانه ي مردم شده ام
عاقبت افسانه ي مردم شده ام

اي سکوت اي مادر فريادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو راهي داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
چون شراب کهنه شعرم تازه بود

در پناهت برگ و بال من شکفت
تا مرا بردي به شهر يادها
تا در آغوش تو راهي داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
چون شراب کهنه شعرم تازه بود

من سکوت خويش را گم کرده ام
گم شدم در اين هياهو گم شده ام
من که خود افسانه مي پرداختم
عاقبت افسانهء مردم شده ام
عاقبت افسانهء مردم شده ام
عاقبت افسانهء مردم شده ام
عاقبت افسانهء مردم شده ام

۱۳۸۵ شهریور ۷, سه‌شنبه

خیال خام

گاهی اوقات آدم وقتی راجع به یک سری مسائل صحبت می کنه، ناگهان چیزهایی رو در مورد خودش کشف می کنه که شاید اصلاً تصورش رو نمی کرده! به زبون آوردن برخی افکار، ممکنه پروسه ای رو در ذهن به جریان بندازه که منجر به پرده برداشتن از ناشناخته هایی غریب در پستوی اندیشه بشه... هیچوقت توی این سالی که گذشت به این فکر نکرده بودم که چرا سعی در حفظ یک سری از روابطم با گذشته ها رو داشتم، با اینکه شاید از دید عموم، این کاری بس ساده لوحانه و حتی چه بسا احمقانه به نظر میومده... تا دیروز که داشتم این موضوع رو برای عزیزی توضیح می دادم... به یکباره احساس کردم که آسمان ابری ذهنم صاف شد و خورشید واقعیت خودش رو نشون داد... صدای خودم رو می شنیدم که می گفت: وقتی که حس می کنی نیمه ی عمرت معدوم شده، به طور مذبوحانه ای تلاش می کنی که خودت رو متقاعد کنی که هنوز چیزهای مثبتی از اون گذشته ها وجود دارند و اگر فقط به اندازه ی کافی محکم نگهشون داری، اون سالها شاید کاملاً به فنا نبوده باشند... و خودت هم میدونی که این خیال خامی بیش نیست!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۶, دوشنبه

یک عمر بی خوابی

هنوز هم حس می کنم که توی رؤیا و خواب به سر می برم! کاش هیچوقت از این خواب بیدار نشم... بعد از یک عمر بی خوابی، جداً سزاوار این رؤیای شیرین هستم...ا

"کبک"

خنده داره واقعاً که چطور بعضی از آدمها سرشون رو مثل کبک توی برفها فرو می کنند و از اون زیر سعی می کنند اطرافیان رو متقاعد کنند که ای خلق الله، اینی که از برفها بیرونه سر منه و ساده لوحانه می پندارند که چون خودشون فراتر از نوک بینیشون رو زیر برفها نمی بینند، بقیه هم توان دیدن اونا رو ندارند... از همه مهم تر فراموش می کنند که کی بودند و چه کارها در زندگی کردند، تصور می کنند که دیگران هم اگر به روی خودشون نمیارند، دلیل بر موافقتشونه... بی خبرند از اینکه نگاههای متوجه به سویشون از در تحقیره نه از روی "تحسین"... آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند...ا

۱۳۸۵ شهریور ۴, شنبه

سخنی با دل

چند وقت پیش، یادت هست، سعی کردم باهات دو کلمه مثل بچه ی آدم صحبت کنم؟ هر چی بهت می گفتم، همش تو روم می ایستادی و جواب منو می دادی... اصلاً انگار نه انگار که من صاحب توام! آخه یک بزرگتری گفتند، کوچکتری گفتند... حالا خوب گوشهاتو باز کن و اگر پنبه ای توشون هست، درشون بیار! یک عمر بیگدار به آب زدی و خودت رو به دست کسایی سپردی که حتی قدر فقط یکی از سلولهاتو ندونستند تا چه برسه به همه ی تو... می دونم که الان خودتو آماده کردی که دوباره موعظه کنی و بگی که این بار فرق میکنه... پس چرا این دفعه اینقدر ساکتی و دیگه بلبل زبونی نمی کنی؟!... هی با توام، دل من!... گوشت با منه اصلاً؟!
آره، سراپا گوشم! چی دوست داری بهت بگم؟ می خوای بهت دروغ بگم؟! بگم که این بار هم مثل دفعه های قبله؟ بگم که می ترسم؟ شرمنده، تا حالا دروغ نگفتم و مطمئن باش که به هر کی دروغ بگم، به تو نمیتونم اینکار رو بکنم... چرا می خوای سر به سر من بذاری، در حالیکه تو این مدت خودت به ندای من لبیک گفتی!... چرا نمیخوای باورم کنی که در تمام مدت عمرم، عمرت، هیچوقت اینقدر لبریز از مهر نبوده ام... خودت هم می دونی که حق با منه ولی انگار غرورت بهت اجازه نمیده که اذعان کنی... عیب نداره، صاحب من، من به اندازه ای صداقت دارم که برای هر دوی ما کافی باشه... برای یک عالم کافی باشه!... تو فقط چشمها رو ببند و خودت رو در دریای من به دست امواج بسپار... از اعماق وجودت بهت قول میدم که این بار "آنجا برم ترا که شرابت نمیبرد...".

۱۳۸۵ شهریور ۳, جمعه

جدایی

دلم اصلاً نمی خواست که اون چراغ سبز بشه... پیش خودم در اون لحظه فکر می کردم کاش چراغ برای همیشه قرمز می موند، تا ما اون جلوتر بر سر اون دوراهی راهمون از هم جدا نشه و با چشمانی مملو از دلتنگی و تمنا دور شدن همدیگه رو از درون آینه ها نظاره گر نباشیم... کاش میشد کلمه ی جدایی رو از تمامیه زبانهای دنیا حذف کرد... کاش میشد این واژه رو در زبان عشق خط زد... کاش میشد...ا

۱۳۸۵ شهریور ۲, پنجشنبه

روحت شاد باد

همیشه موقع خداخافظی بهت می گفتم: قربونتون برم می گفتی: خدا نکنه! من قربون تو برم، تو جوونی، من اگه برم هیچ اشکالی نداره... به جز خوبی توی این سالها چیزی ازت ندیدم... روحت شاد باد!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۱, چهارشنبه

The full catastrophe


Mikis Theodorakis - Zorba the Greek

?Are you married
Am I not a man and is not a man stupid? I'm a man! So, I married, wife, children, house, everything... the full catastrophe

(Zorba the Greek)

عمری که گذشت: 11. پایان سفر

توی اتوبوس اکثراً ترکهایی بودند که در آلمان کار می کردند، اصطلاحاً کارگرهای مهمان بودند. پهلوی من یک آقای مراکشی نشسته بود که فقط فرانسه و ایتالیایی بلد بود و خیلی دلش می خواست با من حرف بزنه ولی من که فقط انگلیسی و یک هم که آلمانی بلد بودم... خلاصه به جز زبان ایما و اشاره زبون دیگه ای کارگشا نبود... ولی آقاهه خودش رو از تک و تا نمی انداخت و مرتب حرف می زد.
از راننده ی اتوبوس بگم که شاهکاری بود در نوع خودش بی نظیر! هیچ برای غذا نگه نمیداشت... هر وقت گرسنه اش می شد وسط راه میزد کنار و بقچه اشو در میاورد و مشغول خوردن می شد. دیگه داد همه در اومده بود و اینقدر بهش غر و لند کردند که بالاخره یک جا نگه داشت که فقط میشد مواد غذایی خرید کرد... من چون بالاخره یک کمی ترکی میدونستم پیاده شدم که خریدی بکنم. از شانس بد مغازه خیلی شلوغ بود و کلی طول کشید... نگو این راننده ی از خدا بیخبر می خواسته منو جا بذاره و بره... اگر یکی از مسافرهای ایرانی که توی ترکیه دانشجو بود باهاش جر و بحث نکرده بود، طرف رفته بود.
خیلی زود به مرز ترکیه و بلغارستان رسیدیم. فکر کنم دم دمای صبح بود و برف میومد... دیگه هوا تاریک شده بود که راننده دلش به رحم اومد و توقف کرد. هوا حسابی سرد بود و برف همه جا رو سفید کرده بود... یک گشتی زدیم و وقتی به طرف اتوبوس برگشتیم راننده رو دیدیم. من جلو رفتم و ازش پرسیدم: ببخشید شما می دونید اینجا توالت کجا ست؟ یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و جیب کتش رو باز کرد و به طرف من گرفت... لعنت بر شیطون! جداً عجب جانور غریبی بود!
روز بعد دیگه توی یوگسلاوی در حال حرکت بودیم... این آقای مراکشی دائماً می رفت و سعی می کرد چیزی رو به این راننده ی واقعاً زبون نفهم بفهمونه! بعداً فهمیدیم که بیچاره می خواسته اسم شهری رو که قصد داشته پیاده بشه به این طرف می گفته... اون هم با بدبخت لج کرد و شب توی تاریکی یک جای پرتی وسط بیابون پیاده اش کرد... جداً دیگه شورش رو در آورده بود ولی کی جرأت داشت حرفی بزنه؟! غولی بود بیابونی.
ساعت دو نصف شب بود که بالاخره به گراتس رسیدیم... جلوی ایستگاه راه آهن ما رو پیاده کرد... هیچ وقت اون لحظه فراموشم نمیشه... برای اولین بار توی اون چند روز احساس غربت کردم! شماره ی برادر اون همکار خاله ام رو داشتیم ولی دودل بودیم که حالا این موقع شب زنگ بزنیم یا نه! در ضمن سکه هم نداشتیم! توی یوگسلاوی که یک جایی ساندویچی خورده بودیم، باقی پول رو به ما به مارک آلمان داده بودند... جلوی یک جوونی رو گرفتیم و با آلمانیه شکسته بسته سراغ سکه برای تلفن رو گرفتیم. اون هم مارک رو گرفت و به ما شیلینگ داد... شماره رو گرفتیم، زنگ خورد و یک آقایی گوشی رو برداشت ولی هر چی ما الو الو کردیم انگار صدای ما رو نمیشنید... قطع کردیم و دوباره شماره گیری کردیم... ولی باز هم طرف صدای ما رو نمی شنید! خواستیم دوباره قطع کنیم که آقاهه گفت، دگمه ی قرمز رو فشار بدید!!...عجب!... برای صحبت کردن بایستی دگمه ای رو فشار می دادیم و آون آقا حدس زده بود که "ناشی" داره تماس می گیره!... در هر حال این آقا که واقعاً همیشه ممنونش خواهیم بود، همون نصفه شبی اومد... ازمون عذرخواهی کرد که خودش جاش کوچیکه و نمیتونه ازمون پذبرایی کنه... ما رو موقتی به هتلی برد... توی اتاق هتل قبل از خداحافظی با ما گفت فقط می خوام یک چیزی بهتون بگم که از همین الان حواستون بهش باشه: زمان اینجا در اروپا سریعتر می گذره... سرانجام سفر قندهار به پایان رسیده بود، حداقل این بار.

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهاد کش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

حافظ

خود سانسوری؟

بزرگترین منتقد نوشته های هر کس خودشه. اگر آدم خودش از نوشته هاش خودش خوشش نیاد، مطمئناً این احساس رو لابلای کلمات جا میده و خواننده نیز این رو متعاقباً حس می کنه... خیلی وقتا پیش میاد که نوشته هایی رو می نویسم ولی بعد از خوندنشون خودم احساس خوبی بهم دست نمیده و بعد پاکشون می کنم... نمی دونم آیا این یک نوع خود سانسوریه و یا فقط میل به پرفکسیونیزمه!؟... هر چه که هست باعث میشه که من خیلی وقتها نوشته هام رو در همون نطفه خفه می کنم... شاید هم به تعبیری احساساتی رو که اون نوشته ها ازشون منتج میشند!...ا

۱۳۸۵ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

ای کاش می توانستم

...
ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند
ای کاش می توانستم
ـــ یک لحظه می توانستم ای کاش ـــ
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشید شان کجا ست
و باورم کنند

ای کاش
می توانستم

احمد شاملو- مرثیه های خاک

بازی سرنوشت

به عزیزی می گفتم که دیگه هیچ چیز توی زندگی متعجبم نمی کنه... یا حداقل خودم اینطور فکر می کنم! ... ولی واقعیت امر اینجاست که هنوز هم وقتی به بازیهای سرنوشت فکر می کنم، انگشت حیرت رو از دهان نمیتونم بردارم... اینکه فقط چند ماه پیش مصرانه سعی کردم دنیای مجازی رو ترک کنم و به طریقی بهم "اجازه" داده نشد... بک نیرویی انگار من رو در اونجا نگه میداشت و می گفت: نه عمو ناصر، الان وقت رفتن نیست!... حالا هر روز که می گذره دلیلش برام روشنتر میشه... چطور یک سری اتفاقات دست به دست هم دادند تا... و تلاقی دو نگاه اجتناب ناپذیر بود...ا

۱۳۸۵ مرداد ۲۹, یکشنبه

آنکس که بداند

آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب خرد از گنبد گردون بجهاند

آنکس که بداند و نداند که بداند
بیدار کنندش که بسی خفته نماند

آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند

آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

امام فخر رازی

گلزار زندگی

دوست من، از من خواستی که حالا که دستم به نوشتن آشناست و دلم از جنس دل خسته ی شماست، حالا که دل دریا رو نوشتم، دل تو رو بنویسم... از راهبی سخن گفتی که شاگردش رو برای یافتن گل گمشده اش به گلزار زندگی روانه می کنه و بهش پند میده که اگر یافتش، در طمع بهتر ش نباشه... دوست من، از دل تو می نویسم که در اوج آتش تمنات برای یافتن گمگشته ات، ترانه ای رو از من خواستی... و من در اینجا اون ترانه رو به تو تقدیم می کنم... از صمیم قلب آرزو می کنم که بزودی به مراد دلت برسی و وقتی که رسیدی، بقیه ی گلها در دشت بیکران زندگی در پیش چشمانت محو بشند...ا


یاسمین - هر که دیدم یاری داره


هر که دیدم یاری داره من ندارم
شب که میشه خانه ای روشن ندارم
برم پیش خدا دادی بر آرم
من از کی کمترم یاری ندارم
من چرا یک گل به صد گلشن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم

هر که دیدم یاری داره من ندارم
شب که میشه خانه ای روشن ندارم
برم پیش خدا دادی بر آرم
من از کی کمترم یاری ندارم
من چرا یک گل به صد گلشن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم

کاشکی در دل غم نداشتم
شب روی سنگ سر میذاشتم
از همه بودم جدا
از دیار آن آشنا
من که اینجا یار و غمخواری ندارم
دیگه در شهر شما کاری ندارم
من چرا یک گل به صد گلشن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم

بستم دگر بار سفر
میرم به یک شهر دگر
میرم و دل به دریا میزنم
سر به دشت و به صحرا میزنم
میرم آنجا در آنجا میزنم
من چرا یک گل به صد گلشن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم

۱۳۸۵ مرداد ۲۸, شنبه

اشک مهتاب

از دیشب که اومدم خونه نمیدونم چرا همش این ترانه توی ذهنمه و هر کاری می کنم نمیتونم از سر بیرونش کنم...ا


شجریان - اشک مهتاب
شعر از سیاوش کسرایی


به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتاب امشب
پلنگ کوه ها درخواب امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بی تابه امشب
دل من در تنم بی تابه امشب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

عمری که گذشت: 10. سفر قندهار

اتوبوس به طرف آذربایجان و مرز ترکیه در حال حرکت بود. از اونجاییکه اون موقع تمام پروازهای خارجی به دلیل بسته بودن فرودگاه مهرآباد لغو شده بود، خیلی ها با اتوبوس به ترکیه می رفتند و از اونجا سوار هواپیما می شدند. توی این اتوبوس هم تعداد زیادی از کارمندهای عالی رتبه ی شرکت نفت بودند که هر کدوم قصد داشتند از آنکارا یا استانبول به کشور ثالث پرواز کنند... چند تاییشون دیگه با ماها حسابی گرم گرفتند و براشون کم سن و سال بودن ما جالب بود... یادم میاد من نوار پیانوی رمانسهای جواد معروفی رو گذاشته بودم و گوش می دادم، که یکیشون گفت: پسر اینقدر به این آهنگ ها گوش نده، "هوم سیک" میشی ها!
نزدیکیهای صبح بود که دیدیم اتوبوس از حرکت بازایستاد... انگار با اکراد درگیری پیش اومده بود... بعد از روشنتر شدن هوا حرکت ادامه پیدا کرد. چند ساعت بعد در مرز بازرگان بودیم. بار هر کسی رو تحویل خودش دادند و اتوبوس به اون طرف مرز رفت. بعد از کلی توی نوبت ایستادن، کنترل چمدونها و بازرسیه بدنی به قسمت کنترل گذرنامه ها رسیدیم...ما سه دوست و چند تا از همون همسفرهامون... یکی از ما سه نفر که از نظر درسی هم همیشه از ما بهتر بود و در واقع شاگرد اول دائم بود، خیلی کنجکاو تشریف داشت... مرز در واقع فقط یک در بود که یک مأمور جلوش ایستاده بود... ما مشغول صحبت کردن با این همسفرانمون بودیم، که یک دفعه دیدیم این دوست "شاگرد اول" ما غیبش زده! هر چی این طرف و اون طرف رو نگاه کردیم ازش خبری نبود!... ناگهان دیدیم که مأمور مرزی داره با یکی جر و بحث می کنه... بله خودش بود، همین دوستمون!!... آقا کنجکاو شده بوده ببینه اون ور مرز رفتن چقدر راحته... چشم مأمور رو که دور می بینه، از پشتش یواشکی میره اونطرف... بعدش که یارو متوجه شده بود دیگه راهش نمیاد برگرده تو بیاد...بهش می گفت تو غیر قانونی خارج شدی! حالا خر بیار و باقالی بار کن!... خلاصه آخرش یکی از این همسفران، خدا پدرش رو بیامرزه، اینقدر با این شخص مأمور صحبت کرد و گفت که بچگی کرده، نفهمیده و ... که دل طرف به رحم اومد... میتونید دیگه تصور کنید که این دوست ما فحش بود که خورد!
تقریباً دو روز بدون وقفه در حال حرکت بودیم، فقط برای غذا نگه میداشتند و از اونجاییکه دو تا راننده بودند، به نوبت برای خوابیدن شیفت عوض می کردند... شب روز سوم به استانبول رسیدیم... گفتند که اتوبوسی که به مقصد مونیخ میره روز بعد حرکت میکنه، بنابر این شب رو باید یه جایی برای خواب گیر می آوردیم... بک خیابون بهمون نشون دادند که پر از هتل بود و گفتند فردا بعدازظهر به دفتر همین اتوبوسرانی بیایید تا سوار اتوبوس جدیدی بشید... ما هم چمدانها رو کشون کشون به یکی از هتلها وارد شدیم... یک اتاق چهار تخته بهمون دادند... هنوز درست و حسابی توی اتاقمون جابجا نشده بودیم، که یکدفعه در زدند! یکی از کارکنای هتل بود، می گفت که یکی از هموطنانتون دنبال اتاقه ولی همه ی اتاقا پرند، میتونه توی اتاق شما بخوابه؟ ما یک نگاهی از سر شک و تردید به هم کردیم... وقتی این حالت شبهه رو در ما دید گفت گناه داره! این موقع شب دیگه جایی رو پیدا نمی کنه!... خلاصه موافقت کردیم و این آقا که دانشجو توی فرانسه بود با کلی تشکر و قدردانی اومد و شب رو با ما گذروند.
روز بعد بچه ها رفتند و توی شهر یک گشتی زدند، ولی من اصلاً حال و حوصله نداشتم. توی اتاق هتل نشسته بودم و به موزیک گوش می کردم... بعد از ظهر حساب هتل رو پرداختیم و دوباره با چمدانها به طرف دفتر اتوبوسرانی روانه شدیم... یک پسر چاق و تپلی اونجا بود، با زبون بی زبونی بهش جریان رو گفتیم و اون هم با زبون بی زبونی به ما فهموند که دیر اومدیم!... ای داد بر من!... ساعت رو به ما اشتباه گفته بودند یا شاید ما بد متوجه شده بودیم... به هر حال گفت بشینید ببینم چیکار میشه کرد... بعد از کلی معطلی، یک ماشین اومد و ما رو به ترمینال برد. ما رو توی یک اتوبوس دیگه، به معنای واقعی "زورچپان" کردند! توی قسمت بار جای برای چمدونهامون نبود و مجبور شدیم همشون رو ببریم توی ماشین... چمدونها هم که چمدون نبودند، هر کدومشون دیوی بودند... وسط اتوبوس، سر راه و ملت هم برای رد شدن هیچ رحم و مروتی به این "دیوان" نشون نمی دادند... و ما طبیعتاً حرص می خوردیم، ولی چاره ای نداشتیم جز خوردن و دم نزدن.

۱۳۸۵ مرداد ۲۷, جمعه

مژده ای دل، که مسیحا نَفَسی می آید

کی گفته که همیشه باید در اینجا از غم و درد و ناراحتی ها بنویسم؟!! درسته که دنیا پر از اینهاست ولی در کنارشون گاهی شادی و مسرت هم یک سرکی می کشند... حتی اگر مدت بودنشون زیاد هم طولانی نباشه!... دیروز و فردا وجود ندارند، فقط امروز هست... مهم اینه که من امروز خوشحالم و از این خوشحالیم کمال لذت رو می برم، چون از فردای خودم خبری ندارم... آدمی توی زندگی به امید زنده است و من امیدم اینه که فردا و فرداها این خوشحالیه من دوام داشته باشه... ندای باطنیم قوی تر از همیشه میگه که اینطور خواهد بود

مژده ای دل، که مسیحا نَفَسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کَسی می آید
از غم هجر نکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریاد رسی می آید

۱۳۸۵ مرداد ۲۶, پنجشنبه

چشم من

امروز بهم گفته شد که "محتاط شدی و فکر آینده ها رو می کنی"... هرگز و صدها بار هرگز! به خاطر همین، بدون اینکه به عواقبش بیندیشم... عزیزم، این ترانه رو در اینجا به تو تقدیم می کنم... "چشم من" پیشکش به چشمان زیبا و همیشه خندانت...ا


داریوش - چشم من


چشم من بيا منو ياری بکن
گونه هام خشکيده شد کاری بکن
غيره گريه مگه کاری ميشه کرد
کاری از ما نمياد زاری بکن
اونکه رفته ديگه هیچوقت نمياد
تا قيامت دل من گريه ميخواد
هرچی دريا رو زمين داره خدا
با تمومه ابرای آسمونا
کاشکی ميداد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گريه کنن
اونکه رفته ديگه هیچوقت نمياد
تا قيامت دل من گريه ميخواد
قصهء گذشته های خوب من
خيلی زود مثل يه خواب تموم شدن
حالا بايد سر رو زانوم بذارم
تاقيامت اشک حسرت ببارم
دل هيشکی مث من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گريه دوای دردمه
چرا چشمام اشکشو کم مياره
خورشیده روشن ما رو دزديدن
زیره اون ابرای سنگين کشيدن
همه جا رنگه سياهه ماتمه
فرصت موندنمون خيلی کمه
اونکه رفته ديگه هیچوقت نمياد
تا قيامت دل من گريه ميخواد
سرنوشت چشاش کوره نمیبینه
زخم خنجرش ميمونه تو سينه
لب بسته سينهء غرق به خون
قصهء موندن آدم همينه
اونکه رفته ديگه هیچوقت نمياد
تا قيامت دل من گريه ميخواد

وجدان آسوده

بچه که بودم، پدرم همیشه می گفت: هیچ چیز توی زندگی مهم تر از وجدان راحت نیست، اینکه شب که می خوای سرت روی بالش بذاری، با خیالی آسوده چشماتو ببنندی... و این برای من همیشه توی زندگیم سرمشق و دستور بوده... می دونم که گاهی حتی این روش باعث شده که تصمیم هایی بگیرم که مورد پسند عزیزانم نبوده، ولی همونطور که اشاره کردم، وجدان آسوده برای من اصل بوده...ا
و امروز احساس می کنم که وجدانم از همیشه راحت تره، چون لا اقل من سعی خودم رو کردم... و وقتی به این مرحله رسیده که حتی به تلفن من پاسخ نمیدید، باقیه داستان قابل حدسه... دیگه نمی گم انتظار نداشتم، چون کلاً دیگه هیچ چیزی توی زندگی متعجبم نمیکنه، مطلقاً هیچ چیزی!... اگر اون که پاره ی تنمه، این چنین می کنه، از شما چه توقعی میشه داشت؟!!... می دونم که به اینجا سر می زنید و حتی از اون ور دنیا "دوستان" رو از نوشته های اینجا با خبر می کنید... دنیا خیلی کوچیک تر از اونیه که فکر می کنید!... میگن " کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه..." و اون موقعی که رسید، خیلی دلم می خواد ببینم، چطور در چشمان هم نگاه می کنند؟!!...ا

۱۳۸۵ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 9. لحظۀ وداع

همه ی کارهای مسافرت ما دیگه انجام شده بود. با اتوبوس قرار بود از طریق ترکیه، بلغارستان و یوگسلاوی (اون موقع) به شهر گراتس در اتریش برسیم. خاله ی کوچکم همکاری داشت که برادرش انگار سالهای زیادی رو در این شهر زندگی می کرد. قرار شد که خواهرش باهاش تماس بگیره و از اومدن ما بهش خبر بده... احیاناً اگر تونست کمکی به ما تازه واردان بکنه.
در عین خوشحالی و هیجان ما برای سفر، من ته دلم اصلاً خوشحال نبودم... انگار شمارش معکوس در دلم آغاز شده بود...دلم می خواست که زمان نگذره... رفتن ما باعث شده بود که توی این مدت آخر چند بار بیرون قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم. بار آخر که دیگه می خواستیم در واقع از هم خداحافظی کنیم، یادمه توی پارک نشسته بودیم... برای اولین بار من دستش رو گرفتم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم... بعد از ساعتها صحبت کردن، داشتیم آروم آروم از پارک بیرون می اومدیم... که ناگهان یک شهربانی چی و یک پاسدار جلومون سبز شدند... ظاهراً تمام اون چند ساعت زاغ سیاه ما رو چوب می زدند... خلاصه ما رو گرفتند و شهربانی چیه شروع به سین جیم کرد. من که در حالت معمول کلاً اهل عناد نبودم، نمی دونم چرا یک دفعه سر لج افتادم و یارو هر چی می گفت جوابش رو می دادم... این وسط پاسداره به "اون" گفت که بهش بگین برای خودش بهتره با این آقا سر به سر نذاره!... بعد از یک ساعتی ما رو توی خیابونا چرخوندن، به "اون" اجازه دادند که به خونه اشون بره! یارو رو به من کرد و گفت: تو رو نگه می دارم که نتونی دیگه ردش رو پیدا کنی!!! توی دلم داشتم از خنده روده بر می شدم!... به هر صورت، بعد از رفتن اون، از من قول گرفتند که دیگه دست از این کارها بردارم و ولم کردند... وقتی به خونه برگشتم، دیدم که نگران پشت پنجره ایستاده و با دیدن من انگار باری رو از شونه هاش برداشتند.
شمارش معکوس داشت تدریجاً به انتها می رسید... خاله ی بزرگم به مناسبت رفتن من برای شب قبل از حرکت ما، یک مهمونی ترتیب داده بود. قرار بر این بود که شب رو هم پیش خاله باشیم و روز بعد از همونجا به ترمینال بریم... اون روز غم انگیز سرانجام رسید و این بار لحظه ی خداحافظی رسیده بود... رفتم و زنگ در خونه اشون رو زدم... توی این مدت آخر دیگه خانواده اش تقریباً فهمیده بودند و حتی کاشف به عمل اومده بود که پدرش با شوهر خاله ی من یک موقعی همکار بوده اند. از اون جالب تر اینکه حتی یک شب خاله و شوهرش اومدند که به خونه ی اونا بریم تا در مورد "ما" گپی بزنند، ولی پدرش در آخرین لحظه ملاقات رو لغو کرد و پیغام داد که اول بره خارج و اگر برگشت و هنوز هم می خواست، اون وقت جای صحبت هست!... خودش در رو باز کرد و کادویی در دستش بود. نمی دونستم چی بگم، از زور بغض احساس خفگیه شدیدی می کردم...قلبم رو پنداری کسی توی دستش گرفته بود و با تمام قوا داشت می فشردش... دیدم دیگه طاقت ندارم، باهاش خداحافظی کردم و وقتی در رو بست، بغض من هم با صدای بسته شدن در ترکید... فقط به طرف اتاقم دویدم و به معنای واقعیه کلام زار می زدم... ساعتی بعد توی ماشین نشسته بودم که داشت به طرف خونه ی خاله حرکت می کرد...و من با چشمان اشک آلود، محو شدن همسایه ها، خونه ها، کوچه و اون رو نظاره گر شدم.
کادویی که بهم داده بود یک دفتری بود که توی هفته های آخر برام چیزهای مختلف از قبیل شعر و خاطره و ... توش نوشته بود. اونشب خونه ی خاله مهمونیه خوبی بود و خلاصه شبی خاطره انگیز بود... ولی من خود در میان جمع و دلم جای دگر بود!... هر فرصتی که گیر می آوردم، می رفتم و گوشه ای رو برای خلوت کردن با "دفترم" پیدا می کردم...ا
روز بعد روز حرکت بود. دسته جمعی به ترمینال غرب رفتیم، فقط خواهرم با بچه های دیگه موندند! طفلکی اینقدر کوچک بود که وقتی بهش گفتند: ناصر داره میره و دیگه به این زودیها شاید نبینیش، با شیرینیه بچه گانش گفت: بذارین بازیمو بکنم!... بعدها تا مدتها پای تلفن از روی بغضش نمی تونست با من حرف بزنه... وقتی به ترمینال رسیدیم، اون دو دوست همسفرم هم با خانواده هاشون در محل حاضر بودند... لحظه ی وداع رسیده بود و تا اومدیم به خودمون بجنبیم، دیدیم که در اتوبوس نشستیم و چشم براهان ما با دیدگان پر اشک دارند ما رو بدرقه ی راه می کنند... سه نوجوان هفده ساله در راه سفری که هیچ چیزش مشخص نبود!

ندای درونی

آدما بیشتر وقتا ندای درونیشون رو اهمال می کنند و سعی می کنند بر اساس شواهد و قرائن مسائل رو بررسی کنند. چشم پوشی کردن از این ندای درونی گاهی اوقات برای آدم واقعاً گرون تموم میشه و چه بسا باعث به هدر رفتن سالیان سال از عمرش بشه... از طرف دیگه، فقط گوش فرا دادن به این ندا هم کار ساده ای نیست، چون صرفاً یک احساسه و شاید بیشتر اوقات هم خیلی ضعیف!... ولی به هر حال وجود داره و سؤال نهایی اینجاست: آیا باید چشمها رو بست و به این ندای باطنی گوش داد یا باید گوشهای درونی را بسته، با چشمان باز به سمت جلو رفت؟؟ ... سؤال سختی مطرح کردم، اینطور نیست؟... من که هنوز جوابی برای این پرسش پیدا نکردم... شاید هم واقعاً یک جواب نداره!... نمیدونم!...ا

۱۳۸۵ مرداد ۲۳, دوشنبه

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

آخر هفته ها تا چشم به هم می زنی، با سرعت برق و باد می گذرند. جمعه ها بعد ازظهر خوشحالی که دو روز تعطیل داری و در ذهن خودت دهها کار رو برای انجام دادن مرور می کنی... یکباره به خودت میایی، می بینی که دوشنبه صبحه و یک دهمه اون کارهایی که می خواستی انجام ندادی! ... دوباره روز از نو و روزی از نو!... و به همین شکل هفته ها، ماهها و سالهای عمر ماست که از پیش چشمانمون در حال عبورند... و ما یا اونقدر تحت تأثیر گذشته ها هستیم و یا در اندیشه ی آینده ها، که حال رو از دست میدیم... و تا میاییم به خودمون بجنبیم که دیگه به آخر خط رسیدیم!... چی میشد اگر از همین امروز به خودمون قول میدادیم که قدر لحظه هامون رو در زندگی بدونیم، قدر چیزایی رو که داریم از ته دل بدونیم و عزیز بداریمشون...و اینقدر در حسرت "ناداشته ها" سر نکنیم... از همه ی اینها مهم تر، قدر هم رو تو ی این زندگیه کوتاه بدونیم... زندگی می تونه خیلی کوتاه تر از اونی باشه که حتی از خیال ما گذر میکنه...ا

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه زدن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
مولانا

۱۳۸۵ مرداد ۲۲, یکشنبه

یادگار دوست


ناظری - یادگار دوست
اشعار از مولانا



ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان

ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو

باز آی که تابه خود نیازم بینی
بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلط ام که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی

هر روز دلم در غم تو زار تر است
وز من دل بیرحم تو بیزار تر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است

بر من در وصل بسته می دارد دوست
دل را به عناد شکسته می دارد دوست
زین پس من و دل شکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته می دارد دوست

خود منکر آن نیست که بردارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه می دارم دل

در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است
هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچ است

من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه کنم حدیث ما بود دراز

دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آن چز غم هجران تو بر جان من است

ای نور دل و دیده و جانم چونی
و ای آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی

افغان کردم برآن فغانم می سوخت
خامش کردم چو خامشانم می سوخت
از جمله کرانها برون کرد مرا
رفتم به میانی، در میانم می سوخت

من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم زدوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم

مسخ

چطور همه ی مشکلات، ناراحتیها، دردها، بی وفاییها، نادوستیها با یک نگاه، همگی محو میشند و انگار که اصلاً هیچوقت وجود نداشته اند، یا اگر هم وجود داشته اند، اینقدر در دوردستها به نظر میاند که به نقطه ای میمونند... و با فوتی کوچک برای همیشه از بین میرند، درست مثل موقعی که حشره ای رو از روی دستت با دمیدن بهش دور می کنی...چه چیز در این نگاه نهفته است که با قدرت جادویی خودش مسخ می کنه؟!... عمو ناصر، من هنوز در عجبم!...ا

۱۳۸۵ مرداد ۲۰, جمعه

عمری که گذشت: 8. رفتن حتمی بود

تصمیم خروج از کشور به قصد تحصیل گرفته شده بود. من، همون دوستم که پیشنهاد داده بود و یک دوست سوم... سه نفری که همیشه رتبه ی اول تا سوم رو توی کلاس داشتیم... به تکاپو افتادیم: ترجمه ی مدارک به آلمانی، تأیید مدارک از طرف وزارت امور خارجه، گرفتن سوء پیشینه ی کیفری، ثبت نام در کلاس زبان آلمانی و از همه مهم تر اقدام برای گرفتن پذیرش... منهای پذیرش الباقی رو ظرف یک هفته انجام دادیم و درخواست پذیرش رو که دارالترجمه برامون نوشته بود، برای دو دانشگاه فنی اتریش پست کردیم... حالا دیگه فقط باید منتظر جواب می شدیم.
به "اون" گفتم که قصد خارج شدن رو دارم... خیلی ناراحت شد. هر دومون بار سنگینی رو توی قلبمون احساس می کردیم ولی سرنوشت اجتناب ناپذیر بود.
چند هفته ای گذست و بالاخره جواب دانشگاهها اومد. دانشگاه گراتس نوشته بود که به شرطی پذیرش میده که در کشور خودمون در رشته ی مورد نظر قبول شده باشیم! جدا ً که مسخره بود! آخه اگه در کشور خودمون امکانش بود که دیگه برای چی باید به خارج می رفتیم... دانشگاه وین هم نوشته بود از اونجاییکه در تقاضانامه اتون چند رشته رو مرقوم کردید، در صورت اینکه فقط یک رشته رو انتخاب کنید، روی "یک" جای تحصیلی می تونید حساب کنید... و زیر کلمه ی "یک" رو خط کشیده بودند... بعدها متوجه شدیم که این نامه رو برای خیلیها فرستاده بودند، دقیقاً با یک محتوا و با خطی زیر کلمه ی یک...این نامه به "نامه ی یک" معروف شد.
در اولین فرصت سری به وزارت علوم زدیم تا ببینیم چه میشه کرد. "نامه ی یک" رو اصلاً به عنوان پذیرش قبول نمی کردند! مشکل ما مسئله ی سربازی بود و بدون داشتن پذیرش معتبر به ما معافیت تحصیلی داده نمی شد... خلاصه، دیگه هر روز کار ما این شده بود که بعد از کلاس زبان یکراست به وزارت علوم بریم و اونجا طوافی بکنیم.
دیگه داشتیم رفته رفته ناامید می شدیم... من حتی به ذهنم رسیده بود که برم خودم رو برای سربازی معرفی کنم... تا اینکه یک روز توی کلاس زبان یکی گفت که خبر دارید که "نامه ی یک" رو می پذیرند؟! بله، به طرز معجزه آسایی این خبر ما رسید که یکی از مسئولین قبول پذیرش ها ، همون نامه ی معروف یک رو به عنوان پذیرش قبول می کنه... دیگه داشتیم از خوشحالی پر در می آوردیم... سریع خودمون رو به وزارت علوم رسوندیم. موقعی که بعد از ساعتها انتظار در نوبت پشت در اتاقش، موفق به دیدن این شخص شدیم، گفت: من می دونم که این پذیرش نیست، ولی دلم میخواد به جوونها کمک کنم... خدا تمامیه رفتگان این شخص رو بیامرزه... بعد از اون فقط یک امتحان زبان و "عقاید" ازمون گرفتند و بقیه اش یعنی گرفتن معافی تحصیلی و پاسپورت ردیف شد. حالا فقط گرفتن ویزا مونده بود. از اونجاییکه پذیرش درست و حسابی نداشتیم، ویزای تحصیلی هم نمی تونستیم بگیریم!
توی این فاصله که ما درگیر مسائل خودمون بودیم، به فرودگاه مهرآباد حمله ای هوایی شد... و جنگ شروع شد. عملاً در مرز های هوایی بسته شد و پروازهای خارجی همگی لغو شد. توی سفارت اتریش بهمون گفتند که بهترین راه برای دریافت ویزا، گرفتن بلیط اتوبوس به مونیخه و اینکه شغلمون رو "تاجر" بنویسیم! سه تا پسر هفده ساله به عنوان تاجر!! همین کار رو هم کردیم و ویزا گرفته شد.
اصلاً فکرش رو نمی کردیم که کارامون اینجوری ردیف بشه... دیگه رفتن برامون حتمی بود، مایی که هیچوقت تصورش رو هم نمی کردیم که یک روزی زادگاهمون رو ترک بکنیم و از اون مهم تر اینکه دیگه هیچوقت باز نخواهیم گشت!

I did it my way


مثل هر چیز دیگه ای توی زندگی، برای صداقت هم باید بهایی پرداخت کرد، گاهی اوقات حتی بهایی خیلی گزاف! من فکر می کنم که ارزشش رو داره، چون اگر این بها رو پرداخت نکنی، اونوقت مجبور میشی که خودت نباشی... یعنی نه تنها در برابر دیگران صادق نیستی، بلکه به خودت هم دروغ می گی! همه ی انسانها تواناییه پذیرششون در برابر صداقت به یک اندازه نیست و عده ی زیادی حتی ترجیح می دند که حقیقت رو ندونند... و عملاً تو رو وادار می کنند که بر خلاف میلت رفتار بکنی...ا
نوشتن در اینجا و پرده از افکار درونی برداشتن به دو شکل قابل تعبیره: حماقت و یا جسارت... کسی که اندیشه هاشو در اختیار ملأ عام قرار میده، همیشه و در هر جا میتونه زیر ذره بین بره، چون گفته هاش مستنده و تک تک کلماتش با هم قابل قیاس. کاملاً طبیعیه که از نظر بیشتر مردم این کار احمقانه و غیر محتاطانه قلمداد بشه! در عین حال نیز هستند کسانی که نوشتن به این گونه رو حمل بر صداقت توأم با جسارت میذارند...ا
شخصاً من معتقدم که "آنرا که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟". هیچوقت سعی نکرده ام که توی زندگیم خودم رو غیر از اونی که هستم جلوه بدم... من هم مثل همه ی آدمها کسی هستم با گذشته ای مملو از درستی ها و نادرستی ها... از گذشته ها پشیمون نیستم چون اونها باعث شدند که من کسی باشم که امروز هستم... به غلط و یا به درست، به قول فرانک سیناترا: "من به طریق خود رفتار کردم.."...ا

Frank Sinatra - My Way


And now, the end is here
And so I face the final curtain
My friend, I'll say it clear
I'll state my case, of which I'm certain
I've lived a life that's full
I traveled each and ev'ry highway
And more, much more than this, I did it my way

Regrets, I've had a few
But then again, too few to mention
I did what I had to do and saw it through without exemption
I planned each charted course, each careful step along the byway
And more, much more than this, I did it my way

Yes, there were times, I'm sure you knew
When I bit off more than I could chew
But through it all, when there was doubt
I ate it up and spit it out
I faced it all and I stood tall and did it my way

I've loved, I've laughed and cried
I've had my fill, my share of losing
And now, as tears subside, I find it all so amusing
To think I did all that
,And may I say, not in a shy way
"Oh, no, oh, no, not me, I did it my way"

?For what is a man, what has he got
If not himself, then he has naught
To say the things he truly feels and not the words of one who kneels
!The record shows I took the blows and did it my way

Yes, it was my way

۱۳۸۵ مرداد ۱۹, پنجشنبه

تعریف عشق

آیا به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید؟ آیا واقعاً ممکنه که آدم با دیدن یک نفر برای اولین بار از خود بی خود بشه، چشمانش سیاهی بره و صدای تپیدن قلبش حتی از چند قدمی شنیده بشه؟! ... هیچ چیز توی این دنیا غیر ممکن نیست! مسلماً اوناییکه چنین اتفاقی براشون افتاده، از در تایید بر میان و میگن البته که ممکنه...ا
از من پرسیده شد: عشق رو تعریف کن! گفتم برای عشق تعریف واحدی وجود نداره، چون به تعداد ساکنان این کره ی خاکی میشه براش تعریف پیدا کرد!... تعریف عشق در درون عاشقه!... اون چیزی رو که عاشق میبینه، فقط و فقط در درون خودش وجود داره
تو مو می بینی و من پیچش مو
تو ابرو من اشارتهای ابرو
و گاهی حتی اگر از خود عاشق هم بپرسید، شاید خودش هم نتونه دلیل عشقش رو توضیح بده! پس آیا این به معنیه که عاشق شدن همیشه کورکورانه است و "با چشم باز عاشق شدن" فقط شعاری بیش نیست؟ من معتقدم که آدم با چشم باز عاشق نمیشه، ولی میتونه به عشق برسه... عشقی که دیگه کورکوانه نیست، عشقی که رسیده است و عشقی که فقط شادی و شعف رو در روح ایجاد می کنه، نه محنت و غم...ا

۱۳۸۵ مرداد ۱۸, چهارشنبه

تمنای وصال


مختاباد - تمنای وصال

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سرآید غم هجران تو یا نه

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

بلبل به چمن زار گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت وصف تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه نیم من که روم خانه به خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

شیخ بهایی

به کجا چنین شتابان؟

در حالتی عجیب به سر می برم. حالتی که تا به حال تو زندگیم بهم دست نداده! جمع تعداد ساعتهایی که در هفته ی اخیر خوابیده ام از تعداد انگشتان دستهام تجاوز نمی کنه... ولی به هیچ وجه احساس خستگی نمی کنم و انگار در درونم منبع انرژیه پنهانی وجود داره که منو خستگی ناپذیرانه به سمت جلو سوق میده... و منو یارای مقاومت در برابرش نیست... چه اتفاقی داره می افته؟ به کجا دارم میرم؟ به کجا چنین شتابان؟!... ای کاش می دونستم... ای کاش...ا

۱۳۸۵ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

روز پدر

امروز انگار در وطن روز پدره! اینقدر تاریخهای مختلفی برای روز پدر و مادر هست، که دیگه حسابشون از دست من دررفته... به پدرم زنگ زدم تا روز پدر رو بهش تبریک بگم... طفلک قبل از اینکه من فرصت تبریک گفتن رو پیدا کنم، اون به من تبریک گفت. گفت: روز پدر تو مبارک باشه، پسرم! بعد از ابراز یک تبریک متقابل گفتم: پدر جان، برای شما ممکنه مبارک باشه، ولی برای من اصلاً نیست! گفت: ای پسر، خودتو ناراحت نکن، درست میشه!... میدونم یک روزی درست میشه... زمستان خواهد گذشت و روسیاهی به زغال خواهد ماند...ا

چه سازم به خاری که بر دل نشیند

نمی دونم چرا این اول صبحی یک دفعه یاد این شعر طبیب اصفهانی افتادم

غمت در نهان خانه ی دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایـــی به شاهی مقابل نشیند
به پا گر خلد خار چه آسان برآید
"چه سازم به خاری که بر دل نشیند"

تو این چند وقته ی اخیر که نوشتن خاطراتم رو شروع کرده ام، چند تن از عزیزان ازم می پرسیدند آیا فکر نمی کنی که این نوشتن از گذشته ها برات ضرر داره؟ بهتر نیست آدم گذشته ها رو فراموش کنه و دیگه بهشون فکر نکنه؟ گفتم که ما گذشته هامون تعیین کننده ی اینه که امروز کی هستیم، تمامیه کارهای درستی که انجام دادیم و تمامیه اشتباهاتمون... همه ی اعمالمون رو چون کوله باری به دوش می کشیم! آیا این بهتر نیست که محتوای این کوله بار رو مروری کرد، تا شاید کمی از سنگینیه این بار کاسته بشه؟ چه نیازی به اون هست که این بار درهم حاکی از مهر، شادی، نفرت و غم، همه رو تا آخر عمر بر گرده ی خود حمل کنیم، اگر یارای اون هست که فقط محبت و مسرت رو به جای گذاشت... و من با نوشتن هر پارچه ای از ماضی، احساس می کنم که خاری رو از قلبم بیرون می کشم...ا

۱۳۸۵ مرداد ۱۶, دوشنبه

زمزمه


مازیار - زمزمه


از ما و من حذر کن در خویشتن سفر کن
مانند جویباری در قلب کوهساری
باید رسیده باشی من را ندیده باشی
از خود مکن کناره از خود مکن کناره
وقتی شدی روانه در قلب بی کرانه
باید که راه باشی هر سو پناه باشی
باید که مرد گردی پیوسته درد گردی
العاقل اشاره العاقل اشاره
در رفتن و رسیدن هنگام خوشه چیدن
باید شکوه باشی همدرد کوه باشی
باید که رود باشی نبض سرود باشی
اینست راه چاره اینست راه چاره
وقتی که میتوانی ناگفته را بخوانی
خوشید را بچینی نادیده را ببینی
در خویشتن بمیری تا عرش پر بگیری
دیگر چرا نظاره دیگر چرا نظاره دیگر چرا نظاره

عمری که گذشت: 7. سرنوشت نامعلوم

سال سوم دبیرستان هم بدون اتفاق خاصی گذشت و بالاخره سال آخر رسید... سال تعیین کننده ی سرنوشت! با چه آمال و آرزویی اون سال رو شروع کردیم... تمام فکر و ذهنمون ورود به دانشگاه بود.
سرانجام موفق شدم راضیش کنم همدیگه رو بیرون ملاقات کنیم... اونم بعد از چند سال! یک جای مناسب و خلوت رو پیدا کردم و توی یکی از نامه هاحتی کروکیش رو براش کشیدم... چه شوق و ذوقی داشتم... روز قرار رسید و من کلی زودتر اونجا حاضر شدم و همش پیش خودم فکر می کردم که نمیاد. توی اون کوچه ی خلوت منتظر ایستاده بودم و بی صبرانه از این طرف به اون طرف می رفتم و لی چشمم همش به انتهای کوچه بود... بالاخره دیدم از دور پیداش شد... ساعتها توی خیابونا پرسه زدیم ولی اصلاً خستگی در کار نبود.
دیگه یواش یواش جرأت هر دومون زیادتر شده بود و انگار ترس از عواقبش برامون کمرنگ شده بود. یک روز حتی بهم گفت که عروسیه دوستشه و دلش میخواد که من هم همراش برم. عروسی یک روز جمعه بود و اتفاقاً همون روز هم من و برادراش و اون یکی دوستم قرار بود به اتفاق به کوه بریم. تمام روز بالای کوه دل تو دلم نبود... به برادرش جریان رو گفتم و خیلی خوشحال شد، گفت که تا باشه از این روزا باشه!... خلاصه از کوه که برگشتیم خونه، فوری رفتم دوش گرفتم و خودم رو ترگل ورگل کردم. به طرف محل قرار راه افتادم، البته این دفعه محل قرارمون جای همیشگی نبود... یه جایی بود که در واقع به مکان عروسی نزدیک بود و همینطور به خونه ی خودمون، طبیعتاً ریسک دیده شدنمون هم بیشتر می شد. دیر اومد و بعداً فهمیدم که با مادرش سر بیرون اومدن درگیر شده بوده، چون ظاهراً مادرش میخواسته اونو تا در خونه ی عروس مشایعت کنه!... به محل عروسی که در اصل خونه ی دوستش بود رفتیم. چه احساس عجیبی بود! برای اولین به جایی وارد شده بودیم که فکر می کردند، ما زن و شوهریم...بعد از گرفتن عکس با عروس و داماد، اونجا رو ترک کردیم و مثل همیشه به قدم زدن پرداختیم... عکس ما توی اون عروسی بعدها به طریقی به دست مادرش افتاد و چه هیاهویی که برپا نکرد... شنیدم که داماد فلک زده هم بعدها توی جنگ عمرش داد به شما...ا
یواش یواش داشت به آخر سال تحصیلی نزدیک می شد... بعد از عید، امتحان معرفی و بعدش هم که نوبت امتحانات نهایی بود. فکر کنم که وسطهای امتحانات نهایی بود که دانشگاهها شلوغ شد و بعد از کلی درگیری، در دانشگاهها تا اطلاع ثانوی گل گرفته شد!... تمام امیدهای ما هم با این بسته شدن، نقش بر آب شد! دوازده سال تلاش و انتظار برای رسیدن چنین روزی، شرکت در کنکور و ورود به دانشگاه، همه به فنا شد. در عرض یک روزسرنوشت زندگیه خیلی از جوونهای هم سن و سالم، به دست باد تغییر سپرده شد.
دیپلم رو گرفته بودیم، ولی بعدش چی؟! چیکار باید می کردیم؟ اصولاً چیکار می شد کرد؟! آخرین روز امتحانات بود که من و همکلاسیها برای آخرین بار دستجمعی به سینما رفتیم و از هم خداخافظی کردیم. بیشترشون رو دیگه اصلاً ندیدم و حتی از سرنوشتشون هم خبر ندارم! ولی یک تعدادشون رو روزگار سرانجام خوبی روی پیشونیهاشون حک نکرده بود... ما نسل نفرین شده بودیم!... خلاصه از سینما یکراست به خونه ی خاله ام رفتم، گفتم یک چند روزی اونجا بمونم تا شاید به سرنوشت نامعلومم یک مدت فکر نکنم.
دو تا دوست داشتم که از دوران راهنمایی دائماً با هم همکلاس بودیم. با یکیشون که توی کوچه ی روبرویی ما زندگی می کردند، بیشتر وقتا درس می خوندیم و با هم به واسطه تزدیک بودن خونه هامون، بیشتر رفت و آ مد داشتیم. چندی روزی از موندن من پیش خاله ام نگذشته بود، که دیدم خاله ام منو صدا کرد و گفت تلفنه، با تو کار دارند! خیلی تعجب کردم! یعنی که می تونست باشه؟! گوشی رو که برداشتم، صدای همین دوستم رو از اون طرف خط شنیدم! با لحنی آمیخته با حیرت پرسیدم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟! گفت: نه بابا، طوری نشده... امروز رفته بودم وزارت علوم و در مورد تحصیل در خارج از کشور کلی تخقیق کردم. ببین اتریش خیلی خوبه! دانشگاههاش شهریه ندارن و هزینه ی زندگیش هم خیلی پایینه... گفتم: دست بردار بابا! ما کجا و تحصیل خارج کشور کجا؟!... خلاصه دیگه تلفنی راجع به این موضوع حسابی بحث و جدل کردیم و اینقدر گفت که آخرش من خام شدم!... دست آخر گفتم باید با پدرم صحبت کنم و ببینم اون چی میگه!
پدرم آدمی بود که تمام عمرش رو برای ما زحمت کشیده بود و می دونستم که تأمین هزینه ی تحصیلیه من براش کار راحتی نخواهد بود... متأسفانه من هم مثل خیلی از نوجوونهای پسر که توی اون سن و سال دائماً با پدراشون اختلاف نظر و جر و بحث دارند و گاهی همین مشاجرات منجر به این میشه که پدر و پسر حتی حرف نزنند، از این قاعده مستثتی نبودم... درست توی همون برهه من و پدرم مدتی بود که با هم به اصطلاح "قهر" بودیم... خدا از سر تقصیراتم بگذره، جوون بودم و جاهل... تلفنی با برادرم صحبت کردم و دست به دامنش شدم که بره شفاعت منو بکنه!... اونم رفته بود و با پدرم مسئله رو در میون گذاشته بود... از خونه ی خاله ام که برگشتم، دیدم برادرم خندان به سمت من اومد و گفت: موافقت کرد!... با شنیدن این حرفش ظاهراً خیلی خوشحال شدم ولی به یکباره غم سراسر وجودم رو فرا گرفت... فقط بک فکر توی ذهنم در حال گردش بود: چطور می تونم از "اون" جدا بشم!!

زندگی بازیگر

زندگی بازیهای غریبی داره! اگر فکر می کنی که تمومی بازیهاشو می تونی یاد بگیری، باید بگم که سخت در اشتباهی! زندگی بازیگر قابلیه و درسشو خوب بلده... ولی اصلاً عادلانه بازی نمیکنه! اگر انتظار داری که در مورد تو استثنا قائل بشه، انتظارت حتی از نزدیکیهای کرانه های ساحل واقعیت هم گذر نمیکنه! خودتو بیخود گول نزن و اگر در این مورد دچار توهمی، بیرون بیا از این توهمات... بازیهای تلخ و شیرین این بازیگر غدار رو بپذیر و به این فکر کن که این بازیها فقط و فقط متعلق به تو هستند، منحصراً به تو و نه به هیچ کس دیگه! شاید این بازیها "توفیق اجباری" باشند، زیرا که هیچ کدممون با خواست خودمون به این دنیا نیومدیم، نمیاییم و نخواهیم اومد... هیچکس ازمون نمیپرسه که آیا واقعاً دلمون میخواد پا به این دنیا بذاریم یا نه... با این وجود و به هر روی زندگی هدیه اییه که به ما پیشکش شده... گاهی این هدیه میتونه خیلی زیبا بشه!

۱۳۸۵ مرداد ۱۵, یکشنبه

حدیث عشق

در رابطه با نوشته ی قبلیم بی مناسبت ندیدم که این ترانه ی قدیمی رو اینجا بذارم: ... عشق سؤال بی جوابه، تقطیر پیاله ی شرابه، در سینه نشوندنش ثوابه، یا اینکه "حباب روی آبه" ... نمیدونم... نمیدونم...ا


فرشته - حدیث عشق


عشق لهیب دو نگاهه نمیدونم
یا اینکه حدیث یه گناهه نمیدونم
عشق تمنای دو قلبه نمیدونم
یا اینکه رفیقه نیمه راهه نمیدونم نمیدونم

ای عشق عزیز هر چه هستی
من بنده ی درگاه تو هستم
تا یک قدمی به مرگ مانده
ای عشق هواخواه تو هستم

عشق سؤال بی جوابه
تقطیر پیاله ی شرابه
در سینه نشوندنش ثوابه
یا اینکه "حباب روی آبه" نمیدونم نمیدونم

عشق لهیب دو نگاهه نمیدونم
یا اینکه حدیث یه گناهه نمیدونم
عشق تمنای دو قلبه نمیدونم
یا اینکه رفیقه نیمه راهه نمیدونم نمیدونم

من عشقو رو پیشونیه بر خاک بجویم
در چهره ی عاشقانه غمناک بجویم
در چشم به اشک آمده ی مست خرابات
یا پیش فقیر دست و دلپاک بجویم

ای عشق عزیز هر چه هستی
من بنده ی درگاه تو هستم
تا یک قدمی به مرگ مانده
ای عشق هواخواه تو هستم

عشق لهیب دو نگاهه نمیدونم
یا اینکه حدیث یه گناهه نمیدونم
عشق تمنای دو قلبه نمیدونم
یا اینکه رفیقه نیمه راهه نمیدونم نمیدونم

۱۳۸۵ مرداد ۱۴, شنبه

یه سرابه، مثل حباب روی آبه؟؟

عمو ناصر، آیا واقعاً دوران جستجوی تو به پایان رسیده؟ آیا این فقط یک خواب و خیال نیست؟! تکونی بخور، حرکتی بکن، شاید که از خواب بیدار بشی! آیا خنده هات، که حتی دیگه داشتند در درونت به دست فراموشی سپرده می شدند،جداً از ته دلند، یا که هوش از سرت رفته، دیوونه وار می خندی و خودت خبر نداری؟ آیا این چشمه ی آب زلال که داری اون دور دورا می بینی، که فقط دیدنش، میلت رو به حیات و عطشت رو به عشق صد چندان می کنه، وجود خارجی داره، یا فقط "یه سرابه، مثل حباب روی آبه"؟...ا

۱۳۸۵ مرداد ۱۳, جمعه

آخرين جرعه ی اين جام

گاهی اوقات هیچ چیز نمیتونه حال و هوای آدمو بهتر از شعر و موسیقی بیان کنه! انگار که کلمات سوار بر نت های همراهشون، از درون تو به پرواز در میان! کاری رو که امشب اینجا میذارم دقیقاً در این لحظه همین حس رو در من ایجاد میکنه... این آواز و ترانه ی زیبا حدود ده سال پیش به دست من رسید، موقعی که هنوز این خواننده رو کسی نمیشناخت و بعد ها معروف شد... ا

اصفهانی - آخرین جرعه ی این جام - آواز


اصفهانی - آخرین جرعه ی این جام - ترانه


همه می پرسند
چیست در زمزمه مبهم آب ؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال ؟
چست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونۀگل
همه را می شنوم ، می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سرا پا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو ، به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
فریدون مشیری

عمری که گذشت: 6. سه یار دبستانی

نیمه ی دبیرستان رو پشت سر گذاشته بودم و فقط دو سال دیگه باقی مونده بود. چه احساس خوبی بود، روزشماری می کردم که چرا پس زمان زود نمیگذره تا دیپلم بگیرم و برم دانشگاه! فکر میکردم که انگار با دیپلم گرفتن اتفاق خاصی می افته، خبر نداشتم که شیرین ترین روزها مال همون دوران بود و "دنیای واقعیت" در ورای دبیرستان، بیرحمانه انتظارمون رو میکشید.
پسر همسایه ی چند تا خونه اونورتر که یکسال از من بزرگتر بود، رابطه ی دوستیش باهام دیگه صمیمانه تر شده بود. با برادر بزرگ "اون" همکلاس بودند و خونه اشون رفت و آمد داشت. از این طریق باعث شده بود که من هم با برادرش یواش یواش دوست شدم. این دوستم، تو این مدت که با هم صمیمی شده بودیم، از جریان "ما" خبر پیدا کرده بود. خوشمزه است که حتی یک بار که من باید نامه ای رو سریعاً به "اون" می رسوندم و دیگه مستأصل شده بودم که چیکار کنم، با یک ترفندی و به هوای دیدن برادره رفت در خونشون و وقتی "اون" اومد و در رو باز کرد، نامه رو گرفت جلوش و با لحنی جدی و در عین حال مضحک گفت: ... خونه است؟ من که از دور داشتم این صحنه رو برانداز می کردم، کم مونده بود از خنده روده بر بشم... عجب دنیایی داشتیم!... بله، داشتم می گفتم، حالا دیگه ما سه تا، مثل سه یار دبستانی شده بودیم و مرتب با هم بیرون می رفتیم، پارک، سینما ، گردش... با اینکه من از رفتن به خونه ی "اونا" یک ترس خاصی داشتم، ولی گاهی دیگه چاره ای نبود. اگر امتناع می کردم، شک برانگیز بود، یعنی برای برادرش... با این وصف خیلی حواسم بود که موقع رفتن به اتاق برادراش، که طبقه ی دوم بود، یک وقت نگاه مشکوکی نکنم. دو تا برادراش با هم تو یک اتاق بودند.
ته دلم احساس خوبی نداشتم از اینکه با برادرش دوست بودم و اون از این قضیه خبر نداشت. حس می کردم توی رابطه ی دوستی آدم باید صادق باشه، هر چند که صداقت به قیمت "کتک خوردن" تموم بشه :)... با خودم خیلی کلنجار رفتم تا بالاخره یک روز گفتم هر چه بادا باد! بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! مسئله رو با اون دوستم در میون گذاشتم و قرار شد که اون در روز مقرر اصلاً آفتابی نشه، تا من بتونم با برادره صحبت بکنم... خلاصه اون روز رسید و من رفتم زنگ خونه اشون رو زدم و سراغ ... رو گرفتم. وقتی اومد دم در، کمی از آب و هوا صحبت کردیم و من گفتم حالش رو داری بریم یه گشتی بزنیم؟ موافقت کرد و به طرفه پارک روانه شدیم...فکر کرده بودم که بهتره دور از محله باشیم تا اگر رگ غبرتش گل کرد و خواست چند ضربه ای رو بر سر و صورت من بنوازه، از چشم خانواده و همسایه ها به دور باشیم.
به پارک رسیدیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیم... و من داستانی رو که از قبل صدها بار پیش خودم مرور کرده بودم، آغار کردم: یه دوست خوبی دارم که عاشق دختریه. دختره خواهر دوست صمیمیشه و اون نمیدونه چیکار کنه، چون حس میکنه که دوستیش شفاف نیست و از این مسئله خیلی رنج می بره!... حالا اون آدم جلوی تو نشسته... خودم رو مظلومانه جمع کردم، سر بر گردن فرو بردم و آماده ی نوش جان کردن چند سیلیه جانانه شدم... سکوتی مرگبار حاکم شد و من سرم رو پایین انداخته بودم... با ترس و لرز نیم نگاهی به بالا انداختم و بهش نگاه کردم... دیدم داره بهم لبخند میزنه!... گفت خیلی زودتر از اینها میتونستی به راحتی باهام این مسئله رو در میون بذاری... چه اشکالی داره که دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن و کی از تو بهتر!... و به این شکل دوستی من و این دوست عزیرم در اون لحظه وارد فاز جدیدی شد... دوستی که تو این سالها همیشه محرم رنجهای من بوده و هنوز هم بعد از گذر سالیان مدید، می تونم از این مقوله باهاش درد دل کنم... اون موقع از تولد عشقم و امروز از مرگش! 

عشق و سیاست

آیا باید همیشه سیاستمدار بود و جانب احتیاط رو در همه چیز رعایت کرد؟ حتی در عشق؟! در اون صورت دیگه معنای بی دریغ بودن چیه؟ چطور میشه در عشق سیاست به خرج داد؟!... اگه میشد که عاشقان بزرگ دنیا، مجنون، فرهاد، رومئو و هزاران دلخسته ی دیگه، اینقدر شهره ی عالم نمیشدند! اونا به این خاطر جاودانه شدند چون از همه چیزشون در راه عشق گذشتند... یک دوستی که خودش از فعالان سیاسی بود همیشه می گفت: سیاست به مانند روسپییه که هر کی بیشتر پول داد، از آن اوست!... اگر عشق و سیاست با هم سازگاری داشتند دیگه هیچ پروانه ای به گرد شمع نمی چرخید و در آتش عشقش نمیسوخت... پروانه اگه سیاستمدار بود که دیگه پروانه نمی شد!... در عشق باید که بی دریغ بود و دست از ریا و نیرنگ برداشت، باید از "خود" گذشت و به "ما" رسید...ا

عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
مولانا

۱۳۸۵ مرداد ۱۲, پنجشنبه

عمری که گذشت: 5. و "بازی" آغاز میشود

بعد از اون نامه ی اولیش انگار راهش رو پیدا کرده بودیم... وقتی که هیچکس توی کوچه نبود، یعنی بیشتر وقتا شبا یا وسط روز، نامه رو به طوری که طرف مقابل ببینه، توی کوچه رها می کردیم. البته حالا دیگه دوستم هم گاهی گداری کار پیک رو برامون انجام میداد... زمان زیادی از اون موقعا گذشته و واقعاً جزئیات نامه ها از ذهنم محو شدند، ولی یک چیزی که یه بار توی یکی از نامه هاش نوشته بود، نمی دونم چرا هیچوقت از خاطرم نرفت:"... تو لازم نیست خودتو به یک شراب عادت بدی!..." یادمه اون موقع از خوندن اون نامه خیلی ناراحت شدم، حتی در عالم بچگی!... بعضی وقتا برخی از سیگنالها، توی زندگی برای ما زنگ خطرند و اگر سهل انگاری کنیم و نادیده اشون بگیریم، به قیمت گرونی برامون تموم خواهد شد.
روزها به همین منوال می گذشت و ارتباط ما در حد نامه نگاری و رد وبدل نگاهها باقی مونده بود... دو سال از دوستیه ما گذشته بود... یک روز که از مدرسه اومدم خونه، در کمال تعجب دیدم روی میز تحریرم پاکت نامه ای گذاشته شده بود که از طریق پست فرستاده شده بود! نامه رو از توی پاکت در آوردم و شروع به خوندن کردم. چه نامه ی عجیبی بود! از طرف دختری بود که ادعا می کرد منو توی آلبوم خانوادگیه دختر عموم دیده و از من خوشش اومده!... به حق چیزای ندیده و نشنیده!... یک دفعه به ذهنم رسید که پس چرا در پاکت باز بود؟!... غوغایی توی خونه برپا شد!... بعد از اون غوغا مطمئناً دیگه نامه های من باز نمی شد و نشد!... خوب حالا چیکار باید می کردم؟ آیا باید جواب این دختر ناشناس رو می دادم، یا اینکه از حس کنجکاویم چشم پوشی می کردم؟ یک چند روزی این قضیه فکرم رو سخت به خودش مشغول کرد، تا اینکه سرانجام کنجکاوی پیروز شد! تصمیم گرفتم جوابش رو بدم و واقعیت زندگیم رو براش بنویسم... و همین کار رو کردم. از عشقم به کسه دیگه ای برای این "غریبه ی اسرارآمیز" نوشتم. فکر نمی کردم که دیگه جواب بده! در میان حیرتم، چند روز بعد نامه ای "باز نشده" رو روی میزم یافتم! جالب بود که از برخورد من چقدر استقبال کرده بود!... بعد از اون دیگه مرتب برام نامه می فرستاد و حتی از خودش و زندگیش صحبت می کرد... تا بعد از گذرای چندین ماه، روزی ناگهان نامه ای فرستاد که طی اون، با لحنی کاملاً جدی اعتراف کرده بود که دوست "اون" بوده و شروع این نامه نگاریها همگی به پیشنهاد خود "اون" انجام گرفته. ازم خواسته بود که دیگه بهش جوابی ندم!... وقتی جریان رو از اون پرسیدم، اصلاً انکار نکرد، گفت که میونه اش با این دوست بهم خورده و از طریق خواهر این دوستش، تمامه نامه های من به دستش رسیده، ولی خواهره گفته که باور نکن! اینا یه چیزی بینشون بوده و همدیگه رو می دیدند!
آیا همه ی اینها فقط یک بازیه بچگانه بود؟! یا این نیز "زنگ خطره" دیگه ای بود که بهم می گفت: دل به کسی باختی که از بازی لذت می بره؟!... بعدها که دیگه جرأتی پیدا کرده بودیم و همدیگه رو بیرون می دیدیم، یکبار سعی کردم راجع به این موضوع باهاش صحبت کنم، ولی حتی حاضر نشد یک کلمه در این مورد حرف بزنه! چی داشت بگه و چطوری میتونست حرکت فریبکارنه اش رو توجیه بکنه، در حالیکه حتی خودش هم از دوست صمیمیش رودست خورده بود: ظاهراً طبق نقشه، فقط قرار بوده دو سه تا نامه فرستاده بشه، که دوستش بعد از چند تا نامه، بدون اینکه اون خبر داشته باشه، به مراسله ی با من ادامه میده... خودشون افتادند توی چاهی که برای من کنده بودند!

بوی بارون

آسمون انگار دل پری داره و همش در حال اشک ریختنه... بوی بارون نمیدونم چرا همیشه منو به یاد این ترانه میندازه... ترانه ای که خیلی دوستش دارم... دلم میخواد این ترانه رو در اینجا به "تو" تقدیم کنم، امیدوارم که به این ترانه هم "بارها و بارها" گوش بدی!...ا


ستار - بوی بارون


بوی موهات زیر بارون
بوی گندم زار نمناک
بوی سبزه زار خیس
بوی خیس تن خاک

جاده های مهربونی
رگای آبی دستات
غم بارون غروب
ته چشمات تو صدات

قلب تو شهر گل یاس
دست تو بازار خوبی
اشک تو بارون روی
مرمر دیوار خوبی
ای گل آلوده گل من
ای تن آلوده دل پاک
دل تو قبله این دل
تن تو ارزونی خاک
تن تو ارزونی خاک

بوی موهات زیر بارون
بوی گندم زار نمناک
بوی شوره زار خیس
بوی خیس تن خاک

یاد بارون و تن تو
یاد بارون و تن خاک
بوی گل تو شوره زار
بوی خیس تن خاک
همیشه صدای بارون
صدای پای تو بوده
همدم تنهایی هام
قصه های تو بوده

وقتی که بارون می باره
تو رو یاد من می یاره
یاد گلبرگای خیس
روی خاک شوره زاره
ای گل آلوده گل من
ای تن آلوده دل پاک
دل تو قبله این دل
تن تو ارزونی خاک
تن تو ارزونی خاک
تن تو ارزونی خاک
تن تو ارزونی خاک

۱۳۸۵ مرداد ۱۱, چهارشنبه

عمری که گذشت: 4. اولین نامۀ عاشقانه

امروز وقتی که جوونها رو می بینم که چقدر راحت با هم معاشرت می کنند، از خاطرات خودم خنده ام می گیره. با چه مسائلی درگیر بودیم، فقط برای اینکه همدیگه رو ببینیم و چقدر سنگین باهامون برخورد می شد، اگر گیر می افتادیم! شاید تصورش برای اوناییکه اون دوران رو ندیند خیلی سخت باشه.
لباس پوشیده و ادکلن زده با دوستم به خونه اشون رفتیم، چند تا پله یکی به طبقه ی سوم و بعدش هم از طریق بالکن به پشت بوم. دیدم خودش و خواهردوستم اونجا هستند. برای اینکه اگر یک وقت پدر و مادرا سر رسیدند، مشکوک نشند، اونا هم پیش ما ایستادند. دیگه در عالمه نوجوونی از هر دری حرف زدیم، ولی اونچه که مسلم بود، نگاههامون از هم جدا نمی شد و گاهی هم که رومون به طرف خواهر و برادر بود، نگاههای دزدکیمون رو به همدیگه، از دید "مراقبینمون" نمیوتنستیم پنهان کنیم... وقتی که به خونه برگشتم و در اتاقم با خودم خلوت کردم، پیش خودم فکر کردم که دیگه از خدا چیزی نمیخوام به جز اینکه تمام عمرم رو با اون زندگی کنم!...آخ که چقدر "توهمات" دوران نوجوونی شیرین و دوست داشتنیه.
دیگه از اون روز به بعد، نگاهها دزدکی نبودند... عشق در درون هر دوی ما شعله ورتر می شد و اینو هر دو توی چشمای همدیگه می دیدیم. چیکار می تونستیم بکنیم؟! ملاقات شک برانگیز بود! احساس می کردم که مادر دوستم هر بار که به خونه اشون می رفتم و اون اونجا بود، و یا بالای پشت بوم بودند، نگاههای معنی داری بهم میکنه ولی اصلاً فکرش رو نمی کردم که واقعاً بویی برده باشه... تا اینکه یه روز که طبق معمول جلوی در ایستاده بودم، دیدم همین خانم، مادر دوستم، یکراست به طرف من اومد و گفت: می دونم جوونی و احساس داری، این خیلی قشنگه، ولی اگه آقای...بفهمه، تیکه بزرگت گوشته! و میتونید تصورش رو بکنید که با شنیدن این حرف چطور وارفتم، زبونم بند اومد و حتی نتونستم از در انکار وارد بشم.
راهی انگار وجود نداشت و فقط باید به از راه دور دیدن همدیگه، بسنده می کردیم! حتی نمی تونستیم احساساتمون رو به هم ابراز کنیم... تا اون شب که من توی اطاقم مشغول درس خوندن بودم، البته حداقل به خیال بقیه... دیدم از راه پله های خونه اشون، یکی یکی طبقه ها رو پشت سر گذاشت و وقتی به طبقه ی سوم رسید، پنجره رو باز کرد. توی تاریکی دیدم یک چیز سفیدی رو به بیرون پرتاب کرد که آروم آروم، پروازکنان در کوچه فرود اومد. یک لحظه فکر کردم: یعنی چی بود؟! خیلی مشکوک به نظر میومد! نکنه نامه باشه؟! فوری خودمو به کوچه رسوندم و حدسم درست بود: "اولین نامه ی عاشقانه" ایی بود که برای من نوشته بود.

۱۳۸۵ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

دل ما رو بنويس

شدیدآْ توی افکار خودم غرق بودم و انگشتام در حال تایپ کردن که... از دوست خوبم برام پیغامی توی ارکوت اومد! برام نوشته بود که دیدم که سخت مشغول نوشتنی، بی مورد ندیدم که یه چیزی برات بنویسم که حال کنی... با تشکر از این دوست مهربونم و با اجازه اش (تمام حقوق برای خودش محفوظ می باشد :) )، دلم نیومد این شعر و ترانه رو اینجا، به ویژه برای اوناییکه توی ارکوت نیستند، نذارم... به خصوص که شاعر انگار روی سخنش با منه، قبل از اینکه تمامه داستان رو شنیده باشه!...ا


ابی - بنویس


تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ی ماست
دل دريا رو نوشتی
همه دنيا رو نوشتی
دل ما رو بنويس

تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ی ماست
دل دريا رو نوشتی
همه دنيا رو نوشتی
دل ما رو بنويس

بنويس هر چه که ما رو به سر اومد
بد قصه ها گذشت و بدتر اومد
بگو از ما که به زندگی دچاريم
لحظه ها رو می کشيم نمی شماريم
بنويس از ما که در حال فراريم
توی اين پاييز بد فکر بهاريم
دل دريا رو نوشتی
همه دنيا رو نوشتی
دل ما رو بنويس

دست من خسته شد از بس که نوشتم
پای من آبله زد بس که دويدم
تو اگر رسيده ای ما رو خبر کن
چرا اونجا که تويی من نرسيدم
تو که از شکنجه زار شب گذشتی
از غبار بی سوار شب گذشتی
تو که عشق و با نگاه تازه ديدی
بادبان به سينه ی دريا کشيدی
دل دريا رو نوشتی
همه دنيا رو نوشتی
دل ما رو بنويس

بنويس از ما که عشقو نشناختيم
حرف خالی زديم و قافيه باختيم
بگو از ما که تو خونمون غريبيم
لحظه لحظه در فرار و در فريبيم
بگو از ما که به زندگی دچاريم
لحظه ها رو می کشيم نمی شماريم
دل دريا رو نوشتی
همه دنيا رو نوشتی
دل ما رو بنويس

عمری که گذشت: 3. لحظۀ دیدار

یواش یواش داشتم به اون محله اخت می شدم. حالا دیگه با دو تا از پسرای همسایه دوست شده بودم. یکیشون یک سالی از من بزرگتر بود و کم و بیش مثل خودم اهل درس و مدرسه بود. اون یکی هم حدوداً با من همسن بود. همون بود که همسایه ی دیوار به دیوار "او" بود. دنیاش خیلی با من فرق می کرد و بیشتر تو خط جاهل بازی و از این حرفا بود، ولی به یه شکلی، دوستای خوبی شده بودیم... خدا بیامرزدش! بعدها که از کشور خارج شدم، شنیدم که در اثر مصرف زیاد مواد مخدر دار فانی رو وداع گفت... خلاصه دیگه مرتب یا اون خونه ی ما بود یا من خونه ی اونا. خواهر کوچیکتری داشت که دوست صمیمیه "او" بود. وقتی این دوستم از من شنید که به او علاقه دارم، کلی خوشحال شد، دیگه مرتب خبراشواز طریق خواهره برام میاورد. منم کیف می کردم و تمامه اطلاعات مربوط به اونو درسته بلع می کردم.
پشت بومهای خونه ی این دوستم و اونا به هم راه داشتند و بیشتر وقتا بچه های دو خونه اوقاتشون رو، روی بوم به بازی و شوخی می گذروندند... اون روز من جلوی در خونه امون ایستاده بودم که صدای قهقهه و جیغ و داد رو از پشت بومها شنیدم. تا اومدم بالا رو نگاه کنم و ببینم چه خبره، دیدم خیس خالی شدم... بله دیگه! داشتند روی پشت بوم آب بازی می کردند و از اون بالا منو دیده بود و شلنگ آب رو صاف گرفته بود به سمت من از همه جا بی خبر اون پایین توی کوچه! زیبا تر از خیس شدن و احساس خنکی کردن برای من در اون روز گرم تابستونی، لبخندش در اون لحظه به من بود... اگه همین الان چشمامو ببندم، می تونم هنوز لبخند اونروز رو در چشمانش ببینم.
تابستون داشت دیگه تدریجاً نفسای آخرش رو می کشید و من خودم رو برای دنیای جدیدی آماده می کردم: دبیرستان. دیگه دبیرستان مثل مدرسه اون نزدیکیا نبود که بشه پیاده رفت. هر روز صبح باید حداقل سه ربعی رو توی اتوبوس سر می کردیم، برای همین باید خیلی زود از خونه می زدم بیرون... و این خیلی بد بود، چون اون مدرسه اش نزدیک بود و دیرتر می رفت...صبح دیگه نمی دیدمش... تمام تابستونو به هر روز دیدنش عادت کرده بودم... زنگ آخر که می خورد، برعکس بچه های دیگه که بیرون دبیرستان منتظر تعطیل شدن دبیرستان دخترانه ی دیوار به دیوارمون می ایستادند، من مثل کبوتر جلد راه آشیانه رو پیش می گرفتم!
تقریباً دو هفته ای از شروع مدارس گذشته بود، نه بذارین دقیق بگم: یکشنبه یازدهم مهر ماه بود! حدودای غروب بود و من تو خونه تنها بودم. داشتم فیلم آیرونساید رو نگاه می کردم، که صدای زنگ در اومد. اف اف رو زدن، دیدم دوستمه...چنان نفس نفس زنون اومد توی خونه که ترس برم داشت. با حالتی نگران و آمیخته به سؤال پرسیدم: چی شده؟!! کسی طوریش شده؟!! گفت: زود لباساتو عوض کن بریم. گفتم: کجا؟! گفت: تو کاریت نباشه! زود باش!... همینطور که داشتم لباس می پوشیدم، شنیدم که با خنده ای که بوی خشنودی یک دوست رو میداد، گفت: می خواد ببیندتت و الان پشت بوم خونه اشون منتظرته... وای خدای من! باورم نمی شد!... بالاخره "لحظه ی دیدار" فرا رسیده بود.

فرای تمامیه پلیدیها

دیشب رفته بودم فرودگاه که دوستم رو بیارم. طفلک دخترش این مدت که نبوده، انگار خیلی احساس تنهایی می کرده! فکر می کردم که شب رو پیش من می مونه و فردا به شهرشون میره، ولی توی راه گفت اگه میشه یک سر بریم راه آهن، اگه قطار یا اتوبوس بود، من شبونه برم... خلاصه، ظاهراً اتوبوس بود و من تا حرکتش ساعتی رو باهاش گذروندم... نیمه شب بود و داشتم به خونه بر میگشتم که از جلوی "خونه اتون" رد شدم و با کمال تعجب پنجره اتون رو باز و چراغهاتون رو روشن دیدم!... با اینکه باهاتون تماس گرفتم و گفتم که میام دنبالتون... رابطه ام رو با "شماها" فرای تمامیه این "پلیدیها" می بینم و واقعاً امیدوارم که در موردتون اشتباه نکرده باشم!... ولی خوب، تو این مدت بهم ثابت شده که در مورد خیلی از دور و بریهام اشتباه می کردم... شماها چرا باید استثناء باشید؟!!!...ا