۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

خروس پدربزرگ

هنوز پدربزرگ نشدم و اینطور که به نظر میاد به این زودیها هم قرار نیست که این افتخار بزرگ نصیببم بشه. چه میشه کرد دیگه، به قول عموناصر "زندگی همینه!"... بیشتر از اونکه به پدر بزرگ شدن فکر کنم، به اونهایی که قبل از من به این مقام مسرت انگیز نائل شدن، فکر میکنم. به پدر خودم و به پدربزرگهای خودم. پدر بزرگها رو فقط یکیشون رو تونستم ببینم، اون یکی قبل از اینکه من دیده در دنیای فانی باز کنم، عمرش رو داد به شما، یا شاید هم به من، کی میدونه! ولی اونی رو که از بچگیم دیدم، خوب به خاطر دارم...
پدربزرگ تو شهر ما زندگی نمیکرد. از موقعی که به یاد دارم ساکن خطۀ سبز بود، همونجایی که پدر دوران کودکیش رو گذرونده بود. توی اون روستا برای خودش بروبیایی داشت و همه میشناختنش. دوران بچگیم پدرم هر فرصتی که پیش میومد ما رو به خونۀ اون میبرد. خونه اش مثل همۀ خونه های روستایی اون زمان پر از حیوونهای خونگی جورواجور بود، از مرغ و خروس و جوجه و اردک و غاز بگیر تا گوساله و گاو و...  من که از همون دوران کودکی حیوونها رو دوست داشتم، عاشق خروسش بودم. یک دونه بود و اطرافش دهها مرغ دیگه. یادمه که هر وقت به اونجا میرفتیم به پدربزرگ میگفتم که نمیشه این خروس رو به من بدی؟ و اون هم همیشه جوابش این بود که "بچه جان، اگه این خروس رو به تو بدم، اونوقت این مرغهای بیچاره چیکار باید بکنن و تنها میمونن؟" و من با عقل بچگیم پیش خودم فکر میکردم که خوب اونا که طوریشون نمیشه، اونا همدیگه رو دارن و تنها نمیمونن که...
توی یکی از این مسافرتها به اونجا، یک روزی سر سفرۀ ناهار باهاش جناغ مرغ شکستم. همه بهم گفته بودن که بردن پدربزگ در شرط بندی کار حضرت فیله، چون حواسش خیلی جمعه، ولی من با خودم گفتم که من حتماً میبرمش! آخه شرط سر خروسش بود... روزها گذشت و ماهها گذشت ولی فرصتی پیش نیومد که ما به دیدار پدربزگ بریم. اون هم که خیلی به ندرت به شهر ما سر میزد. تا یک موقعی که پدربزرگ برای عروسی دخترعمو به شهر ما اومده بود. وقتی خبر اومدنش رو شنیدم توی دلم قند بود که آب میشد. با خودم گفتم که دیگه باید کار رو یکسره کنم. اما کور خونده بودم و هر چی در مورد پدربزرگ و حافظه اش میگفتن درست بود. به هیچ عنوان نمیشد چیزی به دستش داد و گفت "یادم، تو را فراموش"!
به یاد دارم که براش پیراهنی نو گرفته بودن که قرار بود توی عروسی به تن کنه. یکی از دخترعموها میخواست پیراهن رو براش ببره که من گفتم اگه میشه بدیم من ببرم. پدربزرگ داشت با کس دیگه ای صحبت میکرد. من هم از فرصت استفاده کردم و فقط گفتم "بفرمایید، این هم پیرهنتون". بندۀ خدا، اون هم بدون نگاه کردن به من اون رو از دست من گرفت، و با شنیدن "یادم..." من خواست اون رو پس بده که دیگه دیر شده بود و شرط رو باخته بود... البته اگر شما اون خروس کاکل زری رو دیدین من هم دیدمش. هر بار که ازش میپرسیدم، میگفت باشه حتماً...
پدربزرگ نوه و نتیجه زیاد داشت. من اما تنها نوه ای بودم که باهاش به زبون محلی صحبت میکردم. وقتی باهاش به اون زبون حرف میزدم برق شادی توی چشمهاش کاملاً قابل رؤیت بود. و این شادی رو به حد اعلا، بعد از جلای وطن در یکی از سفرهایی که تابستون  به وطن کرده بودم، دیدم. میدونستم که اهل نوشیدنه. با اینکه خودم زیاد علاقه ای نداشتم، از روی کنجکاوی ازش پرسیدم: "توی بساطت هست؟" با ناباوری بهم نگاهی کرد و پرسید: "مگه میخوری؟!" و وقتی جواب مثبت از من گرفت، دیدم که بیل به  دست به پشت حیاط خونه رفت و شیشه ای رو که معلوم بود مدتها قبل در اونجا چال کرده بوده، از دل زمین بیرون آورد... و این اولین و آخرین جامی بود که با پدربزرگ زدم.
پدربزرگ نوه و نتیجه بسیار داشت، اما این نتیجه رو که این سر دنیا پا به این دنیا گذاشت، هرگز موفق نشد ببینه. در یک روز گرم بهاری، صبحگاهان دار فانی رو وداع گفت در حالیکه این نتیجه نیمه های شب همون روز چشم در دنیای ما باز کرد... دو روحی که شاید در یک آن فقط از کنار هم رد شدند بی اینکه از هم خبری داشته باشن!

۱۳۹۶ شهریور ۳۱, جمعه

داستان مهاجرت 47

بیشتر آدما اگه ازشون این پرسش بشه که "اگر ماشین زمانی در اختیارتون میذاشتن، آیا دلتون میخواست به عقب برگردین؟"، احتمالاً پاسخ همه مثبته، یعنی اگه بهشون بگن که با این عقب رفتن در تونل زمان میتونین گذشته و آینده اتون رو تغییر بدین... من اما راستش رو بخواین دلم نمیخواد هرگز به عقب برگردم، به اون سالها و اون نگرانیها و... حتی اگه بدونم خیلی چیزها رو میتونم عوض کنم! هرگز دلم نمیخواد به اون روزایی برگردم که هر ثانیه اش برام مثل یک عمر میگذشت، و او تابستون و روزهاش و ساعتهاش و دقیقه هاش و ثانیه هاش برام اینچنین بودن...
سعی میکردم که فکرم رو متمرکز تزم بکنم. دوست "هم تزم" رو دیگه عملاً نمیدیدم ولی کار خودم به نظر بد پیش نمیرفت. از کار اون ولی خبری نداشتم و نمیدونستم که به کجا رسیده. هر روز که میگذشت و از ادارۀ مهاجرت خبری نمیشد، اعصاب منم بیشتر خورد میشد و حس میکردم که روز به روز دارم عصبی تر میشم. و در نهایت این اعصاب متشنج کار دستم داد و اون کاری رو کردم که توی زندگیم همیشه ازش بیزار بودم، اینکه بخوام با کسی دعوا کنم! به هم تزیم زنگ زدم. خانمش گوشی رو برداشت و وقتی خودم رو معرفی کردم، شنیدم که با لحن خیلی بدی بهش گفت: "خودشه"! خیلی بهم برخورد و به تنها چیزی که تونستم فکر کنم این بود که حتماً باید در مورد من و جر و بحثهایی که با هم بر سر این کار مشترک داشتیم، توی خونه صحبت شده باشه که اینچنین و با این لحن در مورد من صحبت میکنه! آخه اون که اصلاً من رو ندیده بود و نمیشناخت! وقتی گوشی رو خودش برداشت، خودم میدونم که به طرز خوبی باهاش صحبت نکردم. خیلی ناراحت و عصبانی بودم و البته اون بندۀ خدا اصلاً تقصیری متوجهش نبود. تنها ایرادی که به خطا میشد ازش گرفت این بود که شبها بهتر کار میکرد و روزها اونجا نبود... خلاصه اینکه یکی اون گفت و یکی من و در نهایت اونقدر از حرفهای من ناراحت شد که گوشی رو گذاشت. این کارش درست مثل پتکی سنگین بود که بر سر من زدن و احساس کردم که سرم داره گیج میره.
من  هاج و واج مونده بودم از این حرکتش و داشتم با خودم بالا و پایین میکردم که حالا باید چکار کنم، و توی این این حال و هوا بودم که تلفن زنگ زد. خودش بود. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود. با لحنی خیلی آروم ازم به خاطر اینکه گوشی روگذاشته بود عذر خواست و این باعث شد که من هم کمی آرومتر بشم. بعد از چند دقیقه صحبت کردن همه چیز آروم شده بود و انگار نه انگار تا چند دقیقۀ قبل چه اتفاقاتی افتاده بوده. و به این نتیجه رسیدیم که باید همدیگه رو توی دانشگاه ملاقات کنیم و کارهای همدیگه رو یک بررسی کنیم تا ببینم چطور میتونیم ادامه بدیم...
روز بعدش توی دانشگاه و توی اتاقی که بهمون داده بودن، ملاقاتش کردم. راستش یک کمی از رفتار خودم شرمسار بودم ولی وقتی براش شرایطم رو و داستان ادارۀ مهاجرت رو تعریف کردم، فهمیدم که چطور متوجه حالتهای عصبی من شد و توی چشماش همدردی رو میشد خوند... و از کارمون خیلی باقی نمونده بود و هردو خوب پیشرفت کرده بودیم. قرار شد تا چند هفتۀ بعد وقتی هر دو به انتهای کار رسیدیم، اونها رو به هم بچسبونیم و بعد به استاد راهنما نشون بدیم، که همینطور هم شد. استاد از کارمون خیلی خوشش اومد و خودش پای برنامه ای که من و این دوست با هم درست کرده بودیم، نشست و تا اونجایی که میشد امتحانش کرد، و نهایتاً چراغ سبز رو بهمون نشون داد. از شادی توی پوستمون نمیگنجیدیم. بهمون گفت که حالا برین و گزارشش رو بنویسین. از اونجایی که کار من و این دوست دو قسمت مختلف بود، باز قرار گذاشتیم که هر کسی بخش خودش رو بنویسه و بعد اونها رو به هم متصل کنیم.
حالا دیگه تقریباً خیالم راحت شده بود که کارم رو به اتمامه. فقط دو تا درس دیگه داشتم که باید از پس امتحاناشون برمیومدم و بعدش دیگه تموم بود. فکر کردم کاش که این جواب لعنتی هم میومد تا ما تکلیفمون مشخص بشه...
و بالاخره این اتفاق افتاد. یک روز که از دانشگاه به خونه برگشتم، جلوی در نامه اشون رو دیدم که روی زمین افتاده بود. اولش جرأت باز کردنش رو نداشتم ولی چند لحظه ای که گذشت با خودم گفتم هر چه بادا باد! سر پاکت رو  باز کردم و نامه رو در برابر صورتم گرفتم. و اولین چیزی که توی اون متن توجهم رو به خودش جلب کرد این جمله بود: "...اقامت دائم شما رو باطل نمیکنیم...". انگار که سنگ آسیابی رو که مدتها روی شونه هام گذاشته بودن، به یکباره از روی دوشم برداشتن. از خوشحالی اشکهام همینجور سرازیر شدن و نمیدونستم در اون لحظه این شادی رو اول با چه کسی باید قسمت کنم! وقتی که یک کمی به خودم اومدم همۀ نامه رو خوندم.به خودم گفتم دست خانم وکیل جداً درد نکنه که دست روی خوب نکاتی گذاشته بود و اونا هم با اتکا به همون نکات صلاح دیده بودن که اقامت ما رو باطل نکنن... به تنها چیزی که در اون ثانیه ها تونستم فکر کنم این بود که تمام درهایی که فکر میکردم همگی به روی ما بسته خواهد شد، انگار دوباره یکی یکی تمامیشون رو باز کرده بودند.

ادامه دارد
  

۱۳۹۶ شهریور ۳۰, پنجشنبه

دنیای ناامن

شاید این تنها حس من باشه، شاید هم خیلی از هم نسلهای من و نسلهای قبل هم همینطور فکر کنن: دنیا اون قدیما جای امن تری برای زندگی بود! یک موقعی سوار اتوبوس و قطار و هواپیما که میشدی، درسته که همیشه به این فکر میکردی که اگه مشکلی فنی برای این وسائط نقلیه پیش بیاد، اونوقت چی میشه، ولی کمتر کسی از این ترس داشت که "نکنه یکوقت بمبی اینجا باشه و منفجر بشه"! یا وقتی توی خیابونها برای خودت پرسه میزدی، هیچوقت به این فکر نمیکردی که "اگه الان یکی با کامیون و تریلی با سرعت وحشتناکی بیاد و همۀ آدمهای بیگناه رو زیر بگیره چی میشه؟"، یا اینکه اگه برای دیدن کنسرتی به سالنی میرفتی و فکر نمیکردی که "اگه  یک عده ای با مسلسل و هفت تیر یک دفعه بریزن تو سالن و حضار معصوم رو به رگبار ببندن، چی میشه؟"... نه دنیا دیگه هرگز اون جای امن نیست، هیچ جا! نه اینور آب و نه اونور آب!
همین هفتۀ پیش باخبر شدم که فرزند یکی از دوستان قدیمی در اون قطاری که در یکی از پایتختهای این قاره بمبی درش نصفه و نیمه منفجر شد، بوده! خدا رو هزار مرتبه شکر که اتفاقی براش نیفتاد و به قول اینجاییها فرشته ها حامیش بودن... ولی انسانهای دیگه ای بودن که زخمی شدن و مردن... دیگه هیچ جای این دنیا امنیت وجود نداره، و این اتفاق هر جایی توی این کرۀ خاکی ممکنه بیفته! ...
امروز صبح که طبق معمول هر روز سوار در تراموا داشتم از تونل طولانی این شهر عبور میکردم، مثل هر روز این پرسش به ذهنم رسید که اگه کسی به طریقی و به شکلی وسط ریلها و در میون اون تاریکی باشه، رانندۀ بیچاره هرگز شانسی برای به موقع دیدنش نداره... و توی همین افکار ناگهان به یاد اتفاقات توی دنیا افتادم و اینکه چطور هر اتفاقی هر جا ممکنه بیفته... و اینکه "اگه الان در این ظلمات داخل تونل..." و بی اینکه دست خودم باشه، جملۀ ماهی سیاه کوچولو رو به خاطر آوردم: "مرگ خيلی آسان می تواند الان به سراغ من بيايد، اما من تا می توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم، که ميشوم، مهم نيست، مهم اين است که زندگی يا مرگ من چه اثری در زندگی ديگران داشته باشد."

۱۳۹۶ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

آسوده بخواب، ای آخرین معلم من!

همه جای این اداره در حال ساخت و ساز هستن. از پنج تا آسانسور کوچیک و بزرگ، سه تا ونصفشون در اختیار ساختمون سازهاست. آدم کار که داشته باشه، باید کلی صبر کنه تا یک آسانسور گیرش بیاد. از اون بدتر اینکه بخوای پونزده طبقه رو هم بالا بری. اونوقت تازه روی در آسانسورها زدن که "برای تحرک روزانه به جای استفاده از آسانسور از پله ها استفاده کنین"...
طبقۀ پونزدهم کار داشتم. دارن اونجا رو هم دوباره بازسازی میکنن، ولی هنوز اتاقی پر از رایانه های قد و نیم قد در اختیار ماست که باید یک خاکی به سرشون بریزیم و خونۀ امن دیگه ای براشون پیدا کنیم. کارم زیاد طول نکشید. فقط میخواستم یک بررسی نهایی از تعداد و چیزایی که باید جابجا بشن، بکنم. داشتم در انتهایی راهرو رو که مشرف به آسانسورهاست،  باز میکردم که همکاری رو دیدم، همکاری که در واقع بازنشسته شده ولی به خاطر پایین بودن حقوق بازنشستگی بازم هفته ای یکی دو روز میاد تا چند قرونی به پول بخور و نمیر بازنشستگیش اضافه بشه... بعد از کمی چاق سلامتی و صحبت از چند تا مورد کاری، داشتم ازش خداحافظی میکردم که یک دفعه گفت: "راستی خبر داری که فلانی مرد؟" من سرجام خشکم زد و با نگاهی ناباورانه گفتم: راست میگی؟! و ادامه داد که انگار چند هفته ای میشه... خبر از فوت استادم رو داشت بهم میداد، کسی که سالها باهاش کار کرده بودم و به گردنم خیلی حق داشت...
دلم خیلی گرفت. یک دفعه تمام خاطرات اون همه سال درم زنده شد. اون چند سالی که، کارم رو نیمه تموم گذاشتم و بدون خبر رفتم و وقتی که برگشتم خیلی از دستم ناراحت بود. وقتی که بعدش بهم گفت: "از لحاظ احساسی هنوز بالغ نشدی" و البته کاملاً درست میگفت. سخنرانیش در مراسم بعد از فارغ التحصیلیم و این داستانی رو که همیشه در همۀ اینجور مراسم ها تعریف میکرد که "در قدیم کسانی که موفق به دریافت دکترا میشدن رو اگر میخواستن حکم اعدام رو براشون اجرا کنن، حق نداشتن، حلق آویزشون کنن و فقط باید گردن میزدن"، و حضار چقدر میخندیدن...
با اینکه سالهاست که ازش بیخبر بودم ولی دورادور سراغش رو از اطرافیان میگرفتم... دلم جداً گرفت! و تا دوباره خودم رو به اتاقم برسونم، تمام سعیم رو کردم که کسی اشکهام رو که آمادۀ سرازیر شدن بودن، نبینه! آره، استاد، امیدوارم که حالا از اون بالا که داری نگاهم میکنی،  بهم افتخار بکنی که دیگه پخته تر میتونم با احساساتم کنار بیام. امیدوارم هر جا که هستی آسوده خاطر بخوابی! یادت برای من همیشه زنده خواهد بود، ای آخرین معلم من!

۱۳۹۶ شهریور ۲۴, جمعه

داستان مهاجرت 46

وقتی به گذشته ها فکر میکنم و اون زمونا رو با امروز مقایسه میکنم، تازه متوجه میشم که اون موقعها چقدر زندگی من دستخوش حوادث رنگ و وارنگ بود. بعضی وقتها آدم حس میکنه که زندگی حالا دیگه خیلی آروم و بی سر و صداست... ولی اون دوران همه اش اتفاق بود که پشت اتفاق میفتاد. اون تابستون هم شروعش که خیلی برای ما هولناک بود اما مهم این بود که پایانش چه جور باشه!
من و یکی از هم دانشکده ایها داشتیم روی پایان نامه کار میکردیم. بچۀ خوبی بود. هموطن بود و توی یکی از آزمایشگاهها با هم آشنا شده یودیم. در واقع از اونجایی که همگروهی نداشت، مسئول آزمایشگاه ازمون پرسید که آیا اونم میتونه به گروه ما بپیونده، و ما هم که مشکلی با این جریان نداشتیم و از خدامون هم بود چون تعداد هر چی بیشتر میشد زمان سریعتر میگذشت. از اونجا دیگه رابطه امون توی دانشگاه با هم نزدیکتر شد. بعدش هم یک پروژه ای رو با هم گرفتیم و خیلی هم خوب ارائه اش کردیم.
وقتی که دنبال موضوع  تز میگشتیم، برای هردومون کاملاً واضح و مبرهن بود که حتماً باید این کار رو با هم انجام بدیم. در واقع توی این کشور برعکس خیلی دیگه از جاها که استاد ازت میخواد که پایان نامه رو به تنهایی انجام بدی، اینجا شرطشون اینه که الزاماً باید دو نفر باشین که این خودش مثل خیلی چیزای دیگه توی این دنیا مزایا و مضراتی داره!
گفتم که خیلی بچۀ خوب و خوش برخوردی بود ولی در عین حال هم یک حالتهای به خصوصی داشت که برای من از طرفی عجیب بود و از طرفی هم آشنا. توی وطن که بودم این حالتها رو توی چند نفر دیگه هم به طور مشترک دیده بودم. وقتی که بیشتر با هم رفیق شدیم و از زندگیش برام تعریف کرد، متوجه شدم که چرا حالتهاش برام اینقدر آشنا بوده. برام تعریف کرد که سالها توی هلفدونی بوده و چطوری به محض بیرون اومدن ظرف یک هفته همه چیز رو ول کرده و از وطن خارج شده.
استادمون باهامون جایی که قرار بود کار رو براشون انجام بدیم قرار گذاشته بود و بعد از چند ساعت گوش دادن به حرفهاش یک چیزایی دستگیرمون شده بود. توی دانشگاه هم بهمون یک اتاق و یک کامیوتر دادن و ما هم از روز بعدش شروع به کار کردیم. فقط یک مشکل اساسی داشتیم و اونم این بود که من سحرخیز بودم و اون شب زنده دار. این باعث شد که دیگه کمتر همدیگر رو ملاقات کنیم. من روزا میومدم و کار میکردم و اون عصر بعد از رفتم من به خونه سر و کله اش پیدا میشد. دیدیم اینجوری کار پیش نمیره. تصمیم گرفتیم که کار رو به دو قسمت غیر وابسته به هم تقسیم کنیم. اینطوری هردومون میتونستیم کار رو هر زمان که میخوایم انجام بدیم...
و گفتم که اون تابستون اتفاقات زیاد بود. دوستای قدیممون که باهاشون توی کشور قبلی روابط تنگاتنگی داشتیم بهمون خبر دادن که قصد دارن به دیدار ما بیان. راستش این خبر باعث ایجاد احساسات دوگانه ای در ما شد. از طرفی مسلماً بعد از چند سال دلمون میخواست که پیشمون بیان و این برامون خیلی خوشایند بود، و از طرفی دیگه با اون خبری که از ادارۀ مهاجرت بهمون رسیده بود و رخدادهایی که احتمالاً در جریان بود، زیاد  دل و دماغی برامون باقی نمونده بود. به هر حال اصلاٌ دلمون نمیخواست که به مهمونامون بد بگذره، بنابرین بهترین راه ممکن این بود که با اونا در مورد این موضوع اصلاً صحبتی نکنیم تا بیخودی نگران ما نشن. به طور قطع اگه میفهمیدن خیلی نگران میشدن.
اومدنشون خیلی خوب بود. روحیۀ خوبی به همه امون داد، هم به ما و هم به خودشون. دیدن دوستای قدیمی همیشه خوشحال کننده است به خصوص که توی شرایط سخت هم باشه. بچه هاشون از پسر ما کوچیکتر بودن، با اینکه خودشون از لحاظ سنی چندین سالی از ماها مسن تر بودن. سالها بود که ازدواج کرده بودن و حالا به هر دلیلی چندین سال صبر کرده بودن تا بچه دار بشن... خوشبختانه میونۀ بچه ها با هم خوب بود و خیلی خوب با هم باز میکردن. دو هفته ای رو پیش ما بودن و توی اون دو هفته سعی کردیم که بهشون تا اونجاییکه ممکنه خوش بگذره و به کشورهای اطراف هم البته سری زدیم. و تا چشم بر هم زدیم دو هفته هم تموم شده بود و دوستای خوب ما رو دوباره با مشکلات و نگرانیهای خودمون تنها گذاشته بودن.
خبر خوبی رو که دوستای خوبمون از دیار قبلی برامون به ارمغان آوردن، خبر ازدواج یکی دیگه از دوستای خوبمون در اون جمع بود. اینجور که برامون تعریف کردن، ظاهراً این دوست در مسافرتی تابستونی با تور با آقایی همسفر میشن و در این سفر جرقه هاست که به وجود میان و نهایتاً منجر به برنامۀ ازدواج میشه. عروسی قرار بود چند هفته بعد از رفتن این دوستا از پیش ما باشه. و از اونجایی که من درگیر کار دانشگاه بودم رفتنم ممکن نبود ولی اون دلش میخواست که بره.
روزا میگذشتن و هنوز نه خبری از وکیلمون بود و نه از ادارۀ مهاجرت. مطمئناً اگر تصمیم گیری کرده بودن، اول خانم وکیل رو باخبر میکردن، ولی خوب تابستون بود و همونجور که قبلاً هم به این نکته اشارت کردم، این دیار در فصل گرم از حرکت بازمی ایسته و همه فقط در فکر آفتاب گرفتن و آبتنی کردن هستن... و به یقین هیچکس دلش برای ما نسوخته بود و به این فکر نبود که دل ما چطور مثل سیر و سرکه داره میجوشه!

۱۳۹۶ شهریور ۲۳, پنجشنبه

مرگم

Ölümüm
مرگم

Solgun benizli ölüm meleği
فرشتۀ مرگ با صورتی رنگ پریده،
Sınırsız bir gülüşle karşıma dikilse de,
 با خنده ای  بر سر راهم سبز اگر شود هم،
Acılarımla ruhum buhar olup uçsa da,
با دردهایم روحم بخار اگر شود و پر گیرد هم،
Bilin ki hâlâ yaşıyorum.
بدانید که هنوز زنده ام.

Yastığımın ucunda eriyen
از نوک بالشم
Soluk çehreli bir mum
شمعی مذاب با چهره ای بیرنگ 
Soğuk ışığını serpse de ah,
نور سردش خاموش اگر شود هم، آه!
Bilin ki hâlâ yaşıyorum.
بدانید که هنوز زنده ام.

Terli alnımla
با جبینی عرق کرده
Taş kesilmiş vücudumu,
بدن سنگ بریده ام را،
Kefene sarıp kara tabuta koysalar da,
کفن پیچیده در تابوت سیاه اگر بگذارند هم،
Bilin ki hâlâ yaşıyorum.
بدانید که هنوز زنده ام.

Acımasız ölüm meleğinin titrek gülüşü
خندۀ لرزان فرشتۀ ظالم مرگ
Dokunaklı çanın çalmasıyla,
با دق رقت انگیز ناقوسش،
Tabutum ağır ağır ilerlese de,
تابوتم ثقیل و سنگین به پیش اگر رود هم،
Bilin ki hâlâ yaşıyorum.
بدانید که هنوز زنده ام.

Yas şarkıları söyleyen insanlar,
انسانهایی که نوحۀ عزا سر میدهند،
Siyah giysileri ve asık suratlarıyla
با رخت سیاهشان وبا صورتهای گرفته 
Tütsü ve dualar yaysalar da,
دود عود و دعاها اگر سر دهند هم،
Bilin ki hâlâ yaşıyorum.
بدانید که هنوز زنده ام.

Çukurumu kazıp beni gömseler de
گور من را کنده و مدفونم اگر سازند هم،
Yasa bürünmüş sevdiklerim
و عزیزانم به عزا نشسته
Ağlaşıp ayrılsalarda
بگریند و هر یک به راهی اگر روند هم،
Bilin ki hâlâ yaşıyorum.
بدانید که هنوز زنده ام.

Ama eğer bir köşede
لیک در گوشه ای اگر
Unutulup giderse mezarım,
مزارم رو به فراموشی رود،
Ve hatıram da solarsa,
و یادم بیرنگ گردد،
Ah işte ben o zaman ölürüm.
آه، آنگاه است که من مرده ام!

Bedros Turyan
بدروس توریان

۱۳۹۶ شهریور ۲۰, دوشنبه

و سرانجام عشق و محبت پنج ساله شد

به تقویم نگاه میکنم ولی باورم نمیشه! هر چقدر هم که با پشت دست چشمها رو به علامت ناباوری میمالم اما تغییری حاصل نمیشه و باز هم همون تاریخ رو نشون میده. یعنی مگه ممکنه پنج سال گذشته باشه؟!  پنج سالی که انگار در چشم برهم زدنی گذشت...
یک موقعی به سرنوشت اعتقاد راسخی داشتم و فکر میکردم که همۀ آدما توی این دنیا به طریقی و با مرکبی نامرئی آینده اشون و اینکه چه قراره بر سرشون بیاد، روی پیشونیشون حک شده، ولی دیگه سالهاست که ایمانم به این مقوله سست شده! اتفاق و اتفاق و باز هم اتفاق کلمۀ کلیدیه روز و ماه و سال و قرنه، دست کم برای من و خیلی دیگه از همنوعها که به مانند من فکر میکنن... و این اتفاق پنج سال پیش افتاد. اتفاقی بود که افتاد، با اینکه کلی سیمان و ماسه و گچ و هر نوع مصالحی که به ذهن بنی بشر برسه تهیه کرده بودم که  درِ این خونه رو برای همیشه "گِل" بگیرم... و  این اتفاق چه کرد با من و زندگی من! به جای گِل، چیزی که نصیبم شد گُل بود، گُلی که پنج سال زندگی من رو عطرآگین کرد... و سرانجام عشق و محبت پنج ساله شد.

این روز بر من و تو مبارک بادا، پرندۀ مهاجر من!

۱۳۹۶ شهریور ۱۷, جمعه

داستان مهاجرت 45

دوباره تمام اون احساس بلاتکلیفی و عدم امنیت در عرض چند ثانیه به سراغم اومد، تمام اون چیزایی رو که در اوائل ورود تجربه کرده بودم و فکر نمیکردم که هرگز دوباره مجبور بشم باهاشون دست و پنجه نرم کنم... و حالا باز روز از نو و روزی از نو! چه سرنوشتی انتظار ما رو میکشید و میخواست که ما رو با خودش به کدوم ناکجاآباد ببره؟... و فکر میکنم که خانم پلیس مهربون همۀ اینها رو در صورت من دید و نگرانیی که غیر قابل پنهان کردن بود! 
بعد از نوشتن تمام صحبتهای من، برای اینکه تأییدیه ای از من بگیره همه رو برام کلمه به کلمه خوند. ازش پرسیدم که حالا چطور میشه؟ گفت که همۀ اظهارات من و نظر خودش رو برای ادارۀ مهاجرت میفرسته و در نهایت اونا هستن که باید تصمیم گیری کنن، اینکه آیا اقامت ما باید باطل بشه یا نه! با شنیدن کلمۀ "باطل" نگرانی من باز هم بیشتر شد. حالا دیگه همه چیز ممکن بود. گفتم به عنوان صحبت آخر دلم میخواد یک چیزی رو خارج از این مصاحبه و پرونده به شما بگم. من آخرهای درسم هستم و همین حالا هم مشغول نوشتن پایان نامه ام. میدونم که ادارۀ مهاجرت هر تصمیمی که اتخاذ کنه بر حقه ولی از صمیم قلب امیدوارم که اگه قرار اخراج ما رو صادر کردن دست کم این فرصت رو به من بدن که تحصیلم رو به اتمام برسونم، چون اصلاً دلم نمیخواد که دست از پا درازتر و بعد از این همه سال دوباره به کشور قبلی و یا حتی در بدترین شرایط به وطنم بازگردونده بشم. خانم پلیس با شنیدن این صحبتهای آخر من که جداً فقط بوی یأس و ناامیدی میداد، لبخندی آکنده از مهربونی و امید زد و گفت: "بین خودمون باشه، اینا تا بخوان تصمیم گیری کنن ماهها طول میکشه. در بدترین حالت اگر حکم اخراج هم صادر کنن، شما درستون رو تا آن موقع به پایان بردین. اصلاً نگران نباشین و خودتون رو هم اذیت نکنین. من تمام سعی خودم رو میکنم که نظر خودم رو به صورت مثبت براشون بنویسم..."
گیج و منگ بعد از خداحافظی با خانم پلیس اونجا رو ترک کردم. توی راه خونه فقط یک فکر بود که توی ذهنم میچرخید و اونم اینکه چه باید میکردیم اگر اقامتمون رو باطل میکردن. اصلاً تصورش هم برام سنگین بود. نمیتونستم افکارم رو جمع و جور کنم...
از اونجایی که شروع فصل گرم در اون دیار بود و کارهای اداری یواش یواش رو به رکود، امید زیادی نمیرفت که تا چند ماه آینده خبر خاصی بشه. این خودش برای من امیدبخش بود. باز هر روز که به خونه میومدم با نگرانی نامه ها رو باز میکردم که نکنه خبری اومده باشه. راستش فکر میکردم که این بار دیگه ادارۀ مهاجرت نه برامون وکیلی مشخص میکنه و نه اصولاً دیگه امکان دفاع بهمون میده، یعنی اگر این کار رو میکردن هم من شخصاً بهشون خرده ای نمیگرفتم چون مورد کاملاً واضح بود، ما بر اساس اطلاعات غیر درست بهمون اقامت داده شده بود و حالا همه چیز دیگه مشخص شده بود! ولی کاملاً در اشتباه بودم، چون اونجا در اون دوران هنوز همون حق و حقوقی رو که برای شهروندهای خودشون قائل بودن، برای مهاجرین هم بودن، این حق که هر انسانی تحت هر شرایطی حق دفاع از خودش رو باید داشته باشه - متأسفانه از اون سالها خیلی گذشته و دیگه اون حق و حقوق در این قاره وجود خارجی نداره - ...
مدتی بعد نامه ای دریافت کردیم و این نامه نه ازطرف ادارۀ مهاجرت بلکه از طرف وکیلی بود که برای ما مشخص کرده بودن. چقدر از دیدن اون نامه خوشحال شدم. با خودم فکر کردم که یعنی هنوز شانسی هست؟ بلافاصله به این وکیل که اون هم خانمی بود تلفن زدم. باید اطلاعات جدید میگرفتم و شاید لابلای این اطلاعات میتونستم چیزی پیدا کنم که اون سوسوی نوری در تاریکی رو بهم نشون بده. خانم وکیل که صداش خیلی از پای تلفن جوون به نظر میومد گفت که باید با ما ملاقاتی داشته باشه که ابدا برای ما عجیب نبود چون در بدو ورودمون چند سال قبلش هم همین کار رو اون وکیل اولی کرده بود. موعدی رو برامون مشخص کرد تا به حرفهای ما گوش بده و بعداً اونها رو به شکلی حقوقی به ادارۀ مهاجرت ارائه بده. در واقع همونجور که چندین سال قبل پلیس مصاحبه گر ما در مصاحبه به من گفته بود: "کار وکیلها در این موارد اینه که صحبتهای شما رو از دید قانونی نشون بدن در عین اینکه کمی هم بهش شاخ و برگ میدن...".
روز قرار به دفتر وکالتی که این خانم وکیل توش کار میکرد رفتیم. خانم وکیل همونطور که حدس زده بودم خیلی جوون بود. معلوم بود که زمان زیادی از پایان تحصیلش نمیگذره.  یکبار دیگه تمام قصه رو برای اون هم تعریف کردیم. بعد از شنیدن صحبتهای ما نظرش خیلی مثبت بود. به مسئله از زوایایی نگاه کرد که به ذهن ما مطلقاً نرسیده بود. گفت: "فرزند شما در سن یک سالگی به این کشور اومده، یعنی عملاً در اینجا به دنیا اومده و در اینجا بزرگ شده و الان در سیستم تحصیلی این جامعه است. این بزرگترین فاکتوریه که باید باعث بشه که اونا  شما رو اخراج نکنن. نکتۀ دوم اینه که ادارۀ مهاجرت چندین ساله که از این ماجرا که شما از کشوری دیگه اومدین، خبر داشته ولی به دلیل اهمال و قصور خودشون بهش رسیدگی نکرده. و نکتۀ سوم اینکه شما اینجا درس خوندین و از دولت وام تحصیلی گرفتین. اگر اخراجتون کنن به یقین دیگه اثری از این بدهی رو نخواهند دید...".  جداً که حرفهاش بهمون قوت قلبی داد ولی باز هم میدونستیم که همۀ اینها بسته به اینه که مسئول پروندۀ ما در ادارۀ مهاجرت چه کسی باشه و در نهایت چقدر صحبتهای این خانم وکیل براش اهمیت داشته باشه! شوربختانه میدونستیم که کسایی در اون اداره هستن که به جز قانون و ماده و تبصره هیچ چیز دیگه ای رو نمیبینن، و از اون بدتر اینکه سرنوشت آدمها به اندازۀ پشیزی براشون اهمیت نداره!

۱۳۹۶ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

زبان پدری

جمله ای هست که توی این سالها همیشه توی گوشم مونده: "من هرگز نمیخوام وطنم فراموشم بشه..."! نزدیک به چهار  دهۀ پیش دوست و همقطاری این رو گفت در حالیکه سرش رو بالا گرفته بود و با افتخار داشت این جمله رو بر فرق سر اون یکی همقطارمون میکوبید، کسی که حتی تره هم برای این جور حرفها خورد نمیکرد! خنده داره که آدما به مرور زمان چقدر عوض میشن! اونی که این صحبتها اصلاً براش پشیزی اهمیت نداشت، در آخرین تماس تلفنیی که  چندین سال پیش باهاش داشتم، فقط از وطن و وطنی بودن حرف میزد، توی اون مکالمۀ نیم ساعتیی که با هم داشتیم... و اونی که هرگز نمیخواست وطنی بودن فراموشش بشه، حالا دیگه شاید اون جمله براش اونقدرها مفهمومی نداشته باشه! روزگاره دیگه، و کاریش نمیشه کرد... همه چیز در حال تغییر و تحوله، و البته همه کس! و این تغییر چه ما بخوایم و چه نخوایم اجتناب ناپذیره.
راستش، برای من از موقعی که پام رو از وطن بیرون گذاشتم،  یک چیز خیلی حائز اهمیت بوده که حفظ بشه و از دستش ندم، و اونم زبون مادریم بوده. توی این سالهایی که اینجا در غربت زندگی کرده ام، تا اونجایی که در توانم بوده سعی بر حفظش کردم، یعنی در درون خودم البته و از طریق انتقالش به پسرم... به جرئت میتونم بگم که توی این چند دهه زبون ما خیلی تغییر کرده. زبونی که امروز توی وطن نوشته و صحبت میشه دیگه تفاوتهای اساسی با اون زبونی داره که ماها  یک روزی اونجا یاد گرفتیم. اینقدر که کلمات و اصطلاحات جدید چه به زبون کتابت و چه به زبون محاوره اضافه شده، که اگه آدم اطلاعاتش رو به روز نگه نداره بعد از یک مدتی جداً حس میکنه که متوجه برخی صحبتها و نوشته ها نمیشه دیگه! در مورد زبونی که جوونها به کار میگیرن در ارتباطاتشون اصلاً نمیخوام مقوله ای رو باز کنم که اون برای خودش یک داستان جداگانه است! و در اینجا جا داره که از یکی از شیرینتر خاطراتم یادی کنم که البته زمان زیادی هم ازش نمیگذره، و اون هم اون لحظه ای بود که وقتی از پسرم پرسیدم اگه یک روزی صاحب فرزندی شدی فکر میکنی که به چه زبونی باهاش حرف بزنی؟ زبون مادریت ( یا البته در این مورد خاص بهتره بگم "زبون پدری") یا زبونی که عملاً باهاش در این دیار بزرگ شدی و به قسمی زبون اصلیت محسوب میشه؟ و در کمال تعجب و حیرتم گفت: "معلومه که زبون وطن رو باهاش صحبت خواهم کرد، بابا! اینقدر بدم میاد از اونایی که با بچه هاشون زبون اینجاییها رو صحبت میکنن..."

۱۳۹۶ شهریور ۱۰, جمعه

داستان مهاجرت 44

از همون روز اول که پامون رو به این مملکت گذاشتیم یک حس خاصی در درونم بود که بهم میگفت یک روزی همه چیز به هم میریزه، یک روزی بالاخره به حقیقت پی خواهند برد. هر چند که این حس به مرور زمان کمرنگتر شد ولی هیچوقت به طور کامل از ذهنم پاک نشد. توی اون چند سالی که ساکن این دیار شده بودیم گاهی این افکار به سراغم میومدن که اگه یک روزی بفهمن که ما مستقیم از وطن خودمون به اینجا نیومدیم و سالها جای دیگه ای توی این قاره ساکن بودیم، اونوقت چه سرنوشتی در انتطار ما خواهد بود. این باعث شده بود که به طور ناخودآگاه هر روز که به خونه میومدم و نامه هایی که پستچی برامون از دریچۀ مخصوص به درون خونه انداخته بود، رو از روی زمین جمع میکردم و یکی یکی مروری اجمالی میکردم، همه اش اون حس بود که مرتب بهم میگفت: الان خبری بد توی یکی از این نامه هاست...
و سرانجام، میگن که اگر به یک چیزی زیاد فکر کنی، دیر یا زود اتفاق میفته، در اون روزهای اواخر بهار و به طریقی اوائل تابستون، اون نامه ای که امید داشتم هرگز از دریچۀ پستی راه به خونۀ امن ما پیدا نکنه، راه خودش رو به خونۀ ما پیدا کرده بود. نامه ای از ادارۀ پلیس اومده بود و من رو برای تاریخ مشخصی احضار کرده بودند و هرچند که هیچ چیز خاصی در مورد دلیلش ننوشته بودند، هیچکس اگه نمیدونست من میدونستم که داستان از چه قراره. میدونستم که اون اتفاق شومی که چندین سال بهش فکر کرده بودم آخرش داشت به وقوع میپیوست.
توی چند روز آینده تا اومدن روز مقرر، اون خیلی سعی کرد دلداریم بده و متقاعدم کنه که نگرانی من بیخودیه. گاهی شاید حتی خودم هم تلاش میکردم که بهش فکر نکنم و یا اگر هم فکر میکردم خودم رو یک طوری گول میزدم  که "مطمئن باش چیزی نیست و حتماً یک جریانیه که به فکر هیچکس نرسیده و احتمالاً یک پرس و جوی ساده است..." ولی در خلوت خودم، داشتم خود رو برای همه جور اتفاقاتی آماده میکردم.
روز مصاحبه سر رسید. اگه بگم آروم بودم دروغی بزرگ گفتم چون دل توی دلم نبود. ادارۀ پلیس واقع در مرکز شهر بود و خونۀ ما حدوداً با اتوبوس یک ربعی تا اونجا فاصله داشت. توی اوتوبوس که نشسته بودم خدا میدونه چه افکاری به سراغم اومدن ولی انتظار چندین روزه سرانجام خاتمه پیدا کرد. پلیسی که من رو احضار کرده بود خانمی بود بسیار خوشرو و خوش برخورد. خیلی مهربونانه ازم دعوت کرد که بشینم و بعد نگاهی به پرونده ای که روی میزش بود کرد و بدون اینکه بخواد طفره بره و آسمون و ریسمون ببافه سر اصل مطلب رفت: "میدونین برای چی ازتون خواستیم که به اینجا بیاین؟" و وقتی سر تکون دادن من رو به علامت منفی دید، ضربۀ اصلی رو بدون درنگ بر فرق سر من فرود آورد: "ادارۀ مهاجرت حرفهایی رو که موقع ورود به این کشور براشون تعریف کردین، دیگه باور نداره!" گفتم یعنی چی؟ بعد از این همه سال چه اتفاقی افتاده که حالا ادارۀ مهاجرت به چنین نتیجه ای رسیده، و هنوز جمله ام رو تموم نکرده بودم که این بار ضربۀ نهایی رو زد و کپی ریز نمراتم رو از دانشگاه کشور و شهر قبلی محل سکونتمون بهم نشون داد: "ناک داون" و ضربۀ فنی! و من در وسط رینگ پخش زمین شده بودم.... دیگه حتی احتیاج به شمارش داور وسط نبود! رأی نهایی انگار از طرف داوران کنار صادر شده بود!
تنها چیزی که در اون لحظه به ذهنم رسید این بود که انکار اینجا دیگه بیفایده است و کار دیگه از این صحبتها گذشته. هر چقدر که بخوام انکار کنم و براشون قصه بافی کنم به مثابۀ سر به دیوار کوفتنه و در این میون فقط خودم رو دچار سردرد بیشتر میکنم، بنابرین لبخندی زدم و گفتم: حالا که همه چیز رو فهمیدین پس بذارین همه رو از زبون خودم براتون بگم. و شروع کردم به بازگو کردن داستان مهاجرت که از کجا شروع شد، چطور و چرا اونطور شد. گفتم: "برای ادامۀ تحصیل کشورم رو در شرایط جنگی ترک کردم در حالیکه دانشگاههای ما رو بسته بودن. ما جوونها رو که عاشق تحصیل بودیم بر سر دوراهی سرباز شدن و به جنگ رفتن و یا ترک دیار کردن، قرار دادن. کشور رو در سن 17 سالگی ترک کردم. بعد از سالها مشقت و دوری از عزیزان درس اونجور که باید پیش نرفت و نیمه تموم موند. ازدواج و اومدن طفلی معصوم به زندگی و نبودن امکان کار در کشور قبلی و دوباره دوراهی بازگشت به وطن در شرایط جنگ یا اومدن به دیار شما، پیش پای ما گذاشته شد." و در انتها نگاهی به خانم پلیس کردم و پرسیدم: "حالا شما صادقانه به من بگین، اگه شما جای من بودین چه میکردین؟!"
خانم پلیس مهربون که محو حرفهای من شده بود و حتی دیگه  نمینوشت و نت برنمیداشت، با لحنی بسیار ملایم و دوستانه گفت: "مطمئن باشین که من هم همین کار رو میکردم".