اگه ازم میپرسیدن که دلت میخوای زمان رو به عقب برگردونی و اگه قادر به انجام چنین کاری بودی در اون صورت دلت میخواست به کدوم سالها برگردی، به یقین میگفتم همون تابستون، تابستونی که زندگی من برای همیشه تغییر کرد، تابستونی که میدونستم شروع زندگی موجودی بود که از خودم به جای گذاشتم برای روزی که دیگه قراره توی این دنیا نباشم.
توی اون تابستون دیگه همۀ فکر و ذکر ما شده بود این پسر کوچولو که روز به روز شکل عوض میکرد و شیرینتر میشد. حالا دیگه همه چیز رو میدید و به همه چیز عکس العمل نشون میداد. در کنار گریه هاش بهمون لبخند میزد و لبخندهاش قند توی دل همگی آب میکرد. خوشحالی فقط از آن ما نبود بلکه همۀ دوستانمون رو هم شاد کرده بود و این شادی اونا خوشحالی ما رو دو چندان میکرد.
خبر خوبی از وطن رسید. قرار بود برامون مهمون بیاد. خالۀ کوچیکم به اتفاق خانواده قصد داشتن که برای مدتی به این قاره بیان و گفته بودن که در این بین حتماً دلشون میخواد سری هم به ما بزنن. هنوز دوران جنگ در وطن بود و به واسطۀ اون گرفتن ویزا کار ساده ای نبود. ازم دعوتنامه خواستن که براشون با تلکس فرستادم. و برای اونایی که سنشون به کلمۀ تلکس قد نمیده بگم که تلکس وسیلۀ ارتباطیی شبیه فاکس بود که از طریقش میشد متونی رو به راههای دور فرستاد.
سه سالی از ازدواج ما میگذشت. تا به اون سال من سالگردمون رو فراموش نکرده بودم ولی اون تابستون اونقدر که فکرم مشغول بود نیمدونم چطور شد که به کلی از یادم رفت! یادم میاد که با دوست دیرینه پسرم رو برای هواخوری به بیرون برده بودیم. ساعتها قدیم زدیم و از هر دری گفتیم. کوچولو توی کالسکه اش بود و از هوای خوب لذت میبرد. ناگهان یادم اومد که اون روز چه روزیه. خیلی ناراحت شدم از این موضوع و احساس خیلی بدی بهم دست داد. میدونستم که دیگه خیلی دیر شده و کاریش هم نمیشه کرد ولی با خودم فکر کردم که حتی اگر هم دیر شده باشه بازم شاید بشه کاری کرد. سر راه از مغازه ای که دیگه در حال بستن بود گل وشیرینی خریدم... ولی وقتی به خونه رسیدیم و نگاههای مأیوس اون و لبخند تلخش رو دیدم متوجه شدم که دیگه کار از کار گذشته! تنها درسی که اون روز به من آموخته شد این بود که دیگه هرگز چنین روزی رو فراموش نکنم... و نکردم، هرگز! حتی در بدترین روزهایی که من اون روز حتی ازشون خبر نداشتم و فقط کمینم رو میکشیدن!
دخترعمه برای تعطیلات تابستون به وطن رفته بود. در این میون خبر جدید دیگه ای برامون رسید و اون هم اومدن مهمون دیگه ای برامون. خواهر اون میخواست به دیدار ما و خواهرزاده اش بیاد، خواهر زاده ای که تازه چند وقتی بود که از بودنش خبردار شده بود. با وجود مشکلات برای گرفتن ویزا کارش خیلی زود درست شد و تا ما بخوایم به خودمون بجنبیم روز پروازش رو بهمون خبر دادند.
چند سال قبلش از وطن با دو دوست و یار دبستانی خارج شده بودم. و با اینکه موقع ورود به همین شهر اومده بودیم ولی در انتها شروع تحصیلاتمون در پایتخت بود. من اما یک سال بعد به خاطر رشتۀ تحصیلی که همیشه بهش علاقه داشتم و در اون دوران تنها در این شهر وجود داشت، دوباره به همین شهر بازگشت کرده بودم. تماسم ولی با این دو دوست هرگز قطع نشد و هر چند وقت یک بار به دلایل مختلف سری بهشون میزدم. مسافت زیادی نبود و با قطار سه ساعته در پایتخت بودی. بعد از اینکه این دو دوست خبر بچه دار شدن ما رو شنیده بودن تصمیم گرفتن که برای دیدار ما به شهرمون بیان که برای من جداً مایۀ خوشحالی بود. یکی از این دو دوست در این بین ازدواج کرده بود. یکی دو روزی رو پیش ما بودن که خیلی هم بهمون خوش گذشت و اومدنشون باعث شد که اون با خانم این دوست با هم آشنا بشن.
روز اومدن خواهرش دیگه نزدیک بود. پروازها از وطن فقط به پایتخت میومدن و بنابرین کسی باید به پیشوازش میرفت. خاطرم نیست که چطور به این نتیجه رسیدیم که خودش به پایتخت بره برای این امر. در اصل به واسطۀ شیرخوار بودن پسرم این مسئله غیر ممکن بود، ولیکن توی اون مدت اتفاقی افتاده بود که ما مجبور شده بودیم بهش تا مدتی شیر خشک بدیم! به دلیلی نامعلوم سینۀ مادر قارچ زده بود و شیر دادن برای اون به دلیل درد شدید غیرممکن شده بود. این شد که من میتونستم در نبودش به راحتی از پسرم مراقبت کنم.
خواهرش اومد. از دیدن ما و به خصوص پسرم داشت پردرمیاورد. ذاتاً زن خیلی مهربونی بود و در نشون دادن محبتش هرگز دریغ نمیکرد. اولین جمله ای رو که در اولین نگاهش به پسرم به ما گفت هرگز از یادم نمیره: "این بچه که مثل اینجاییهاست و اصلاً شبیه شرقیها نیست!" راستش چون موهای بسیار ریز بور داشت و چشمها هم که کاملاً روشن، ترکیبی از سبز و قهوه ای روشن. کاملاً حق داشت و این رو ما از بقیه هم شنیده بودیم. اومدن خواهرش خیلی براش دلگرمی بود. و من این رو صد در صد درک میکردم چون تمام دوران بارداری رو دور از خانواده گذرونده بود و میدونستم که برای یک زن شرقی این چقدر مشکل بوده.
مدت زیادی نگذشت که از خاله هم خبر خوش رسید. گفتند که از طریق کشور دیگه ای ویزا گرفتند و حالا هم همونجا هستند. ظاهراً در وطن که تقاضای ویزا کرده بودند باهاشون موافقت نکرده بودند. بعدها شوهرخاله ام تعریف میکرد که کنسول بهش گفته بوده برای تفریح میخواین برین یا برای تجارت و وقتی در جواب کلمۀ تفریح رو شنیده بود، گفته بوده: "انشالله تفریح بعد از جنگ". شوهرخاله ام هم از در غیظ و عصبانیت گفته بوده: "این من هستم که تصمیم میگیرم کی وقت تفریحه!". در هر صورت اینطور که به نظر میومد خاله و خانواده اش موفق شده بودند در کشور ثالث تقاضای ویزا بدن و در اونجا دیگه از این بازیها سرشون درنیاورده بودن!
ادامه دارد
توی اون تابستون دیگه همۀ فکر و ذکر ما شده بود این پسر کوچولو که روز به روز شکل عوض میکرد و شیرینتر میشد. حالا دیگه همه چیز رو میدید و به همه چیز عکس العمل نشون میداد. در کنار گریه هاش بهمون لبخند میزد و لبخندهاش قند توی دل همگی آب میکرد. خوشحالی فقط از آن ما نبود بلکه همۀ دوستانمون رو هم شاد کرده بود و این شادی اونا خوشحالی ما رو دو چندان میکرد.
خبر خوبی از وطن رسید. قرار بود برامون مهمون بیاد. خالۀ کوچیکم به اتفاق خانواده قصد داشتن که برای مدتی به این قاره بیان و گفته بودن که در این بین حتماً دلشون میخواد سری هم به ما بزنن. هنوز دوران جنگ در وطن بود و به واسطۀ اون گرفتن ویزا کار ساده ای نبود. ازم دعوتنامه خواستن که براشون با تلکس فرستادم. و برای اونایی که سنشون به کلمۀ تلکس قد نمیده بگم که تلکس وسیلۀ ارتباطیی شبیه فاکس بود که از طریقش میشد متونی رو به راههای دور فرستاد.
سه سالی از ازدواج ما میگذشت. تا به اون سال من سالگردمون رو فراموش نکرده بودم ولی اون تابستون اونقدر که فکرم مشغول بود نیمدونم چطور شد که به کلی از یادم رفت! یادم میاد که با دوست دیرینه پسرم رو برای هواخوری به بیرون برده بودیم. ساعتها قدیم زدیم و از هر دری گفتیم. کوچولو توی کالسکه اش بود و از هوای خوب لذت میبرد. ناگهان یادم اومد که اون روز چه روزیه. خیلی ناراحت شدم از این موضوع و احساس خیلی بدی بهم دست داد. میدونستم که دیگه خیلی دیر شده و کاریش هم نمیشه کرد ولی با خودم فکر کردم که حتی اگر هم دیر شده باشه بازم شاید بشه کاری کرد. سر راه از مغازه ای که دیگه در حال بستن بود گل وشیرینی خریدم... ولی وقتی به خونه رسیدیم و نگاههای مأیوس اون و لبخند تلخش رو دیدم متوجه شدم که دیگه کار از کار گذشته! تنها درسی که اون روز به من آموخته شد این بود که دیگه هرگز چنین روزی رو فراموش نکنم... و نکردم، هرگز! حتی در بدترین روزهایی که من اون روز حتی ازشون خبر نداشتم و فقط کمینم رو میکشیدن!
دخترعمه برای تعطیلات تابستون به وطن رفته بود. در این میون خبر جدید دیگه ای برامون رسید و اون هم اومدن مهمون دیگه ای برامون. خواهر اون میخواست به دیدار ما و خواهرزاده اش بیاد، خواهر زاده ای که تازه چند وقتی بود که از بودنش خبردار شده بود. با وجود مشکلات برای گرفتن ویزا کارش خیلی زود درست شد و تا ما بخوایم به خودمون بجنبیم روز پروازش رو بهمون خبر دادند.
چند سال قبلش از وطن با دو دوست و یار دبستانی خارج شده بودم. و با اینکه موقع ورود به همین شهر اومده بودیم ولی در انتها شروع تحصیلاتمون در پایتخت بود. من اما یک سال بعد به خاطر رشتۀ تحصیلی که همیشه بهش علاقه داشتم و در اون دوران تنها در این شهر وجود داشت، دوباره به همین شهر بازگشت کرده بودم. تماسم ولی با این دو دوست هرگز قطع نشد و هر چند وقت یک بار به دلایل مختلف سری بهشون میزدم. مسافت زیادی نبود و با قطار سه ساعته در پایتخت بودی. بعد از اینکه این دو دوست خبر بچه دار شدن ما رو شنیده بودن تصمیم گرفتن که برای دیدار ما به شهرمون بیان که برای من جداً مایۀ خوشحالی بود. یکی از این دو دوست در این بین ازدواج کرده بود. یکی دو روزی رو پیش ما بودن که خیلی هم بهمون خوش گذشت و اومدنشون باعث شد که اون با خانم این دوست با هم آشنا بشن.
روز اومدن خواهرش دیگه نزدیک بود. پروازها از وطن فقط به پایتخت میومدن و بنابرین کسی باید به پیشوازش میرفت. خاطرم نیست که چطور به این نتیجه رسیدیم که خودش به پایتخت بره برای این امر. در اصل به واسطۀ شیرخوار بودن پسرم این مسئله غیر ممکن بود، ولیکن توی اون مدت اتفاقی افتاده بود که ما مجبور شده بودیم بهش تا مدتی شیر خشک بدیم! به دلیلی نامعلوم سینۀ مادر قارچ زده بود و شیر دادن برای اون به دلیل درد شدید غیرممکن شده بود. این شد که من میتونستم در نبودش به راحتی از پسرم مراقبت کنم.
خواهرش اومد. از دیدن ما و به خصوص پسرم داشت پردرمیاورد. ذاتاً زن خیلی مهربونی بود و در نشون دادن محبتش هرگز دریغ نمیکرد. اولین جمله ای رو که در اولین نگاهش به پسرم به ما گفت هرگز از یادم نمیره: "این بچه که مثل اینجاییهاست و اصلاً شبیه شرقیها نیست!" راستش چون موهای بسیار ریز بور داشت و چشمها هم که کاملاً روشن، ترکیبی از سبز و قهوه ای روشن. کاملاً حق داشت و این رو ما از بقیه هم شنیده بودیم. اومدن خواهرش خیلی براش دلگرمی بود. و من این رو صد در صد درک میکردم چون تمام دوران بارداری رو دور از خانواده گذرونده بود و میدونستم که برای یک زن شرقی این چقدر مشکل بوده.
مدت زیادی نگذشت که از خاله هم خبر خوش رسید. گفتند که از طریق کشور دیگه ای ویزا گرفتند و حالا هم همونجا هستند. ظاهراً در وطن که تقاضای ویزا کرده بودند باهاشون موافقت نکرده بودند. بعدها شوهرخاله ام تعریف میکرد که کنسول بهش گفته بوده برای تفریح میخواین برین یا برای تجارت و وقتی در جواب کلمۀ تفریح رو شنیده بود، گفته بوده: "انشالله تفریح بعد از جنگ". شوهرخاله ام هم از در غیظ و عصبانیت گفته بوده: "این من هستم که تصمیم میگیرم کی وقت تفریحه!". در هر صورت اینطور که به نظر میومد خاله و خانواده اش موفق شده بودند در کشور ثالث تقاضای ویزا بدن و در اونجا دیگه از این بازیها سرشون درنیاورده بودن!
ادامه دارد