۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

عمری که گذشت: 39. سورپریز

با اینکه هنوز تابستون رسماً نیومده بود و هنوز بهار محسوب میشد، ولی خیلی گرم بود. یادم میاد که وقتی هواپیما روی آسمون پایتخت دقایقی بود که در حال پرواز بود، کاپیتان دمای هوا رو 35 درجه اعلام کرد و این برای ساعت نه شب جداً زیاد به نظر میرسید. توی فرودگاه هم در اثر این طرف و اون طرف رفتنها و به دنبال صاحب کسی که بارش رو براش آورده بودم گشتن،  گرمای اون شب بهاری رو برام صد چندان میکرد.
اون شب بر خلاف سال گذشته که یکراست از فرودگاه به خونۀ خاله رفته بودیم، مستقیم به خونۀ پدری رفتیم. احساس خستگی شدیدی میکردم و دلم میخواست هر چه زودتر سر رو بذارم و به خوابی شیرین فرو برم. فقط خبر نداشتم که اون شب قراره از خواب خبری نباشه. چون وقتی که همه دیگه شب به خیر گفتن و رفتن که به خواب ناز فرو برن، تازه صحبتهای داداش کوچیکه گل انداخت. از هر دری دلش میخواست سخن برونه. البته کاملاً بر حق بود چون از آخرین باری که با هم گپ زده بودیم قریب به یک سالی میگذشت. اما صحبتهاش فقط به گپهای شیرین ختم نشد. توی اون یک سالی که از آخرین سفر من به وطن گذشته بود، همونجور که قبلاً هم شاید بهش اشاره کرده باشم، رفت و آمد "دختر همسایۀ روبرو" که حالا قرار بود به زودی زود دیگه همسر آیندۀ من بشه، به خونۀ پدری اونقدر زیاد شده بود که من حس میکردم انگار یک عضوی از اون خانواده است، و کلاً به همه خیلی نزدیک شده بود. توی اون مدت اینجور که به نظر میومد کلی برای داداش کوچیکه درد دل کرده بود، از همه چیز! با حرفهای داداش دیگه یواش یواش خواب از سرم پرید! چی میشنیدم! ظاهراً اینجور که از حرفهاش برمیومد، نامزد من که تا کمتر از یکی دو هفتۀ بعد قرار عقد و عروسی ما بود، شکهایی اساسی نسبت به این وصلت پیدا کرده بود. راستش از حرفهای برادرم چیزی سر در نمیاوردم، سرم گنگ و منگ بود و داشت آروم آروم درد میگرفت... سرانجام صحبتها به پایان رسید و من هم دیگه سعی نکردم که دنبالش رو بگیرم. در ظاهر وانمود کردم که چیز مهمی نیست ولی تو دلم آشوبی به پا شده بود و کلاً دیگه خواب از سرم پر زده بود و رفته بود... و تا خود صبح دیگه نخوابیدم.
روز بعدش پدرم  قرار بود که برای چند روزی به شمال سفر کنه. با اینکه من در اصل برنامه ای برای ملحق شدنش به این سفر رو نداشتم، نمیدونم چطور شد که ناگهانی تصمیم گرفتم که باهاش برم. احساس میکردم، بعد از شنیدن حرفهای برادرم، نیاز دارم کمی فکر کنم قبل از روبرو شدن با اون و شنیدن احتمالی همون حرفها از دهن خودش... ولی اون چند روز ابدا بهم خوش نگذشت و دائم در افکار خودم غوطه ور بودم.
وقتی برگشتیم، بهتر دیدم که برم و رو در رو با خودش صحبت کنم. فکر میکردم که شاید این بهترین راه باشه. اگر مشکل اونجور که من از حرفهای برادرم متوجه شده بودم، اونقدرها بزرگ و اساسی بود، باید هر چه سریعتر چاره ای براش پیدا میکردیم چون خانواده ها به طور جدی روی این قضیه حساب باز کرده بودن...
یکراست به خونه اشون رفتم. در رو خودش باز کرد. انگار کسی خونه اشون نبود و تنها بود. سعی کردم از چهره اش افکارش رو بخونم ولی کار ساده ای نبود، یک حالت سردی آمیخته به گله رو در هر حال میشد توی صورتش دید که البته خیلی سعی در پنهان کردنشون میکرد اما زیاد هم موفق نبود در این کار... حرفهای برادرم رو براش بازگو کردم و ازش توضیح خواستم. معلوم بود که دلخوره ولی بیشتر دلخوریش اونجور که من متوجه شدم مال شب ورود من به وطن بود و اینکه نتونسته بودم اونطور که باید بهش توجه نشون بدم! بعدش هم این دلخوری افزون پیدا کرده بود وقتی من روز بعدش بدون خبر با پدر به شمال رفته بودم. از کل حرفهاش اینجور متوجه شدم که شک و تردیدش به واسطۀ "رفتارهای عجیب" من توی سال اخیر بوده! راستش سر از حرفهاش درنمیاوردم و به همین خاطر هم نه میتونستم حرفهاش رو تآیید کنم و نه رد!
صحبت از این در و اون در زیاد شد و هر چی گذشت رفته رفته دلخوریها کمرنگتر به نظر رسیدن تا جاییکه دیگه هیچ خبری ازشون نبود... همه چیز مرتب به نظر میرسید!
حالا که دیگه "شک و شبهه ها" از میان برداشته شده بودن، دیگه جای هیچگونه تردیدی باقی نمیموند، دیگه وقت اون رسیده بود که بزرگترها مسئولیت خطیر مذاکرات رو به عهده بگیرن! قرار شد که طی یک مجلسی خودمونی از عموی اون که بزرگ خانواده اشون بود خواهش کنن که بیاد و بعد بشینن و قرار و مدارها گذاشته بشه. دیگه اینها جزو داستان بود و اجتناب ناپذیر! در اون مجلس مبلغ مهریه تعیین شد که البته پیشنهاد عموش چیزی بالاتر بود و با مخالفت پدر من تغییر پیدا کرد... تا اینجای ماجرا به خیر گذشت. ولی صحبتها ظاهراً کاملاً به اتمام نرسیده بود چونکه چند شب بعدش وقتی پدر و مادرش در خونۀ پدری بودن، بحثها کماکان ادامه پیدا کرد و خیلی شدیدتر و جدیتر! من و اون توی این نشست، مرتب به هم نگاه میکردیم و خون خونمون رو میخورد، و حرفی هم نمیتونستیم بزنیم، تا جاییکه که دیگه هر دو کلافه شدیم و از توی جمع زدیم به بیرون... و علی رغم تمام این بحث و جدلها بالاخره به نتیجۀ نهایی رسیده شد و تاریخ جشن مشخص شد.
از اونجاییکه قرار بود که بعد از مراسم بلافاصله براش تقاضای گذرنامه و ویزا داده بشه و بعد هم به محض اومدن ویزا کشور رو با من ترک کنه، بنابرین دیگه دلیلی برای صبر کردن زیاد وجود نداشت. قرار بر این شد که یک جشن کوچیکی باشه که هم حکم عقد رو داشته باشه و هم عروسی... شرایط شرایط دانشجویی بود در اون دوران برای هر دوی ما...
توی اون چند روزی که تا تاریخ مشخص شده باقی مونده، اتفاقی افتاد که هیچکس فکرش رو هم نمیکرد. یک دفعه برام خبر آوردن که برادرش رو آوردن! برادرش یکی از دوستهای صمیمی من بود بعد از خارج شدن من از وطن دستگیر شده بود و حکمی که براش بریده بودن خیلی طولانی بود. همگی ما داشتیم شاخ درمیاوردیم. دو تا مآمور هم همراهش بودن و میگفتن که خواستن اون رو سورپریزش بکنن و همون نزدیکیها بودن و خواستن که برای چند ساعتی به دیدار خانواده بیارنش. رفتارشون باهاش خیلی دوستانه بود. برای من که بیشتر از سه سال بود ندیده بودمش، این دیدار خیلی خوشایند بود، چون فکر نمیکردم که دیگه به این زودیها موفق به دیدنش بشم. بیچاره مادرش از خوشحالی کم مونده غش کنه و همونجا از هوش بره، و پدرش سعی میکرد خیلی به خودش مسلط باشه اما کار سهلی نبود پنهان کردن شادی از دیدن اولاد بعد از چندین سال!

هیچ نظری موجود نیست: