هنوز پدربزرگ نشدم و اینطور که به نظر میاد به این زودیها هم قرار نیست که این افتخار بزرگ نصیببم بشه. چه میشه کرد دیگه، به قول عموناصر "زندگی همینه!"... بیشتر از اونکه به پدر بزرگ شدن فکر کنم، به اونهایی که قبل از من به این مقام مسرت انگیز نائل شدن، فکر میکنم. به پدر خودم و به پدربزرگهای خودم. پدر بزرگها رو فقط یکیشون رو تونستم ببینم، اون یکی قبل از اینکه من دیده در دنیای فانی باز کنم، عمرش رو داد به شما، یا شاید هم به من، کی میدونه! ولی اونی رو که از بچگیم دیدم، خوب به خاطر دارم...
پدربزرگ تو شهر ما زندگی نمیکرد. از موقعی که به یاد دارم ساکن خطۀ سبز بود، همونجایی که پدر دوران کودکیش رو گذرونده بود. توی اون روستا برای خودش بروبیایی داشت و همه میشناختنش. دوران بچگیم پدرم هر فرصتی که پیش میومد ما رو به خونۀ اون میبرد. خونه اش مثل همۀ خونه های روستایی اون زمان پر از حیوونهای خونگی جورواجور بود، از مرغ و خروس و جوجه و اردک و غاز بگیر تا گوساله و گاو و... من که از همون دوران کودکی حیوونها رو دوست داشتم، عاشق خروسش بودم. یک دونه بود و اطرافش دهها مرغ دیگه. یادمه که هر وقت به اونجا میرفتیم به پدربزرگ میگفتم که نمیشه این خروس رو به من بدی؟ و اون هم همیشه جوابش این بود که "بچه جان، اگه این خروس رو به تو بدم، اونوقت این مرغهای بیچاره چیکار باید بکنن و تنها میمونن؟" و من با عقل بچگیم پیش خودم فکر میکردم که خوب اونا که طوریشون نمیشه، اونا همدیگه رو دارن و تنها نمیمونن که...
توی یکی از این مسافرتها به اونجا، یک روزی سر سفرۀ ناهار باهاش جناغ مرغ شکستم. همه بهم گفته بودن که بردن پدربزگ در شرط بندی کار حضرت فیله، چون حواسش خیلی جمعه، ولی من با خودم گفتم که من حتماً میبرمش! آخه شرط سر خروسش بود... روزها گذشت و ماهها گذشت ولی فرصتی پیش نیومد که ما به دیدار پدربزگ بریم. اون هم که خیلی به ندرت به شهر ما سر میزد. تا یک موقعی که پدربزرگ برای عروسی دخترعمو به شهر ما اومده بود. وقتی خبر اومدنش رو شنیدم توی دلم قند بود که آب میشد. با خودم گفتم که دیگه باید کار رو یکسره کنم. اما کور خونده بودم و هر چی در مورد پدربزرگ و حافظه اش میگفتن درست بود. به هیچ عنوان نمیشد چیزی به دستش داد و گفت "یادم، تو را فراموش"!
به یاد دارم که براش پیراهنی نو گرفته بودن که قرار بود توی عروسی به تن کنه. یکی از دخترعموها میخواست پیراهن رو براش ببره که من گفتم اگه میشه بدیم من ببرم. پدربزرگ داشت با کس دیگه ای صحبت میکرد. من هم از فرصت استفاده کردم و فقط گفتم "بفرمایید، این هم پیرهنتون". بندۀ خدا، اون هم بدون نگاه کردن به من اون رو از دست من گرفت، و با شنیدن "یادم..." من خواست اون رو پس بده که دیگه دیر شده بود و شرط رو باخته بود... البته اگر شما اون خروس کاکل زری رو دیدین من هم دیدمش. هر بار که ازش میپرسیدم، میگفت باشه حتماً...
پدربزرگ نوه و نتیجه زیاد داشت. من اما تنها نوه ای بودم که باهاش به زبون محلی صحبت میکردم. وقتی باهاش به اون زبون حرف میزدم برق شادی توی چشمهاش کاملاً قابل رؤیت بود. و این شادی رو به حد اعلا، بعد از جلای وطن در یکی از سفرهایی که تابستون به وطن کرده بودم، دیدم. میدونستم که اهل نوشیدنه. با اینکه خودم زیاد علاقه ای نداشتم، از روی کنجکاوی ازش پرسیدم: "توی بساطت هست؟" با ناباوری بهم نگاهی کرد و پرسید: "مگه میخوری؟!" و وقتی جواب مثبت از من گرفت، دیدم که بیل به دست به پشت حیاط خونه رفت و شیشه ای رو که معلوم بود مدتها قبل در اونجا چال کرده بوده، از دل زمین بیرون آورد... و این اولین و آخرین جامی بود که با پدربزرگ زدم.
پدربزرگ نوه و نتیجه بسیار داشت، اما این نتیجه رو که این سر دنیا پا به این دنیا گذاشت، هرگز موفق نشد ببینه. در یک روز گرم بهاری، صبحگاهان دار فانی رو وداع گفت در حالیکه این نتیجه نیمه های شب همون روز چشم در دنیای ما باز کرد... دو روحی که شاید در یک آن فقط از کنار هم رد شدند بی اینکه از هم خبری داشته باشن!
پدربزرگ تو شهر ما زندگی نمیکرد. از موقعی که به یاد دارم ساکن خطۀ سبز بود، همونجایی که پدر دوران کودکیش رو گذرونده بود. توی اون روستا برای خودش بروبیایی داشت و همه میشناختنش. دوران بچگیم پدرم هر فرصتی که پیش میومد ما رو به خونۀ اون میبرد. خونه اش مثل همۀ خونه های روستایی اون زمان پر از حیوونهای خونگی جورواجور بود، از مرغ و خروس و جوجه و اردک و غاز بگیر تا گوساله و گاو و... من که از همون دوران کودکی حیوونها رو دوست داشتم، عاشق خروسش بودم. یک دونه بود و اطرافش دهها مرغ دیگه. یادمه که هر وقت به اونجا میرفتیم به پدربزرگ میگفتم که نمیشه این خروس رو به من بدی؟ و اون هم همیشه جوابش این بود که "بچه جان، اگه این خروس رو به تو بدم، اونوقت این مرغهای بیچاره چیکار باید بکنن و تنها میمونن؟" و من با عقل بچگیم پیش خودم فکر میکردم که خوب اونا که طوریشون نمیشه، اونا همدیگه رو دارن و تنها نمیمونن که...
توی یکی از این مسافرتها به اونجا، یک روزی سر سفرۀ ناهار باهاش جناغ مرغ شکستم. همه بهم گفته بودن که بردن پدربزگ در شرط بندی کار حضرت فیله، چون حواسش خیلی جمعه، ولی من با خودم گفتم که من حتماً میبرمش! آخه شرط سر خروسش بود... روزها گذشت و ماهها گذشت ولی فرصتی پیش نیومد که ما به دیدار پدربزگ بریم. اون هم که خیلی به ندرت به شهر ما سر میزد. تا یک موقعی که پدربزرگ برای عروسی دخترعمو به شهر ما اومده بود. وقتی خبر اومدنش رو شنیدم توی دلم قند بود که آب میشد. با خودم گفتم که دیگه باید کار رو یکسره کنم. اما کور خونده بودم و هر چی در مورد پدربزرگ و حافظه اش میگفتن درست بود. به هیچ عنوان نمیشد چیزی به دستش داد و گفت "یادم، تو را فراموش"!
به یاد دارم که براش پیراهنی نو گرفته بودن که قرار بود توی عروسی به تن کنه. یکی از دخترعموها میخواست پیراهن رو براش ببره که من گفتم اگه میشه بدیم من ببرم. پدربزرگ داشت با کس دیگه ای صحبت میکرد. من هم از فرصت استفاده کردم و فقط گفتم "بفرمایید، این هم پیرهنتون". بندۀ خدا، اون هم بدون نگاه کردن به من اون رو از دست من گرفت، و با شنیدن "یادم..." من خواست اون رو پس بده که دیگه دیر شده بود و شرط رو باخته بود... البته اگر شما اون خروس کاکل زری رو دیدین من هم دیدمش. هر بار که ازش میپرسیدم، میگفت باشه حتماً...
پدربزرگ نوه و نتیجه زیاد داشت. من اما تنها نوه ای بودم که باهاش به زبون محلی صحبت میکردم. وقتی باهاش به اون زبون حرف میزدم برق شادی توی چشمهاش کاملاً قابل رؤیت بود. و این شادی رو به حد اعلا، بعد از جلای وطن در یکی از سفرهایی که تابستون به وطن کرده بودم، دیدم. میدونستم که اهل نوشیدنه. با اینکه خودم زیاد علاقه ای نداشتم، از روی کنجکاوی ازش پرسیدم: "توی بساطت هست؟" با ناباوری بهم نگاهی کرد و پرسید: "مگه میخوری؟!" و وقتی جواب مثبت از من گرفت، دیدم که بیل به دست به پشت حیاط خونه رفت و شیشه ای رو که معلوم بود مدتها قبل در اونجا چال کرده بوده، از دل زمین بیرون آورد... و این اولین و آخرین جامی بود که با پدربزرگ زدم.
پدربزرگ نوه و نتیجه بسیار داشت، اما این نتیجه رو که این سر دنیا پا به این دنیا گذاشت، هرگز موفق نشد ببینه. در یک روز گرم بهاری، صبحگاهان دار فانی رو وداع گفت در حالیکه این نتیجه نیمه های شب همون روز چشم در دنیای ما باز کرد... دو روحی که شاید در یک آن فقط از کنار هم رد شدند بی اینکه از هم خبری داشته باشن!