۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

رک گویی

قبل از اینکه به قطب بیام، چند سالی رو توی یک کشوری اون پایین های این قاره زندگی میکردم. چند وقت پیش با یکی از همکارهای جدیدمون اینجا داشتیم گپ میزدیم و از هر دری صحبت میکردیم که بحث به سمت اون کشور سابق محل زندگی من کشیده شد. ازم پرسید که نظرت راجع به مردمان اونجا چیه؟ گفتم: راستش رو بخوای، آدمای خیلی رکی هستند و رودربایستی با کسی ندارند، تا جاییکه اگر ازت خوششون نیاد، مستقیم بهت میگن! بعد اضافه کردم که من شخصاً اونا رو ترجیح میدم، چون دست کم میدونی که با کی طرف هستی و نبایستی مرتب حواست به پشت سر باشه که دشنه ای به گرده ات نشینه! البته این همکار ما حرفهای من زیاد به مذاقش سازگار نیومد، چون همونطور که قبلاً هم توی بعضی از نوشته هام اینجا بهش اشاره کردم، این قطبی های عزیز رفتاری کاملاً متضاد دارند و به ندرت اونچه که در دل دارند رو بیان میکنند!
نکته ای که در این میون باید در تکمیل این موضوع بهش اشاره کرد این هست که البته درسته که رک گویی توی زندگی خوبه ولی سؤالی که این وسط مطرح میشه اینه که تا چه اندازه؟ آیا آدم باید بدون در نظر گرفتن احساسات اطرافیانش هر چه که در درونش گذر میکنه رو به زبون بیاره؟ از اون مهم تر این که کسی که به این شکل رفتار میکنه، آیا خودش تحمل این رو داره که دیگران هم باهاش چنین برخوردی بکنند؟ اگر از من بپرسید، جواب منفی خواهد بود!

The Words I Love You

Chris de Burgh and The Arian Band - The Words I Love You

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

هر روز

ازم پرسید: دلت واسش تنگ نمیشه؟! چطوری میتونی تحمل کنی که هفته ها نبینیش؟! گفتم: تو چی فکر میکنی؟...نمیدونم از کجا یکدفعه یاد فیلم حس ششم افتادم! توی آخرین دیالوگهای فیلم که راجع به پسریه که با ارواح در تماسه، پسرک میخواد که به مادرش این قضیه رو بگه. به مادر میگه که چطور با روح مادربزرگ متوفی صحبت کرده:
پسر (مادربزرگ) بهم گفت که بهت بگم که موقع رقص تو رو دیده بوده. گفت که وقتی کوچیک بودی، درست قبل از نمایش رقصت با هم دعوا کرده بودید. تو فکر کردی که اون برای دیدن رقصت نیومده. چرا، اومده بوده! اون پشت قایم شده بوده که تو نبینیش. گفت که عین یک فرشته شده بودی. گفت که به اونجایی که دفنش کرده بودند، اومده بودی، ازش سؤالی کرده بودی؟ گفت که جوابش اینه "هر روز"! مگه تو چی پرسیده بودی، مامان؟!
مادر اینکه آیا مایه ی افتخارش هستم؟!


همینطور که کلمات این دیالوگ از ذهنم میگذشتند، ناخودآگاه جواب دادم: هر روز!... و درد رو در تک تک سلولهای قلبم احساس کردم و با تمام وجودم سعی کردم تا اشکهایی رو که آماده ی فوران بودند، در درونم پنهان کنم... اشکهایی که بارها برای جگرگوشه ام جاری شده بودند!

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

گر آمدنم بخود بدی نامدمی

گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نيز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر اين دير خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

خیام

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

زیرزمین

اینقدر که توی این سالها در غربت اسبابکشی کردم، دیگه به معنای واقعی کلام داره حالم ناخوش میشه! برنامه بر این بود که آخر هفته رو به جابجایی اسباب در زیرزمین اختصاص بدیم. جای شما خالی نباشه، آنچنان اسید لاکتیک در ماهیچه ها تولید شدند، که اگر فشارم میدادند از لابلای سلولهام به بیرون ترشح میکرد! شبش از درد عضلانی تا صبح به خودم پیچیدم و روز بعد هم دیگه تا عصری طاقت آوردم، ولی دمدمای غروب بود که سری به داروخانه در شهر زدم تا شاید با خریدن و بلعیدن چند مسکن از دست این کوفتگی خلاصی پیدا کنم... وقتی در خونه رو باز کردم دیدم که مهمون برامون اومده...
با این مهمون عزیز صحبتمون حسابی گل انداخت. وقتی براش جریان تمیز و مرتب کردن زیرزمین رو تعریف کردم، خاطره ای از زیرزمین رو برام بازگو کرد که برام خیلی شیرین به نظر اومد و عینش رو اینجا براتون تعریف میکنم:

سالها بود که اون مغازه رو خریده بودم. صاحب قبلی هر چی که دستش اومده بود توی زیرزمین جمع کرده بود. هر وقت خانمم میگفت باباجان بیا این زیرزمین رو تمیز کن، میگفتم به خدا اگر نای این کار رو داشته باشم! و این زیرزمین مغازه ی ما همونجور باقی مونده بود... تا اونروز که جلوی مغازه نشسته بودم و داشتم از گرمای آفتاب لذت میبردم که یک دفعه دیدم یکی به فارسی میگه آقا سیگار دارید یه دونه بهم بدید؟ برگشتم بهش نگاه کردم، دیدم خیلی هراسونه! بلند شدم یک نخ سیگار بهش دادم، گرفت و با دو تا پک جانانه بلعش کرد. پرسیدم داداش چند وقته که توی این کشور زندگی میکنی؟ گفت 24 ساعته! خلاصه تعریف کرد که چطور به صورت قاچاق با کشتی اومده و پلیس هم همه رو گرفته، اون هم تمام وسائلش رو گذاشته و در رفته! تمام راه رو هم از ترمینال کشتیرانی با پای پیاده تا اونجا اومده و نیم ساعتی از دور من رو میپاییده تا جرأت کرده جلو بیاد! حس کنجکاویم حسابی جلب شده بود. گفتم حالا میخوای چیکار بکنی؟ میدونی که الان اینجا اقامت گرفتن خیلی سخت شده و به این سادگیها به کسی اجازه ی موندن نمیدن! حالا تو "کِیست" چی هست؟! گفت "کِیس" دیگه چیه؟!! براش توضیح دادم و در کمال حیرتم گفت من اونجا عمله بودم و توی ساختن زیرزمین های "اتمی" مشغول بودم! حالا هم تمام امیدم اینه که به این وسیله اینجا بمونم... یک بسته سیگار بدون فیلتر ازم خرید و آدرس اداره ی پلیس رو ازم گرفت. گفت که میشه شماره تلفنتون رو به من بدید که اگر بعد از معرفی کردنم به پلیس ازم خبری نشد، دوستام باهاتون تماس بگیرند؟ شماره رو بهش دادم و براش آرزوی موفقیت کردم...
دیگه ازش خبری نشد و البته توی این فاصله آشناهاش به من زنگ زدند و ازش خبر گرفتند. راستش دیگه این واقعه فراموشم شده بود و اصلا" فکر نمیکردم دیگه پیداش بشه! ولی بعد از دو هفته اومد! حال و روزش خوب به نظر میومد و ظاهراً سریعاً به یک شهر دیگه فرستاده بودندش. پرسیدم که خوب اینجا چیکار میکنی؟ گفت که آخر هفته است و اومدم بگردم! نگاهی به زمین بیرون مغازه انداخت و گفت راستی، یک خورده سیمان ندارید، این زمینهای این جلو ترک خوردند، براتون درست کنم؟! گفتم دستت درد نکنه، ولی اینا رو شهرداری خودش ترتیبش رو میده. گفت هیچ کار دیگه ای ندارید براتون انجام بدم؟ آخه تا عصر که با دوستم قرار دارم، بیکارم و حوصله ام هم اساسی سر رفته! گفتم والله کار خاصی که ندارم ولی اگر جداً اینقدر حوصله ات سر رفته، این زیرزمین ما نیاز به یک پاکسازی درست و حسابی داره! خلاصه ی مراتب، سرتون رو درد نمیارم، بیچاره چندین ساعت توی اون دخمه مشغول بود و آخرش اونجا مثل دسته ی گل شد... هر چی اصرار کردم که باید بابت اینکار دستمزدی بگیره، قبول نکرد و دیگه بعد از اصرار زیاد من، گفت که پس فقط چند تا بسته از همون سیگار قویها بهم بدید :) ... و بدین شکل زیرزمین سرانجام تمیز شد و از این زحمتکش عزیز هم دیگه خبری نشد...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

مهمانانی از گذشته های دور

از توی آشپزخونه نگاهی به اتاق نشیمن انداختم، جای سوزن انداختن نبود! دوستای قدیمی، دوستای گذشته های دور، همگی دور تا دور نشسته بودند. همهمه ای باور نکردنی فضای اتاق چند وجبی رو فرا گرفته بود وهر کسی به یک زبونی داشت صحبت میکرد... ناخودآگاه این فضا منو به دورانی میبرد که خیلی در دوردستها واقع شده بود و همه چیز به طور عجیبی غیر واقعی به نظر میرسید... توی این حال و هوای خودم بودم، که دوست دیرینه ام به کنارم اومد و پرسید: هیچ اون موقعها فکرش رو میکردی که یک روزی بعد از گذر چند دهه در اینجا و به این شکل به گرد هم بیایم؟! راست میگفت و شاید به همین خاطر بود که اون لحظات اونقدر دور از واقعیت به چشم میومدند! در عرض چند ساعت به یکباره تمام خاطرات اون روزا در درونم زنده شدند...
موقع خواب بعد از رفتن مهمونا، اینقدر هیجانزده بودم که توی جام مرتب وول میخوردم و خوابم نمیبرد. همه چیز به حدی سریع اتفاق افتاده بود که مغزم انگار فرصت هضمش رو هنوز پیدا نکرده بود و مشغول نشخوار تمامی صحبتها و دیالوگها بود...با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که گاهی اوقات روزهای خوب بدون دلیل ظاهر میشند و روحی آکنده از شادی به زندگی آدم میبخشند... این روز به طور قطع یکی از اون روزها بود...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

به سوی تو

مهران زاهدی - به سوی تو

به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو
سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی

کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی

یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی زحال من
تا هستم من اسیر کوی توام به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

دیر و زود داره...

پدرم خاله ی پیری داشت که من شخصاٌ خیلی دوستش داشتم. سمبل خوبی و مهربونی توی این دنیا بود. نوجوون به حساب میومدم که خاله جون عمرش رو داد به شما :( یادمه که هفته ها گریه میکردم و شاید باور نکنید ولی حتی الان که دارم این کلمات رو رقم میزنم، اگر به خودم فشار نیارم، اشکه که توی چشام جمع بشه... همیشه بهم میگفت: پسرم، بهشت و جهنم وجود داره، ولی همش توی همین دنیاست! هر کس غیر از این بهت گفت، مطمئن باش که بهت دروغ گفته! حالا که سالها از اون موقعها میگذره، میفهمم که شنیدن چنین جملاتی از کسی که تار و پودش رو مذهب تشکیل میداد، چقدر باارزش بوده!
اونایی که چند صباحی توی این دنیا بوده اند، میدونند که توی روزگار غریبی زندگی میکنیم. برای هیچ چیز دیگه توی این دنیا گارانتی وجود نداره و برای همه چیز باید خود رو آماده کرد...ولی جملات خاله جون همیشه توی گوشم بوده و هست: بالاخره همه ی ما جواب اعمالمون رو به طریقی توی همین دنیا پس خواهیم داد. به قول دوست خوبی، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره! اونایی که فکر میکنند که از این قانون مستثنی هستند، قلباٌ براشون متأسفم... اگر شکی به این قضیه دارن، کافیه که به تاریخ رجوعی کنند و سرنوشت ظالمان رو مروری کنند...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

آی مَردُم مُردَم

دیروز در میان عزیزان بودم و گرم صحبت، و تلویزیون برای خودش روشن بود. کسی حواسش اصلاٌ به برنامه ای که داشت پخش میشد نبود. انگار داشت با خانم خواننده ای از تبار وطن مصاحبه میکرد. صدای بدی نداشت و گیتار خوبی هم میزد. فارسی رو با لهجه ی غلیظ انگلیسی صحبت میکرد. ناخودآگاه توجه ام به گفتگوهای این برنامه جلب شد... گوینده می گفت: این خانم به خاطر موزیکش معروف نیست، بلکه جزو 100 نابغه ی اول دنیاست! گوشهای همه ی ما یک دفعه تیز شد... ایشون خانم پردیس ثابتی فارغ التحصیل از دانشگاههای ام. آی. ت.، آکسفورد و هاروارد بود که الان هم در همین دانشگاه یعنی هاروارد صاحب کرسی استادی هست! وقتی این برنامه ی تلویزیونی به پایان رسید، نگاهی به عزیزان کردم و باور کنید که اشک توی چشمهای همگی جمع شده بود... نمیدونم چرا همون موقع یاد حرفهای یک دوست قدیمیم افتادم که نقل قول از یک "استاد دانشگاه" در وطن میکرد: زن رو باید به گاز آشپزخونه زنجیر کرد!!! خیلی دلم میخواست که این به اصطلاح تحصیل کرده و روشنفکر رو الان میتونستم از نزدیک ببینم و ازش بپرسم که آقای محترم، اون موقعی که شعور رو تقسیم میکردند، شما کجا تشریف داشتید؟!! لابد خانم دکتر ثابتی هم از توی آشپزخونه و زنجیر شده به گاز، نائل به تمامی این درجات شده! جداٌ که شعور هیچ دخلی به سواد و تحصیلات نداره...خر عیسی گرش به مکه برند...:)
دلم میخواد این ترانه رو به تمامی زنان هموطن تقدیم کنم، به ویژه اونایی که تحت ستم انسان نماهایی هستند که اسم "مرد" رو روی خودشون میذارند!



گوگوش - آی مَردُم مُردَم


من زن ِ ایرانی
اهل ِ خود ویرانی

آینه ی دق کرده
بس که هق هق کرده

مثل یک کوه ِ یخ
می چکم در مطبخ

از سپاه ِ تسلیم
روز و شب بی تقویم

آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم

مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم

من پر از تنهایی
وحشت از زیبایی

در نمد پیچیده
بی هوا پوسیده

بره ی قربانی
ابرک بارانی

آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم

مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم

بر تن ِ یاس ِ سفید ِ سفره، جای ِ قلاب ِ کمر می سوزد
لب ِ فریاد ِ مرا می دوزد ، سیرسیرم سیر از مشت و لگد
برده داران ِ حقیر ِ مرگ بو، بر سر ِ بازار عاشق می کُشند
خواب ِ مخمل را بر هم می زنند، این کنیزکان خواهر منند

آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم

مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

"بی ملاحظه"

یادش به خیر اون روزا در وطن... توی یک شرکتی کار میکردم که دو تا از همکارها مثل خودم سالیان سال توی "قطب" زندگی و تحصیل کرده بودند. هر کدومشون به دلیل خاص خودشون به میهن عزیز بازگشت کرده بودند و دست سرنوشت ما سه نفر روبه سوی اون شرکت سوق داده بود! نکته ی جالب این بود که این دو نفر درست نقطه ی مقابل همدیگه بودند: یکی فوق العاده مردمدار و ملاحظه کار و اون یکی رو ما اسمش رو گذاشته بودیم "بی ملاحظه"... رحم به هیچ کس نمیکرد و خلاصه در حفظ لقبی که ما بهش داده بودیم با چنگ و دندون می جنگید...:)
گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم که اینجور آدما چقدر راحتند! به جای اینکه مرتب با خودشون در جدال باشند و همش به این فکر کنند که دیگران رو نرنجونند و مرتب در حال "کوتاه" اومدن باشند، اصلاٌ به خودشون سختی نمیدن! آخ که بعضی وقتا چقدر دلم میخواست میتونستم حتی شده برای چند لحظه هم اینطوری باشم و به هیچ چیز و هیچکس به جز خودم فکر نکنم، بشم سراپا "اگو"... به قول عزیزی "آرزو بر جوانان عیب نیست"...:)

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

ره ميخانه و مسجد کدام است؟

طبق معمول هر روز طوافی در میدان "شهر قدیمی" کردم و غرق در اندیشه ها پیش به سوی محل کار خودم...که صدای شجریان اول صبح از رادیو بلند شد، داشت این شعر عطار رو تحریر آواز میکرد. چقدر جالب! انگار که رشته ی افکارم رو به رادیو وصل کرده باشند و همگی به صورت همزمان به شعر و موسیقی ترجمه بشند! بیچاره عطار هم ظاهرا" از در استیصال راه رو گم کرده بوده و دیگه حتی نمیدونسته که باید به مسجد بره یا به میخونه! آیا گاهی اوقات همه ی ما آدما چنین احساسی بهمون دست نمیده؟ اینکه نه راه پس میبینیم و نه راه پیش... مجبور میشیم تصمیم هایی توی زندگی بگیریم که شاید در لحظه ی تصمیم گیری اصلاً خوشایند نباشند ولی بعد زمان ممکنه ثابت کنه که احتمالاً بهترین کار ممکنه رو انجام دادیم!

ره ميخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکين، حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در ميخانه، کاين خمار، خام است

ميان مسجد و ميخانه، راهی است
بجوييد ای عزيزان، کاين کدامست

به ميخانه امامی مست، خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه، خرابات است امروز
حريفم قاضی و ساقی، امام است

برو عطار کاو خود می شناسد
که سرور کيست، سرگردان کدام است

عطار

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

اعتدال بهترین است!

داشتم اخبار روز رو می خوندم، چشمم به این خبر (شرمنده که زبونش مال این قطبی هاست! به اصل خبر دنبالک نداده بودند.) افتاد که: دو نفر در آمریکا در اثری وبلاگنویسی مفرط جان رو به جان آفرین باختند! پیش خودم فکر کردم که بابا ما آدما توی همه ی کارها باید افراط و تفریط کنیم! آخه پدر آمرزیده ها، نونتون نیست، آبتون نیست که یک چنین ابزاری رو که پیشرفت علم و فن در اختیار ما قرار داده، به عنوان طناب دار ازش استفاده می کنید؟!! تا قبل از پدید اومدن این تکنیک برای منتشر کردن نوشته هات باید از هفت خوان رستم رد میشدی! حالا این امکان وجود داره که هر شخصی که دسترسی به ایننترنت داره، میتونه بدون در نظر گرفتن زمان و مکان اندیشه هاش رو با باقی دنیا تقسیم کنه. ناگفته نمونه که تعداد این اشخاص در تمام دنیا رو به افزایشه و مطمئنم که روزی خواهد رسید که سراسر جهان رو فرا میگیره. از اونجایی که این روزا شدیداٌ افکار "مترجمانه" دارم، میخوام در رابطه با افراط و تفریط یک اصطلاح قطبی رو براتون بگم که معنیش از این قراره: اعتدال بهترین است! یا به قول پدرم: کاه مال خودت نیست، کاهدون که مال خودته...:))

۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

"سنگ بزرگ"، بگرد تا بگردم!

خوب باز هم جمعه سر رسیده و مژده از تعطیلی دو روز آینده میده :) آخر هفته دوباره میاد و مثل بقیه ی آخر هفته ها به سرعت باد میگذره! اصلاً نمیدونم جریان چیه که مدتهاست که تا چشم به هم میزنی از جمعه بعد ازظهر یک دفعه میبینی یکشنبه شد...و باز روز از نو و روزی از نو!
امروز بالاخره بعد از مدت مدیدی تفکر و تعمق برای امتحانی ثبت نام کردم که به جرئت میتونم بگم "دعوت به جنگ" یه (این ترجمه ایه که در فرهنگ لغت پیدا کردم :)) که شاید از آخرین دوره ی درسم هم سنگین تر به نظر میرسه! فکرش رو بکنید که موقع نام نویسی بهتون بگن: میزان قبولی در این امتحان کلاً 10 درصده و البته این نوع خاصش رو که شما میخواید درش شرکت کنید، کسی تا به حال از پسش برنیومده! خداییش شما اگر جای من بود چه حالی بهتون دست میداد؟! با اینکه زمان برگزاری این آزمون درست 5 ماه دیگه است، ولی از همین حالا استرسی بهم دست داده که نگو و نپرس:) به هر صورت دیگه برای پشیمونی دیره... دیگه دل رو به دریا زده ام! شاید هم "سنگ بزرگ" خواهد بود، ولی به هر روی باید انداختش... معنای زندگی فقط تلاشه وبس! پس، دوست عزیز، امتحان گرامی، ای سنگ بزرگ ، بگرد تا بگردم...

اشک رازی ست

احمد شاملو - عشق عمومی - مجموعه ی هوای تازه


اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم
مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده

من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان و
در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین ِ سرود ها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین ِ زندگان بوده اند

دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من
ریشه های ترا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست

احمد شاملو

۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

گلایه



داریوش - گلایه

برای گفتن من ، شعر هم به گِل مانده
نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم را
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دسته مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
روبروی تو کیم من ؟ یه اسیر سرسپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه ، من خسته پایه ي پل
ای که نزدیکی مثلِ من ، به من اما خیلی دوری
خوب نگام کن تا ببینی چهره ی درد و صبوری
کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا ، از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم ، غروره سنگم اما شکستم
کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکستم
تو بخونی تا بدونی از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم ، تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق ، من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تحملِ درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد
زیر بار با تو بودن ، یه ستون نیمه جونم
اینکه اسمش زندگی نیست ، جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن قصه ي فردای من نیست
این ترانه ي زواله ، این صدا ، صدای من نیست
ببین که خستم تنها غروره ، عصای دستم

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

"عینک" دیگران

اگه الان مامان بزرگ خدا بیامرز زنده بود، می گفت: ای داد بر من :) اینجا رو به امان خدا ول کردی و رفتی! راستش همین الان تاریخ نوشته ی قبلی رو نگاه کردم و دیدم که درست دو هفته ازش میگذره، ای وای بر من...:)
مشغله و کار دیگه فرصتی برای آدم باقی نمیذاره که همون گاه گداری هم که سری به اینجا میزد، بیاد و چند خطی بنویسه! نه اینکه چیزی برای گفتن نباشه ها، مطلب فراوونه و تا دلتون بخواد میشه قلم فرسایی کرد.
قبل از هر چیز از آب و هوا بگم که دیگه واقعاً به سرش زده و تمام زمستون رو ول کرد، حالا که مثلاً بهار شده یادش افتاده که باید برف و سرما به ارمغان بیاره! خلاصه که ما کلی خودمون رو برای بهار آماده کرده بودیم، ولی اینطور که به نظر میرسه حالا حالا ها باید صبر کنیم! این هم از مزایای در قطب زندگی کردنه دیگه...
میگن آدمی به امید زنده است که البته کاملاً با این گفته موافقم، ولی شاید باید اضافه کرد که امید بدون فکر به هیچ دردی نمیخوره! فکره که انسان رو به معنای واقعی کلام زنده نگه میداره... من فکر می کنم، پس هستم! ولیکن مثل همه چیز دیگه توی زندگی، باید حد اعتدال رو رعایت کرد و زیادیش هم خوب نیست :) چند روزیه که یک چیزی توی ذهنم مرتب در گردشه. بعد از کلی بالا و پایین کردن به این نتیجه رسیدم که یکی از دلایلی که باعث میشه که ما آدما در مورد هم دیگه قضاوتهای اشتباه بکنیم اینه که بیشتر وقتها خودمون رو مرجع قرار میدیم. یعنی فکر میکنیم که چون ما در مورد بعضی مسائل یک طور رفتار و برخورد می کنیم، دیگران هم همونطور هستند! ضرب المثل معروفه "گدا فکر میکنه هر چی تو خورجین خودشه، توی خورجین بغل دستیش هم هست" اینجا کاملاً مصداق پیدا میکنه. متأسفانه این باعث میشه که انتظار و توقع ما از اطرافیان شکلی غلط به خودش بگیره و در انتها باعث یأس و دلسردی بشه. یادمه یک دبیری داشتیم که همیشه می گفت: گاهی اوقات بد نیست اگر "عینک" دیگران رو به چشم بزنید و دنیا رو از دید اونها نگاه کنید!

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

سالوس های قطبی

میگم ما ملت بدون عیب و ایرادی نیستیم و از کمبود های فرهنگیمون میشه ساعتها نشست و صحبت کرد، ولی بعد از این همه سال زندگی کردن در این کشور قطبی هنوز هم رفتارهاشون من رو به تعجب میندازه! پست رئیس ما اینجا به دلایلی که خودش مثنوی هفتاد منه، خالی شد. با اصرار فراوون ِ کلی از همکارها و با اکراه بسیار برای این پست تقاضا دادم. ریاست اصلاً با گروه خونی من جور در نمیاد، ولی گفتم شاید بتونم از این طریق تأثیرات مثبتی در وضعیت دگرگون این سازمان آشفته بذارم... حتی قبل از اینکه آگهی کار منتشر بشه، با هر کس که صحبت می کردم، همگی متفق القول می گفتند که "رئیس اعظم" به طور قطع فلانی رو خواهد آورد چون نیاز مبرم به عروسک خیمه شب بازی داره و حاضر نیست که ریسک اون رو بکنه که کسی بر مسند کار بشینه که روزی براش به طریقی شاخ و شونه بکشه! خلاصه سرتون رو درد نیارم که همگی همونطور که چنین تحلیل هایی میداند، با غیظ و نفرت از "فلانی" اسم می بردند! تا بالاخره کاشف به عمل اومد که رئیس بزرگ برای به اطلاع رسونی قراره تشریف فرما بشند! بله، ایشون اومدند و در حیرت همگان حدس همه رو به یقین مبدل نمودند... فقط دلم میخواد اینجا بودید و می دیدید که چطور به طور ناگهانی لحنها و آهنگ ها تغییر کرد،" دستمالهای یزدی" بود که بیرون کشیده شد و اونهایی هم که فاقد این نوع ابزار بودند بلافاصله شروع به دادن سفارشات کردند تا در اسرع وقت بشتابند که درنگ جائز نیست!... راستش، خوب که فکر میکنم می بینم که اصلاٌ جای تعجب نیست که اینها قرنهاست که روی جنگ رو به خودشون ندیدند. این سالوس های قطبی با این ریاکاری و دورویی که دارند مرزهاشون رو به روی خونخوارانی مثل هیتلر باز کردند تا همسایگان مورد تعرض قرار بگیرند و از این قبیل در تاریخشون زیاد یافت میشه!

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

مستی




هایده - مستی

مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

شب که از راه میرسه
غربتم باهاش میاد
توی کوچه های شهر
باز صدای پاش میاد
من غمای کهنه مو بر میدارم
که توی میخونه ها جا بذارم
می بینم یکی میاد از میخونه
زیر لب مستونه آواز میخونه
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

گرمی مستی میاد توی رگهای تنم
می بینم دلم میخواد با یکی حرف بزنم
کی میاد به حرفای من گوش بده
آخه من غریبه هستم با همه
یکی آشنا میاد به چشم من
ولی از بخت بدم اونم غمه
ولی از بخت بدم اونم غمه
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

خسته از هر چی که بود
خسته از هر چی که هست
راه میافتم که برم
مثل هر شب مست مست
باز دلم مثل همیشه خالیه
باز دلم گریه ی تنهایی میخواد
بر میگردم تا ببینم کسی نیست
می بینم غم داره دنبالم میاد
می بینم غم داره دنبالم میاد
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه

مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

تعارف: گوشه ی پوسیده ی فرهنگ ما

نمیدونم کتاب "بدون دخترم هرگز" رو یادتون هست یا نه؟ یک موقعی توی جوامع غربی خیلی سر و صدا کرده بود و البته ناگفته نمونه که خانم نویسنده یعنی بتی محمودی هم از قِبَل فروش این کتاب به پول و پله ی حسابی رسید! یادمه اولین باری که اسم این کتاب رو شنیدم از دهن مشاور تحصیلیمون توی دانشکده بود. از من پرسید که میشه معنی تعارف رو براش توضیح بدم! منم با زبون بی زبونی و کلی مِن و مِن کردن یک چیزایی تحویلش دادم، چیزایی که واقعاً خودم هم قلباً بهشون اعتقاد نداشتم. آخرش بهم گفت که توی این کتاب تعارف رو این جور ترجمه کردند: وقتی که آدم چیزی رو به زبون میاره، ولی از ته دل نمی خواد! اون موقع خیلی سعی کردم این شخص رو متقاعد کنم که اینطور نیست و ته دلم هم جداً خیلی ناراحت شدم.
الان بعد از گذشت نزدیک به دو دهه از اون جریان، میتونم بگم که برداشت اون مترجم از این گوشه ی پوسیده ی فرهنگ ما زیاد هم بی ربط نیست! اگر تحمل شنیدنش رو از اجنبی ها نداریم، حداقل خودمون که میتونیم به زبون بیاریم. امروز داشتم به عزیزی می گفتم که راه بسیار صعبی بود و این همه سال طول کشید تا خودم رو از این قید و بند احمقانه ی سنتیمون آزاد کنم، ولی سرانجام درش حداقل به طور نسبی موفق شدم... واقعاً تا کی میخوایم با دروغ بزرگی به اسم "تعارف" سر هم رو کلاه بذاریم و همدیگه رو وادار به کارایی بکنیم که از ته دل راضی نیستیم؟! واقعاً تا کی؟!!

۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

والس ایرانی

اولش خواستم فقط این ترانه رو اینجا بذارم، بعدش یواشکی سرم رو بالا بگیرم و سوت زنون در حالی که به آسمون نگاهی میکنم، این روز کاری آدینه رو به پایان برسونم. ولی در حین عملیات ویراستاری یاد خاطره ای در مورد این ترانه ی خاطره انگیز افتادم که حیفم اومد باهاتون قسمت نکنم. چند سال پیش، یا به عبارت بهتر بگم چندین سال پیش، همین موقعهای سال یعنی حوالی نوروز، سفری به دیار قبلیمون کردم. چون کلی کار برای انجام دادن داشتم، سال تحویل و عید رو اونجا مجبور به موندن بودم. دوستای خوبم هم که همیشه به فکر من بودند و البته هنوز هم هستند، برای جشن سالانه ی نوروز که توسط هموطنان ساکن اونجا برگزار میشد، برام بلیط گرفته بودند. جای همگی دوستان خالی، خیلی خوش گذشت. مجری برنامه یکی از همدوره ایهای قبلی دانشگاه بود که از این ور و اوونور شنیده بودیم که در رقص تبحر خاصی داره! خلاصه، در میان برنامه های متنوع، این دوست ما اعلام کرد که حالا نوبت به والس ایرانی رسیده! بعدش هم با لبخندی به لب گفت: این خارجیها یک وقت فکر نکنند که فقط خودشون والس دارند! بله، در کمال تعجب ما "موسیقی نشناس ها"، ترانه ی سلطان قلبها رو شروع به نواختن کردند و جناب مجری هم دست خانم خواننده ای که برای اجرای ترانه های محلی به اونجا دعوت شده بود، رو گرفت و والسی بسیار زیبا با هم رقصیدند :)



عارف - سلطان قلبها

یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا
خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا
خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
اکنون اگر از تو دورم به هر جا
بر یار دیگر نبندم دلم را
سرشارم از آرزو و تمنا ای یار زیبا