۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه

اهداء عضو

از همدوره ایهای من شاید به جرئت میتونم بگم که کسی نیست که اسم  صمد بهرنگی رو نشنیده باشه. کتابهای صمد یار و یاور دوران کودکی من بودن. کتاباشو بارها و بارها میخوندم و از خوندنشون هرگز سیر نمیشدم. و محبوبترینشون برای من ماهی سیاه کوچولو بود. یادم میاد که معلم بعد از ظهری کلاس پنجممون بود که ما رو با نوشته های این نویسندۀ بزرگ آشنا کرد. گاهی که حال و حوصله داشت یکی از کتابهای اون رو میاورد و برامون میخوند و حتی گاهی هم برامون نوشته ها رو تفسیر میکرد. حالا مغز کوچولوی ما توی اون سن و سال چقدر این تفاسیر رو درک میکردن، البته خودش بحث دیگه ای بود.
داستان ماهی سیاه کوچولو بدجوری به دلم نشست. کلمه به کلمه اش، جمله به جمله اش توی ذهنم حک شد و دیگه از یادم نرفت. هر چی بزرگتر میشدم، بیشتر مفهومش برام شکل میگرفت و معنا پیدا میکرد: "مرگ خيلی آسان می تواند الان به سراغ من بيايد، اما من تا می توانم زندگی کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم، که ميشوم، مهم نيست، مهم اين است که زندگی يا مرگ من چه اثری در زندگی ديگران داشته باشد."
این چند جمله زندگی من رو برای همیشه تغییر داد و همیشه مد نظرم بوده و هست. دست کم اون قسمتش که مربوط به زندگی میشه، اینکه زنده بودن من چه تآثیری در زندگی دیگران داره، ولی جلوی قسمت مرگش همیشه برای من علامت سؤال بوده! نمیخوام بگم زندگی خیلی پرمفهومه، چون نیست! خیلیها سعی بر این کردن و میکنن که معنای واقعی زندگی رو پیدا کنن... و من فقط میتونم براشون آرزوی موفقیت در این راه خطیر بکنم. ولی از اون نامفهومتر و بی معناتر خود مرگه! همۀ انسانها که نمیتونن قهرمان باشن و خود رو فدای انسانیت بکنن، یعنی این به هیچ عنوان معقول و عملی نیست چون قابلیت آدمها محدودیت داره! توی تاریخ هم که نگاه میکنی یک تعداد انگشت شماری از این قهرمانان وجود دارن که شاید دیگه هم وجودشون تکرار نشه. پس مرگ آدمها عادی چی میشه؟! آیا آدمهای عادی نمیتونن با رفتنشون از این دنیای فانی تآثیری بر زندگی اونایی که باید حداقل چند صباحی دیگه اینجا باشن، بذارن؟! جواب این سؤال تا دیشب برای خودم هم روشن نبود و در حالیکه داشتم در افکار خودم نیم نگاهی به جعبۀ جادو مینداختم، پرده ازش برداشته شد و جوابش اون پشت در برابرم نمایان شد: اهداء عضو پس از غزل خداحافظی... یادم افتاد که سالها پیش خودم رو به دلایل صحبتهای صد من یک غاز هموطنان که به زمین و زمان مشکوک هستن، از لیست اهداء کنندگان خارج کرده بودم... و امروز اولین کاری که کردم سر زدن به صفحۀ اونا بود و اعلام آمادگی دوباره. به جای بردن زیر خاک و تحویلشون به مور و ملخ، که البته اونا هم جاندارن و دل دارن، شاید لبخندی به لبای همنوعی نشوندم که چه بسا سالها در انتطار پیوند عضوی نشسته باشه...

هیچ نظری موجود نیست: