۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

"عبدالقادر بغدادی"

چند روزی اینجا نبودم، یعنی هم بودم و هم نبودم! بارها اومدم و شروع به نوشتن کردم ولی بعدش از صرافت افتام. نوشتن باید توش احساس باشه، باید بازتاب روح باشه. دلم هم نمیخواست به قول رفیق قدیمیم فقط از "آب و هوا" بنویسم... راستش رو بخواید اصلاً حال و حوصله نداشتم و به همین خاطر هر چه که مینوشتم هم صرفاً از آب و هوا از آب درمیومد...
توی این چند ماه اخیر زندگیم دستخوش تحولاتی شد و در این تحولات که شاید خیلی از آدما به راحتی به روشی متمدنانه با هم کنار میان، متأسفانه من از این شانس برخوردار نبودم و به اندازۀ کافی آزار و اذیت دیدم. ولی نکتۀ مثبت توی کل این تحولات این بود که سرانجام تموم شد و دیروز به پایان رسید. حالا دیگه میتونم واقعاً از ته دل بگم که برای همیشه رهایی پیدا کردم، رهایی از دست کسایی که تفریحشون جنگ و دعواست و بدون مناظره و مشاجره یک چیزی توی زندگیشون کم احساس میشه! نمیتونم این احساسم رو توصیف کنم که چقدر خوشحالم از اینکه هیچ پل ارتباطیی باهاشون ندارم. هر روز صبح که از خواب بیدار میشم و چشمام رو باز میکنم، اولین فکری که به ذهنم خطور میکنه اینه که: عموناصر، باید هر روز به درگاه خداوند شکر کنی که هیچ چیز و هیچ موجود مشترکی با این قوم نداری، وگرنه تا آخر عمرت چنان درگیرت میکردن که هرگز راه فراری برات  نمیذاشتن... و عموناصر، در عین حال باید ازشون سپاسگزار باشی، چون علی رغم تمام ناملایمات این چند ماه باز هم آسون گریختی و سهل جستی... و تمام مدت تنها صحنه ای که در پیش چشمام مجسمه عکس "عبدالقادر بغدادی"(*) روی پیش بخاری خونۀ عمواسدالله است... :)

* توضیح: برای اون دسته از خواننده هایی که فیلم دائی جان ناپلئون رو ندیدن یا دیدن و از یادشون رفته؛ در قسمت آخر داستان وقتی که سعید عاشق و دلخستۀ لیلی دختر دائی جان، با عمو اسدالله برای اولین بار به خونه اش میرن، عکسی بزرگ و قاب شده از یک عرب ملبس و تمام و کمال رو، روی تاقچه میبینه. با تعجب از اسدالله میرزا میپرسه که این کیه؟ بهش میگه: ناجی من! میگه عمو اسدالله با من شوخی میکنی؟ میگه: ببین، اگه یک وقتی توی دریا داری غرق میشی و در آخرین لحظه کوسه ای بیاد و تو رو از مرگ حتمی نجات بده، آیا تو عکسش رو قاب نمیگیری و به دیوار بزنی؟ باز سعید دستگیرش نمیشه و میپرسه: ولی این چه ربطی به این عکس داره؟! و اسدالله اینطور توضیح میده: من یک موقعی همسری داشتم و این آقایی که توی این عکس میبینی، همونیه که باهاش فرار کرد و رفت. من براش شعر حافظ میخوندم و از گل نازکتر بهش نمیگفتم، این یکی براش باد گلو میزد و... حالا تو بگو این ناجی من نیست و نباید عکسش برای همیشه اینجا باشه؟!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

چه مثال خوب و بجایی زدی ناصر عزیزم صد افرین به این حافظه درست منو بردی به متن سریال دایی جان ناپلون

amunaaser گفت...

خواهش میشه... سخن کز دل بر آید لاجرم بر دل نشیند :)