۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

زمزمه های نخستین روز سال

بالاخره سال 2011 به پایان رسید. این اولین نوشتار من در سال جدیده، سالی که با روزی بارونی شروع شد. صبح با صدای شدید بارون از خواب بیدار شدم. نه به اون باد و سرمای دیشب و نه به این هوای امروز...
مطمئناً خیلیها موقع تحویل سال خیلی قولها به خودشون دادند. با خود میعادهایی کردند و امیدشون به این بود که شاید بتونن حداقل قسمتی از اونا رو به تحقق برسونن! من اما هیچ قولی به خودم ندادم چون میدونستم که دادن قول به خویشتن خویش فرق زیادی نداره! آدم حرف خیلی ممکنه بزنه ولی وقتی پای عمل به میون بیاد همه اش باد هواست. چیزی رو که ولی هیچکس نمیتونه ازم بگیره، امیده! امید به آینده، امید به زندگیی روشنتر، امید به فردا. لیوان هیچوقت پر نبوده و هرگز نیز پر نخواهد بود. لیوان همیشه نیمه پره... و من خوشحالم از پر بودن اون نیمه اش، خوشحالم از اینکه تا به امروز زندگی بدی نداشتم، خوشحالم از اینکه به خیلی از آرزوهام توی زندگی رسیدم، خوشحالم از اینکه مالک سلامتیم هستم، خوشحالم از اینکه جوون خوبی رو به این جامعه تحویل دادم، خوشحالم از اینکه زنده ام و زندگی میکنم، خوشحالم از اینکه میتونم هنوز دوست داشته باشم و خوشحالم از اینکه کسایی توی این دنیا وجود دارن که دوستم دارن... بقیه اش دیگه به پشیزی نخواهد ارزید!
 امیدم خیلی زیاده! امید به این دارم که این سال بهتر از سال قبل باشه و با حتی بهتر از سالهای قبل، ولی دیگه یاد گرفتم که توی زندگی توهم نداشته باشم. اگر تا به چندی پیش هم هنوز گوشه هایی از توهمات توی ذهنم پدیدار بود، دیگه الان وجود خارجی ندارن. میدونم که این سال هم باز بازیهایی فقط مخصوص من برام آماده کرده. میدونم که زندگی به مانند بچه های کوچیکه، که در عین معصومیت بسیار خبیث میتونه باشه. درست مثل اون موجودات کوچولو هرگز از بازی خسته نمیشه. با تمام بیگناهیش وقتی با اون چشمای کوچیکش بهت نگاه میکنه که قلبت میخواد از جا بایسته و در عین حال میتونه با همون معصومیت تو رو روی انگشت کوچیکش بچرخونه و به بازیت بگیره... و تو بازی میکنی، تو بازیچه میشی با تمام وجودت، چون به اون موجود ریز نقش عشق میورزی، تو لذت میبری از اینکه ملعبه شدی، تو افتخار میکنی به این بازی، زیرا که با همۀ وجود دوستش داری... و تو زندگی رو با تمام معصومیتش دوست داری!

هیچ نظری موجود نیست: