۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

داستان مهاجرت 5

هنوز اصل سفر رو در پیش روی داشتیم. این مسافرت چند ساعتۀ با قطار به پایتخت فقط دستگرمی بود. دوست و یار دبستانی قدیمی انتظار ما رو میکشید. توی راه برام تعریف کرد که به اون یکی دوستمون که با هم سه تایی از وطن خارج شده بودیم، هم گفته که به اتفاق خانمش شب بیان به دیدنمون. ایدۀ خیلی خوبی بود چون اینجوری میتونستیم با همگی یکجا خداحافظی کنیم... آخه دیگه معلوم نبود که کی دوباره میتونستیم همدیگر رو ببینیم... و از شما چه پنهون، این دوست سوم رو همونجا برای آخرین بار دیدم و الان بیش از دو دهه از اون جریان میگذره...
از صحبتهایی که اون شب شد زیاد به یادم نمونده، مثل تصاویر خیلی ناواضح توی ذهنم میان و میرن! اینقدر رو ولی یادم هست که خیلی نگران بودیم، نگران سفر فردا... و اون شب به هر طریقی که بود به سر اومد. صبح روز بعد به اتفاق دوست میزبانمون راهی فرودگاه شدیم. از اونجایی که کس دیگه ای توی فرودگاه انتظار ما رو نمیکشید خداحافظی خیلی کوتاه شد چون میدونستیم که این دوست باید به سر کارش میرفت...
بدون هیچ مشکلی کارت پرواز گرفتیم. باری هم که برای تحویل دادن نداشتیم بنابرین با در دست داشتن یک ساک از کنترل گذرنامه هم عبور کردیم و رفتیم در نزدیکی گیت قید شده توی کارت پرواز منتظر نشستیم. اون زمانها به ندرت اگر قرار بود در جایی هواپیما رو عوض کنی، کارت پرواز پروازهای بعدی رو میدادن، یعنی ما کارت پرواز بعدی رو باید قبل از پرواز بعدی میگرفتیم... همونجاییکه کسی منتظرمون بود تا پاسپورتهای ما رو بگیره و با خودش ببره، تا ما بتونیم بدون داشتن هر گونه ردی از جایی که میومدیم وارد کشور مورد نظر بشیم. تا چند روز قبلش قرار بر این بود که برادر دوست قدیمیم که از همۀ ما زودتر ساکن اون کشور شده بود بیاد و این لطف رو در حق ما انجام بده، ولی یک روز دیدیدم تلفنمون زنگ زد، و خودش بود. میگفت که خودش یک موردی براش پیش اومده و نمیتونه بیاد، ولی اصلاً جای نگرانی نیست. یکی از دوستای نزدیکش میاد و مشخصاتش رو پای تلفن بهم داد... اون روز وقتی برای اولین بار این غریبۀ خیرخواه رو در ترانزیت اون کشور میانی دیدیم، خودش برامون تعریف کرد که جریان از چه قرار بوده و چطور شده که اون این مسیر قریب به ده ساعته رو با قطار اومده تا ناجی ما باشه و ما رو برای همیشه مدیون خودش بکنه، برای کرامتی که در حقمون کرده بود...

هیچ نظری موجود نیست: