۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه
رک گویی
نکته ای که در این میون باید در تکمیل این موضوع بهش اشاره کرد این هست که البته درسته که رک گویی توی زندگی خوبه ولی سؤالی که این وسط مطرح میشه اینه که تا چه اندازه؟ آیا آدم باید بدون در نظر گرفتن احساسات اطرافیانش هر چه که در درونش گذر میکنه رو به زبون بیاره؟ از اون مهم تر این که کسی که به این شکل رفتار میکنه، آیا خودش تحمل این رو داره که دیگران هم باهاش چنین برخوردی بکنند؟ اگر از من بپرسید، جواب منفی خواهد بود!
۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه
هر روز
پسر (مادربزرگ) بهم گفت که بهت بگم که موقع رقص تو رو دیده بوده. گفت که وقتی کوچیک بودی، درست قبل از نمایش رقصت با هم دعوا کرده بودید. تو فکر کردی که اون برای دیدن رقصت نیومده. چرا، اومده بوده! اون پشت قایم شده بوده که تو نبینیش. گفت که عین یک فرشته شده بودی. گفت که به اونجایی که دفنش کرده بودند، اومده بودی، ازش سؤالی کرده بودی؟ گفت که جوابش اینه "هر روز"! مگه تو چی پرسیده بودی، مامان؟!
مادر اینکه آیا مایه ی افتخارش هستم؟!
همینطور که کلمات این دیالوگ از ذهنم میگذشتند، ناخودآگاه جواب دادم: هر روز!... و درد رو در تک تک سلولهای قلبم احساس کردم و با تمام وجودم سعی کردم تا اشکهایی رو که آماده ی فوران بودند، در درونم پنهان کنم... اشکهایی که بارها برای جگرگوشه ام جاری شده بودند!
۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه
گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نيز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر اين دير خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه
زیرزمین
با این مهمون عزیز صحبتمون حسابی گل انداخت. وقتی براش جریان تمیز و مرتب کردن زیرزمین رو تعریف کردم، خاطره ای از زیرزمین رو برام بازگو کرد که برام خیلی شیرین به نظر اومد و عینش رو اینجا براتون تعریف میکنم:
سالها بود که اون مغازه رو خریده بودم. صاحب قبلی هر چی که دستش اومده بود توی زیرزمین جمع کرده بود. هر وقت خانمم میگفت باباجان بیا این زیرزمین رو تمیز کن، میگفتم به خدا اگر نای این کار رو داشته باشم! و این زیرزمین مغازه ی ما همونجور باقی مونده بود... تا اونروز که جلوی مغازه نشسته بودم و داشتم از گرمای آفتاب لذت میبردم که یک دفعه دیدم یکی به فارسی میگه آقا سیگار دارید یه دونه بهم بدید؟ برگشتم بهش نگاه کردم، دیدم خیلی هراسونه! بلند شدم یک نخ سیگار بهش دادم، گرفت و با دو تا پک جانانه بلعش کرد. پرسیدم داداش چند وقته که توی این کشور زندگی میکنی؟ گفت 24 ساعته! خلاصه تعریف کرد که چطور به صورت قاچاق با کشتی اومده و پلیس هم همه رو گرفته، اون هم تمام وسائلش رو گذاشته و در رفته! تمام راه رو هم از ترمینال کشتیرانی با پای پیاده تا اونجا اومده و نیم ساعتی از دور من رو میپاییده تا جرأت کرده جلو بیاد! حس کنجکاویم حسابی جلب شده بود. گفتم حالا میخوای چیکار بکنی؟ میدونی که الان اینجا اقامت گرفتن خیلی سخت شده و به این سادگیها به کسی اجازه ی موندن نمیدن! حالا تو "کِیست" چی هست؟! گفت "کِیس" دیگه چیه؟!! براش توضیح دادم و در کمال حیرتم گفت من اونجا عمله بودم و توی ساختن زیرزمین های "اتمی" مشغول بودم! حالا هم تمام امیدم اینه که به این وسیله اینجا بمونم... یک بسته سیگار بدون فیلتر ازم خرید و آدرس اداره ی پلیس رو ازم گرفت. گفت که میشه شماره تلفنتون رو به من بدید که اگر بعد از معرفی کردنم به پلیس ازم خبری نشد، دوستام باهاتون تماس بگیرند؟ شماره رو بهش دادم و براش آرزوی موفقیت کردم...
دیگه ازش خبری نشد و البته توی این فاصله آشناهاش به من زنگ زدند و ازش خبر گرفتند. راستش دیگه این واقعه فراموشم شده بود و اصلا" فکر نمیکردم دیگه پیداش بشه! ولی بعد از دو هفته اومد! حال و روزش خوب به نظر میومد و ظاهراً سریعاً به یک شهر دیگه فرستاده بودندش. پرسیدم که خوب اینجا چیکار میکنی؟ گفت که آخر هفته است و اومدم بگردم! نگاهی به زمین بیرون مغازه انداخت و گفت راستی، یک خورده سیمان ندارید، این زمینهای این جلو ترک خوردند، براتون درست کنم؟! گفتم دستت درد نکنه، ولی اینا رو شهرداری خودش ترتیبش رو میده. گفت هیچ کار دیگه ای ندارید براتون انجام بدم؟ آخه تا عصر که با دوستم قرار دارم، بیکارم و حوصله ام هم اساسی سر رفته! گفتم والله کار خاصی که ندارم ولی اگر جداً اینقدر حوصله ات سر رفته، این زیرزمین ما نیاز به یک پاکسازی درست و حسابی داره! خلاصه ی مراتب، سرتون رو درد نمیارم، بیچاره چندین ساعت توی اون دخمه مشغول بود و آخرش اونجا مثل دسته ی گل شد... هر چی اصرار کردم که باید بابت اینکار دستمزدی بگیره، قبول نکرد و دیگه بعد از اصرار زیاد من، گفت که پس فقط چند تا بسته از همون سیگار قویها بهم بدید :) ... و بدین شکل زیرزمین سرانجام تمیز شد و از این زحمتکش عزیز هم دیگه خبری نشد...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه
مهمانانی از گذشته های دور
موقع خواب بعد از رفتن مهمونا، اینقدر هیجانزده بودم که توی جام مرتب وول میخوردم و خوابم نمیبرد. همه چیز به حدی سریع اتفاق افتاده بود که مغزم انگار فرصت هضمش رو هنوز پیدا نکرده بود و مشغول نشخوار تمامی صحبتها و دیالوگها بود...با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که گاهی اوقات روزهای خوب بدون دلیل ظاهر میشند و روحی آکنده از شادی به زندگی آدم میبخشند... این روز به طور قطع یکی از اون روزها بود...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه
به سوی تو
به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو
سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی
کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی
یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی زحال من
تا هستم من اسیر کوی توام به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سهشنبه
دیر و زود داره...
اونایی که چند صباحی توی این دنیا بوده اند، میدونند که توی روزگار غریبی زندگی میکنیم. برای هیچ چیز دیگه توی این دنیا گارانتی وجود نداره و برای همه چیز باید خود رو آماده کرد...ولی جملات خاله جون همیشه توی گوشم بوده و هست: بالاخره همه ی ما جواب اعمالمون رو به طریقی توی همین دنیا پس خواهیم داد. به قول دوست خوبی، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره! اونایی که فکر میکنند که از این قانون مستثنی هستند، قلباٌ براشون متأسفم... اگر شکی به این قضیه دارن، کافیه که به تاریخ رجوعی کنند و سرنوشت ظالمان رو مروری کنند...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه
آی مَردُم مُردَم
دلم میخواد این ترانه رو به تمامی زنان هموطن تقدیم کنم، به ویژه اونایی که تحت ستم انسان نماهایی هستند که اسم "مرد" رو روی خودشون میذارند!
من زن ِ ایرانی
اهل ِ خود ویرانی
آینه ی دق کرده
بس که هق هق کرده
مثل یک کوه ِ یخ
می چکم در مطبخ
از سپاه ِ تسلیم
روز و شب بی تقویم
آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم
مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم
من پر از تنهایی
وحشت از زیبایی
در نمد پیچیده
بی هوا پوسیده
بره ی قربانی
ابرک بارانی
آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم
مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم
بر تن ِ یاس ِ سفید ِ سفره، جای ِ قلاب ِ کمر می سوزد
لب ِ فریاد ِ مرا می دوزد ، سیرسیرم سیر از مشت و لگد
برده داران ِ حقیر ِ مرگ بو، بر سر ِ بازار عاشق می کُشند
خواب ِ مخمل را بر هم می زنند، این کنیزکان خواهر منند
آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم
مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سهشنبه
"بی ملاحظه"
گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم که اینجور آدما چقدر راحتند! به جای اینکه مرتب با خودشون در جدال باشند و همش به این فکر کنند که دیگران رو نرنجونند و مرتب در حال "کوتاه" اومدن باشند، اصلاٌ به خودشون سختی نمیدن! آخ که بعضی وقتا چقدر دلم میخواست میتونستم حتی شده برای چند لحظه هم اینطوری باشم و به هیچ چیز و هیچکس به جز خودم فکر نکنم، بشم سراپا "اگو"... به قول عزیزی "آرزو بر جوانان عیب نیست"...:)
۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه
ره ميخانه و مسجد کدام است؟
که هر دو بر من مسکين، حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در ميخانه، کاين خمار، خام است
ميان مسجد و ميخانه، راهی است
بجوييد ای عزيزان، کاين کدامست
به ميخانه امامی مست، خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه، خرابات است امروز
حريفم قاضی و ساقی، امام است
برو عطار کاو خود می شناسد
که سرور کيست، سرگردان کدام است
۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه
اعتدال بهترین است!
۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه
"سنگ بزرگ"، بگرد تا بگردم!
امروز بالاخره بعد از مدت مدیدی تفکر و تعمق برای امتحانی ثبت نام کردم که به جرئت میتونم بگم "دعوت به جنگ" یه (این ترجمه ایه که در فرهنگ لغت پیدا کردم :)) که شاید از آخرین دوره ی درسم هم سنگین تر به نظر میرسه! فکرش رو بکنید که موقع نام نویسی بهتون بگن: میزان قبولی در این امتحان کلاً 10 درصده و البته این نوع خاصش رو که شما میخواید درش شرکت کنید، کسی تا به حال از پسش برنیومده! خداییش شما اگر جای من بود چه حالی بهتون دست میداد؟! با اینکه زمان برگزاری این آزمون درست 5 ماه دیگه است، ولی از همین حالا استرسی بهم دست داده که نگو و نپرس:) به هر صورت دیگه برای پشیمونی دیره... دیگه دل رو به دریا زده ام! شاید هم "سنگ بزرگ" خواهد بود، ولی به هر روی باید انداختش... معنای زندگی فقط تلاشه وبس! پس، دوست عزیز، امتحان گرامی، ای سنگ بزرگ ، بگرد تا بگردم...
اشک رازی ست
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان و
در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین ِ سرود ها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین ِ زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های ترا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
احمد شاملو
۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه
گلایه
برای گفتن من ، شعر هم به گِل مانده
نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم را
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دسته مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
روبروی تو کیم من ؟ یه اسیر سرسپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه ، من خسته پایه ي پل
ای که نزدیکی مثلِ من ، به من اما خیلی دوری
خوب نگام کن تا ببینی چهره ی درد و صبوری
کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا ، از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم ، غروره سنگم اما شکستم
کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکستم
تو بخونی تا بدونی از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم ، تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق ، من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تحملِ درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد
زیر بار با تو بودن ، یه ستون نیمه جونم
اینکه اسمش زندگی نیست ، جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن قصه ي فردای من نیست
این ترانه ي زواله ، این صدا ، صدای من نیست
ببین که خستم تنها غروره ، عصای دستم
۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه
"عینک" دیگران
مشغله و کار دیگه فرصتی برای آدم باقی نمیذاره که همون گاه گداری هم که سری به اینجا میزد، بیاد و چند خطی بنویسه! نه اینکه چیزی برای گفتن نباشه ها، مطلب فراوونه و تا دلتون بخواد میشه قلم فرسایی کرد.
قبل از هر چیز از آب و هوا بگم که دیگه واقعاً به سرش زده و تمام زمستون رو ول کرد، حالا که مثلاً بهار شده یادش افتاده که باید برف و سرما به ارمغان بیاره! خلاصه که ما کلی خودمون رو برای بهار آماده کرده بودیم، ولی اینطور که به نظر میرسه حالا حالا ها باید صبر کنیم! این هم از مزایای در قطب زندگی کردنه دیگه...
میگن آدمی به امید زنده است که البته کاملاً با این گفته موافقم، ولی شاید باید اضافه کرد که امید بدون فکر به هیچ دردی نمیخوره! فکره که انسان رو به معنای واقعی کلام زنده نگه میداره... من فکر می کنم، پس هستم! ولیکن مثل همه چیز دیگه توی زندگی، باید حد اعتدال رو رعایت کرد و زیادیش هم خوب نیست :) چند روزیه که یک چیزی توی ذهنم مرتب در گردشه. بعد از کلی بالا و پایین کردن به این نتیجه رسیدم که یکی از دلایلی که باعث میشه که ما آدما در مورد هم دیگه قضاوتهای اشتباه بکنیم اینه که بیشتر وقتها خودمون رو مرجع قرار میدیم. یعنی فکر میکنیم که چون ما در مورد بعضی مسائل یک طور رفتار و برخورد می کنیم، دیگران هم همونطور هستند! ضرب المثل معروفه "گدا فکر میکنه هر چی تو خورجین خودشه، توی خورجین بغل دستیش هم هست" اینجا کاملاً مصداق پیدا میکنه. متأسفانه این باعث میشه که انتظار و توقع ما از اطرافیان شکلی غلط به خودش بگیره و در انتها باعث یأس و دلسردی بشه. یادمه یک دبیری داشتیم که همیشه می گفت: گاهی اوقات بد نیست اگر "عینک" دیگران رو به چشم بزنید و دنیا رو از دید اونها نگاه کنید!
۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه
سالوس های قطبی
۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه
مستی
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه
شب که از راه میرسه
غربتم باهاش میاد
توی کوچه های شهر
باز صدای پاش میاد
من غمای کهنه مو بر میدارم
که توی میخونه ها جا بذارم
می بینم یکی میاد از میخونه
زیر لب مستونه آواز میخونه
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه
گرمی مستی میاد توی رگهای تنم
می بینم دلم میخواد با یکی حرف بزنم
کی میاد به حرفای من گوش بده
آخه من غریبه هستم با همه
یکی آشنا میاد به چشم من
ولی از بخت بدم اونم غمه
ولی از بخت بدم اونم غمه
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه
خسته از هر چی که بود
خسته از هر چی که هست
راه میافتم که برم
مثل هر شب مست مست
باز دلم مثل همیشه خالیه
باز دلم گریه ی تنهایی میخواد
بر میگردم تا ببینم کسی نیست
می بینم غم داره دنبالم میاد
می بینم غم داره دنبالم میاد
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه
۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سهشنبه
تعارف: گوشه ی پوسیده ی فرهنگ ما
الان بعد از گذشت نزدیک به دو دهه از اون جریان، میتونم بگم که برداشت اون مترجم از این گوشه ی پوسیده ی فرهنگ ما زیاد هم بی ربط نیست! اگر تحمل شنیدنش رو از اجنبی ها نداریم، حداقل خودمون که میتونیم به زبون بیاریم. امروز داشتم به عزیزی می گفتم که راه بسیار صعبی بود و این همه سال طول کشید تا خودم رو از این قید و بند احمقانه ی سنتیمون آزاد کنم، ولی سرانجام درش حداقل به طور نسبی موفق شدم... واقعاً تا کی میخوایم با دروغ بزرگی به اسم "تعارف" سر هم رو کلاه بذاریم و همدیگه رو وادار به کارایی بکنیم که از ته دل راضی نیستیم؟! واقعاً تا کی؟!!
۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه
والس ایرانی
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا
خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا
خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
اکنون اگر از تو دورم به هر جا
بر یار دیگر نبندم دلم را
سرشارم از آرزو و تمنا ای یار زیبا