۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

نیم ورقی کاغذ

نمیدونم به دنبال چه کاغذی میگشتم که یادم افتاد که شاید توی کیف جیبیم باشه. مدتها بود که کیفم رو تجسس نکرده بودم. کیف پر از کاغذهای جور و واجور بود، بیشترشون شاید رسید خریدهایی بود که کرده بودم. یاد حرف یک نوجوونی افتادم که میگفت: فرق بین کیف یک بچه و یک بزرگسال همین رسیدهاست که معلموم نیست بزرگترها برای چی توی کیفشون جمع میکنن! ولی فقط کاغذ نبود توی کیفم، عکس هایی هم پیدا میشد، عکسهایی که جای همیشگی دارن اونجا و عکسهایی که از روز اول سرنوشتشون این بوده که مدتی اونجا باشن و بعدش به دور انداخته بشن... فقط فراموشی باعث شده بود که این عکسها توی این مدت اخیر خودشون رو از دید مخفی بکنن... فکری به سرم زد! پیش خودم فکر کردم که اگه این کاغذا رو کنار هم بذارم، یک بخشی از زندگیم رو میتونم مثل قطعات پازل کنار هم بچینم!... و به یاد نوشته ای افتادم که سالها پیش در جایی خونده بودم. نوشته ای که علی رغم کوتاهیش، خیلی حقیقتها در پسش نهفته است، نوشته ای که شاید داستان خیلی از ما آدمها باشه، فقط باید برگردیم و به دنبال کاغذ پاره هایی بگردیم که در اینجا و اونجای خونه هامون مخفی هستن!

برگردان از عموناصر 

آخرین قسمت بار اسباب کشی برده شده بود. مستأجر، مردی جوان با نواری ابریشمی سیاه بر گرد کلاهش، باری دیگر گردشی در خانه کرد تا مطمئن شود که چیزی را فراموش نکرده باشد. - نه، چیزی را فراموش نکرده بود، به هیچ وجه؛ و بدین سان خانه را ترک نمود، در راهرو، مصمم بر آنکه دیگر به آنچه که بر او در این خانه گذشته، فکر نکند. ولی اینجا را ببین، در راهرو کنار تلفن نیم ورقی کاغذ با پونزی چسبانده شده بود؛ و پر ازنوشته هایی با سبکهای گوناگون بود، بعضاً با مرکبی روان، بعضاً با مداد یا قلم قرمز.همه چیز در آنجا ثبت بود، همۀ این داستان زیبا که در این زمان کوتاه دو سال اتفاق افتاده بود؛ همۀ آن چیزهایی که میخواست فراموش کند مرقوم بود؛ قطعه ای از زندگی یک انسان بر نیم ورقی کاغذ.
ورقه را برداشت؛ از آن کاغذهای زرد رنگ کاهی بود که برق میزنند. کاغذ را برلبۀ پوشش شومینه قرار داد و چنانکه به روی آن خم شده بود شروع به خواندن کرد. اول اسم او نوشته شده بود: آلیس، زیباترین نامی که او سراغ داشت، زیراکه نامزدش بود. و عدد 11 15. عدد به مانند شمارۀ سرودهایی بود که در کلیسا خوانده میشود. سپس نوشته شده بود: بانک. شغلش بود. شغل مقدسی که به او روزی، خانه و همسر را عطا نموده بود، اساسی برای وجودش. ولی خط خورده بود! زیرا که بانک ورشکسته شده بود، ولیکن وی به دست بانکی دیگر نجات یافته بود، هر چند پس از مدتی کوتاه آمیخته به تشویش.  سپس نوبت گلفروش و کالسکه ران بود. جشن نامزدی که در آن وی جیبهایی پر از پول داشت.
پس از آن: مبل فروش، پرده فروش: او زندگی تشکیل میدهد. شرکت حمل و نقل: آنان نقل مکان میکنند. دفتر فروش بلیط در اپرا: 50 50. آنها تازه عروس و دامادند و روزهای یکشنبه به اپرا میروند. بهترین لحظاتشان زمانیست که خود ساکت و بی صدا می نشینند و جذب زیبایی و هارمونی سرزمین افسانه ای در آن سوی پرده میشوند.
در اینجا نام مردی میاید که روی آن قلم خورده است. او دوستی بود که به درجاتی در جامعه رسیده بود، ولی نتوانست خوشبختی را حفظ کند و زمین خورد، چاره ناپذیر، و چاره ای به جز سفری دور نداشت. روزگار اینچنین شکننده است! در اینجا به نظر میاید که واقعه ای جدید در زندگی این زوج رخ داده باشد. با دستخط زنانه ای  و با مداد نوشته شده است: "خانم". کدام خانم؟ - بلی، خانمی با شنلی بزرگ و با چهره ای دلسوز و مهربان، که به آرامی میاید و هرگز از سالن عبور نمیکند، بلکه از راهرو به اتاق خواب میرود. 
زیر نام او دکتر ل نقش بسته است.
برای اولین بار در اینجا نام خویشاوندی به چشم میخورد. نوشته شده است "مامان". این مادرزن است که خود را در خفا ازچشمها به دور داشته تا مزاحمتی برای تازه عروس و داماد ایجاد نکند، ولی هم اکنون در زمان احتیاج فراخوانده شده، و با کمال میل میاید زیرا به او نیاز می باشد.
در اینجا خط خطیهایی به رنگ آبی و قرمز آغاز میگردد. دفتر کاریابی:  مستخدمه نقل مکان کرده است، یا شخصی جدید قرار است که به کار گماشته شود. داروخانه. عجب! اوضاع تیره میگردد. شیربندی. در اینجا سفارش شیر داده میشود، از نوع پاستوریزه. بقالی، قصابی و غیره. امور مربوط به خانه از طریق تلفن انجام میگیرد؛ پس خانم خانه بر سر جای خود نمیباشد. نه، زیرا وی در بستر به سر میبرد.
باقی نوشته ها را دیگر نمیتوانست بخواند، چون چشمهایش بنای تیرگی و تاری گذاشته بودند، درست به مانند غریقی در دریا، زمانیکه دنیا را از دریچۀ آب شور باید ببیند. ولی آنجا که مرقوم بود: آژانس کفن و دفن. خود هویداست! - یکی بزرگ و یکی کوچک، یعنی، تابوت.  و در پرانتز نوشته شده بود: از خاکستر.
پس از آن دیگر هیچ چیز نوشته نشده نبود. با خاکستر به پایان رسید؛ و روزگار اینچنین است. 
او تکۀ کاغذ را برداشت، به آن بوسه ای زد و در جیب بغلش گذاشت.
ظرف دو دقیقه، دو سال از عمرش را از پیش چشم گذرانده بود.
زمانی که آنجا را ترک میگفت، خمیده نبود؛ برعکس سر را بالا گرفته، و چون انسانی خوشبخت و سربلند بود، زیرا که او احساس میکرد که مع هذا او زیباترینها از آنش بوده اند. چه بسیارند بخت برگشتگانی که هرگز چنین شانسی نداشته اند!

هیچ نظری موجود نیست: