باورم نمیشه که سه دهه از اون سالها گذشته باشه! از عمر چه شبها و روزها که میگذرن و به قول خیام نازنین "ما بیخبریم"! توی سالهای اخیر، یا شاید هم بهتره بگم دهه های اخیر وقتی به وطن سرکشی میکنم، به واسطۀ کمبود وقت و مرخصی و صدهزار دلیل دیگه، معمولاً سفرم بیشتر از چند هفته به طول نمی انجامه، ولی اون تابستون مدت اقامت از قبل اصلاً مشخص نبود. پیش خودم حساب کرده بودم که اگر بیشتر از سه چهار ماه بخواد طول بکشه چاره ای ندارم به جز اینکه خودم تنهایی برگردم و اون هم منتظر بمونه تا ویزاش بیاد، ولی امیدم به این بود که همۀ جریانها در همون طول تابستون ردیف بشه، یعنی با اطلاعاتی که قبلاً کسب کرده بودم، جریان رو اینطور برآورد کرده بودم.
برای اینکه وقت رو به هیچ شکلش تلف نکنیم، بلافاصله چند روز بعد ازمراسم برای به جریان انداختن کار به تکاپو افتادیم. گرفتن پاسپورت این روزا خیلی سریع السیر شده و تا اونجایی که من مطلع هستم حداکثر تا یک هفته بیشتر طول نمیکشه. اما اون سالها اینجور کارهای اداری هنوز به این آسونی انجام نمیشدن و به قولی کلی دنگ و فنگ داشتن. برای تقاضای ویزا میبایستی یک سری از مدارک هم ترجمه میشد، من جمله شناسنامه و عقدنامه که البته اینها هم خودش وقتگیر بودن.
بعد از شروع به اقدامات لازمه دیگه کاری از دستمون ساخته نبود به جز صبر کردن. پدرم اینها طبق معمول اون سالها که مرتب سری به خطۀ سبز میزدن، تصمیم به سفر داشتن. پیشنهاد دادن که ما هم به همراهشون بریم که این البته برای ما بعد از پشت سر گذاشتن استرس توی اون مدت حکم عوض کردن آب هوا رو داشت و البته بسیار دلپذیر. میدونستم که دو تا از عموهاش اون سمت خطۀ سبز زندگی میکنن. اینجور که دستگیرم شده بود عموی بزرگترش باهاشون رفت و آمد داشت ولی عموی کوچیک به دلایلی که اون زمان برام نامعلوم بود، هیچگونه ارتباطی با پدرش نداشت. برام تعریف کرده بود که این عموی کوچیکش رو خیلی دوست داره و وقتی بچه بوده همیشه خونۀ اونا بوده و مثل بچۀ خودشون باهاشون برخورد میکردن. حس کردم که خیلی دلش میخواسته که این عموش در مراسم ما شرکت میکرده و خلاصه دلتنگشه. به همین خاطر تصمیم گرفتیم که در این سفر به شمال سری هم به اون سمت بزنیم و دیداری با عموها و خانواده اشون داشته باشیم... پدرم وقتی که این تصمیم ما رو شنید، گفت که میتونه موقع برگشتن از مسیر کناره به اون سمت خطۀ سبز بره و ما رو سر راه در شهر عموها پیاده کنه که این طبیعتاً برای ما بسیار مناسب بود.
چند روزی رو در خونۀ پدری در خطۀ سبز و در واقع زادگاهش بودیم. خدا رحمت کنه پدربزرگ رو که در اون ایام هنوز در قید حیات بود و البته مثل همیشه از دیدن و بودن با فرزندان و نوه هاش خوشحال، هر چند که همیشه سعی میکرد این خوشحالی رو از دید دیگرون پنهون کنه! پدربزرگ سالها بود که اونجا تنها زندگی میکرد، و مادربزرگ از موقعی که من به خاطر داشتم، همیشه در پایتخت و پیش بچه ها! راستش رو بخواین این دو نفر رو من به جز یک موردی که پدربزرگ برای کاری به پایتخت اومده بود و در خونۀ عمو بود، با مادربزرگ در یک جا ندیدمشون! طوری که برای ما گفته بودن، سالها بود که دیگه با هم کنار نیومده بودن و ترجیح داده بودن که دور باشن از هم و "دوست"!
قبل از اینکه برای ادامۀ تحصیل وطن رو ترک کنم و در سالهای آخر دوران نوجوونی چندین بار به تنهایی به خطۀ سبز سفر کرده بودم و پیش پدربزرگ رفته بودم. توی اون سفرها این حس رو ازش گرفته بودم که با من به نسبت دیگر نوه ها یک حالت خاص دیگه ای داره و البته هیچوقت متوجه علتش نشده بودم. اون تابستون در حالیکه که دیگه مجرد نبودم و به همراه همسرم در اونجا بودیم، تازه فهمیدم که چرا با من همیشه طور دیگه ای برخورد میکرده! وقتی بهش گفتم: "آقاجان، آب شنگولی نداری؟" دیدم چشماش برق زد و با تعجب پرسید: "مگه میخوری؟"، و چند دقیقۀ بعد در حال کندن زمین پشت خونه اش بود و بیرون کشیدن بطریی خونگی که خدا میدونه چه مدتی اونجا چال شده بود. به جرأت میتونم بگم که من تنها نوه ای بودم که این رو با پدربزرگ تجربه کرد... و اون تابستون آخرین باری بود که پدربزرگ رو دیدم و شاید هرگز فکر نمیکردم که این اولین بار به سلامتی زدن باهاش، آخرین بارمون هم خواهد بود!... نوشتن خاطرات به ناچار آدم رو به یاد عزیزان از دست رفته میندازه... روح همگی این عزیزان غرق شادی باد!
پدر همونجور که قول داده بود مسیر دیگه ای رو برای بازگشت انتخاب کرد و از طریق جادۀ کناره به اون سمت خطۀ سبز روانه شدیم. مسیری بسیار زیبا و سرسبز، به مانند باقی اون خطه! توی این سالهای اخیر هر چقدر که به تعداد "پیراهنهای پاره شده" اضافه میشه، حس من هم نسبت به اون دیار و خطه قویتر میشه! با اینکه هیچوقت اونجا به طور جدی سکنی نداشتم ولی در هر سفری که به اونجا میکنم، ریشه هام رو بیشتر در اونجا حس میکنم... نسل ما سرنوشتهای عجیب و غریبی داشته، هر کدوم از ماها به طریقی تحت الشعاع تحولات اون دوران قرار گرفتیم. مثل من خیلی از هم نسلیهای من هستند که هرگز در دورترین مخیلاتشون هم دلشون نمیخواست که ترک کاشانه کنن... و اگر امروز موقعیتش بود و میتونستم جایی رو برای زندگی انتخاب کنم، به یقین اون خطه انتخاب اولم میبود، ولی چه میشه کرد که نسل ما هر کدوم در جایی از این کرۀ خاکی "دربندیم"! به قول زنده یاد شاملو: "مرا گر خود نبود این بند...".
برای اینکه وقت رو به هیچ شکلش تلف نکنیم، بلافاصله چند روز بعد ازمراسم برای به جریان انداختن کار به تکاپو افتادیم. گرفتن پاسپورت این روزا خیلی سریع السیر شده و تا اونجایی که من مطلع هستم حداکثر تا یک هفته بیشتر طول نمیکشه. اما اون سالها اینجور کارهای اداری هنوز به این آسونی انجام نمیشدن و به قولی کلی دنگ و فنگ داشتن. برای تقاضای ویزا میبایستی یک سری از مدارک هم ترجمه میشد، من جمله شناسنامه و عقدنامه که البته اینها هم خودش وقتگیر بودن.
بعد از شروع به اقدامات لازمه دیگه کاری از دستمون ساخته نبود به جز صبر کردن. پدرم اینها طبق معمول اون سالها که مرتب سری به خطۀ سبز میزدن، تصمیم به سفر داشتن. پیشنهاد دادن که ما هم به همراهشون بریم که این البته برای ما بعد از پشت سر گذاشتن استرس توی اون مدت حکم عوض کردن آب هوا رو داشت و البته بسیار دلپذیر. میدونستم که دو تا از عموهاش اون سمت خطۀ سبز زندگی میکنن. اینجور که دستگیرم شده بود عموی بزرگترش باهاشون رفت و آمد داشت ولی عموی کوچیک به دلایلی که اون زمان برام نامعلوم بود، هیچگونه ارتباطی با پدرش نداشت. برام تعریف کرده بود که این عموی کوچیکش رو خیلی دوست داره و وقتی بچه بوده همیشه خونۀ اونا بوده و مثل بچۀ خودشون باهاشون برخورد میکردن. حس کردم که خیلی دلش میخواسته که این عموش در مراسم ما شرکت میکرده و خلاصه دلتنگشه. به همین خاطر تصمیم گرفتیم که در این سفر به شمال سری هم به اون سمت بزنیم و دیداری با عموها و خانواده اشون داشته باشیم... پدرم وقتی که این تصمیم ما رو شنید، گفت که میتونه موقع برگشتن از مسیر کناره به اون سمت خطۀ سبز بره و ما رو سر راه در شهر عموها پیاده کنه که این طبیعتاً برای ما بسیار مناسب بود.
چند روزی رو در خونۀ پدری در خطۀ سبز و در واقع زادگاهش بودیم. خدا رحمت کنه پدربزرگ رو که در اون ایام هنوز در قید حیات بود و البته مثل همیشه از دیدن و بودن با فرزندان و نوه هاش خوشحال، هر چند که همیشه سعی میکرد این خوشحالی رو از دید دیگرون پنهون کنه! پدربزرگ سالها بود که اونجا تنها زندگی میکرد، و مادربزرگ از موقعی که من به خاطر داشتم، همیشه در پایتخت و پیش بچه ها! راستش رو بخواین این دو نفر رو من به جز یک موردی که پدربزرگ برای کاری به پایتخت اومده بود و در خونۀ عمو بود، با مادربزرگ در یک جا ندیدمشون! طوری که برای ما گفته بودن، سالها بود که دیگه با هم کنار نیومده بودن و ترجیح داده بودن که دور باشن از هم و "دوست"!
قبل از اینکه برای ادامۀ تحصیل وطن رو ترک کنم و در سالهای آخر دوران نوجوونی چندین بار به تنهایی به خطۀ سبز سفر کرده بودم و پیش پدربزرگ رفته بودم. توی اون سفرها این حس رو ازش گرفته بودم که با من به نسبت دیگر نوه ها یک حالت خاص دیگه ای داره و البته هیچوقت متوجه علتش نشده بودم. اون تابستون در حالیکه که دیگه مجرد نبودم و به همراه همسرم در اونجا بودیم، تازه فهمیدم که چرا با من همیشه طور دیگه ای برخورد میکرده! وقتی بهش گفتم: "آقاجان، آب شنگولی نداری؟" دیدم چشماش برق زد و با تعجب پرسید: "مگه میخوری؟"، و چند دقیقۀ بعد در حال کندن زمین پشت خونه اش بود و بیرون کشیدن بطریی خونگی که خدا میدونه چه مدتی اونجا چال شده بود. به جرأت میتونم بگم که من تنها نوه ای بودم که این رو با پدربزرگ تجربه کرد... و اون تابستون آخرین باری بود که پدربزرگ رو دیدم و شاید هرگز فکر نمیکردم که این اولین بار به سلامتی زدن باهاش، آخرین بارمون هم خواهد بود!... نوشتن خاطرات به ناچار آدم رو به یاد عزیزان از دست رفته میندازه... روح همگی این عزیزان غرق شادی باد!
پدر همونجور که قول داده بود مسیر دیگه ای رو برای بازگشت انتخاب کرد و از طریق جادۀ کناره به اون سمت خطۀ سبز روانه شدیم. مسیری بسیار زیبا و سرسبز، به مانند باقی اون خطه! توی این سالهای اخیر هر چقدر که به تعداد "پیراهنهای پاره شده" اضافه میشه، حس من هم نسبت به اون دیار و خطه قویتر میشه! با اینکه هیچوقت اونجا به طور جدی سکنی نداشتم ولی در هر سفری که به اونجا میکنم، ریشه هام رو بیشتر در اونجا حس میکنم... نسل ما سرنوشتهای عجیب و غریبی داشته، هر کدوم از ماها به طریقی تحت الشعاع تحولات اون دوران قرار گرفتیم. مثل من خیلی از هم نسلیهای من هستند که هرگز در دورترین مخیلاتشون هم دلشون نمیخواست که ترک کاشانه کنن... و اگر امروز موقعیتش بود و میتونستم جایی رو برای زندگی انتخاب کنم، به یقین اون خطه انتخاب اولم میبود، ولی چه میشه کرد که نسل ما هر کدوم در جایی از این کرۀ خاکی "دربندیم"! به قول زنده یاد شاملو: "مرا گر خود نبود این بند...".