۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

عمری که گذشت: 38. مراسم نزدیک بود

وقتی به یاد اون ایام میفتم چقدر همه چیز دور و غیرواقعی به نظرم میرسن! امروز حتی تصورش هم برام سخته که یک جوونی توی این سن و سال بخواد خودش رو اینچنین درگیر مسئولیتهایی بکنه که زندگیش رو شاید برای همیشه تحت الشعاع قرار بده. به یاد اعتراضهای خانواده در اون دوران میفتم و اینکه چطور سعی بر منصرف کردن من داشتن و من گوش شنوا رو انگار که در جایی گم کرده بودم... و ناخودآگاه من رو به این فکر میندازه که اگر امروز فرزند خودم میخواست که اینچنین زندگی خودش رو به آتیش بکشه، من چه میکردم! چقدر درک بعضی رفتارهای پدر و مادرها ساده تر میشه وقتی خود آدم از جنس والدین میشه و توی شرایط مشابه قرار میگیره!
در اون روزهای آخر بهار اون سال  اما فکری به جز سفر به وطن و مراسمی که در انتظارم بود، در سر نداشتم. بایستی کلی خرید برای این سفر میکردم. تا به اون موقع برای خودم کت و شلوار نخریده بودم چون تا به اون لحظه توی اون چند سال  شاید نیازی با داشتنش احساس نمیکردم. شاید هم کمی عجیب به نظر میومد که اولین خریدم در این زمینه برای داماد شدن باشه! ولی پیدا کردنش اصلاً کار سختی نبود. چیزی که خیلی وقتم رو گرفت خریدن لباسی به عنوان سوغات برای اون بود. از اونجایی که برای اولین بار بود که این کار رو میکردم و با در نظر گرفتن جریانهای پیش رو و در انتها با عقل جوون و خام خودم، فکر میکردم که چیزی تهیه نکنم که با سوغاتی مادرم خیلی متفاوت باشه و خدای ناکرده موجب به وجود اومدن یک سری احساسات بشه!  بعد از تفکرات فراوون به این نتیجه رسیدم که بهتره برای هر دوی اونها عین یک لباس رو بخرم، فارغ از اینکه تضادها رو با اینگونه تدبیرها هرگز نمیشه جلوشون رو گرفت و اصولاً این تضادها از جاهای دیگه ای آب میخورن!
همه چیز دیگه رفته رفته داشت آماده میشد و تاریخ عزیمت نزدیک میشد. میدونستم که این مسافرت برعکس دفعۀ گذشته میتونست خیلی طولانی بشه، چون بعد از ازدواج میبایستی که منتظر ویزای اون میشدیم و این شاید چندین ماه به طول میانجامید. در نتیجه بایستی که فکری برای این اقامت نسبتاً طولانی در وطن میکردم و از اون وقت مرده حداکثر استفاده رو میبردم. بهترین راه بردن کتابهای درسی بود که البته کلی به وزن بار اضافه میکرد ولی در نهایت ضروری به نظر میومد.
پرواز به وطن هنوز از پایتخت بود و من طبق معمول همیشه با قطار روز قبل به نزد دوست قدیمی رفتم که خونه اشون همیشه پایگاهی امن و پر از مهر و محبت برام بود و هر بار که قصد سفری به خارج از کشور رو داشتم اول سری به این بچه ها میزدم و بیتوته ای در خونه اشون میکردم و در بازگشت هم باز خونۀ اونا پایگاه اول بود. شبش رو با هم گفتیم و خندیدیم و اونها هم تا اونجایی که جا داشت سر به سرم گذاشتن. و بودن این با این دوستا مثل همیشه برام دلپذیر بود و بهم حس خوبی میداد.
روز بعد و روز سفر سرانجام سر رسید. دوست قدیمی تا فرودگاه من رو مشایعت کرد. سال قبل هم همون موقعها بود که به وطن سفر کردیم، فقط فرقش این بود که این بار من تنها میرفتم و دوست قدیمی قرار بود که چند هفته بعد بیاد. دقیقاً علت دیرتر اومدنش رو به یاد ندارم، شاید به خاطر امتحان درسی بود که دیرتر بایستی میداد. به هر روی به هر دلیلی که بود متآسفانه به مراسم ما نمیرسید و از اونجایی که تاریخ رو از ماهها قبل تعیین کرده بودیم دیگه تغییر درش امکانپذیر نبود. به یاد دارم که مادرش چند روز بعد از مراسم در حالیکه از جلوی خونۀ پدری من عبور میکرد و من رو تصادفاً دید، خیلی از این جریان ازم گله کرد که "دوست بی وفایی هستی که چند هفته این ماجرا رو به تعویق ننداختی تا دوستت برسه..."! شنیدن این گله البته زیاد برای من خوشایند نبود ولی از طرفی هم حق داشت و شاید این شکوه زیاد هم به ناحق نبود!
وقتی به وطن سفر میکنی نکته ای جالب در فرودگاه قابل توجهه که شاید برای هموطنان ما حکم همیشگی رو داشته باشه: داشتن بار زیاد! به همین خاطر اونهایی که "سبکتر" سفر میکنن همیشه توی صف به طرف گیشه ها، به طریقی انگشت نما هستن و البته بسیار "محبوب"! یعنی وقتی بارت زیاد نیست خیلیها دلشون میخواد که از سر دلسوزی به هر طریقی که شده این مشکل "کمباری" تو رو با اضافه کردن بارهای خودشون به مال تو، حل کنن :) پشت سر من توی صف خانمی که سناً شاید همسن و سال مادرم بود، از این دسته از هموطنان بود در اون روز. با دیدن یک چمدون کوچیک من، معطل نکرد و بلافاصه تا قبل از اینکه کسی دیگه ای زودتر خودش رو به "آسیاب" برسونه، ازم خواهش کرد که "چند" تایی پالتوی اون رو در چمدون خودم بذارم. من هم که طبق معمول همیشه نه گفتن برام سخت بود، چاره ای جز پذیرش ندیدم و به این خواسته اش  درجا لبیک گفتم! و بیخبر از اینکه این کار نیک پیشاهنگی برام پیامدی خواهد داشت که چند روز آینده در وطن رو بهم تلخ میکنه!
هواپیما در خاک پایتخت به زمین نشست در اون شب گرم آخرهای بهار. تا از هواپیما پیاده شیم و از کلی از مراحل جورواجور اون زمونا رد بشیم خیلی طول کشید. از دور خانواده رو دیدم که بیرون منتظرم بودن و او رو هم با خودشون آورده بودن. برام خیلی عجیب بود! چه تغییراتی که در عرض این یک سال انجام گرفته بود! بعداً فهمیدم که توی این یک سالی که از رفتن من گذشته بود، دیگه تقریباً هر روز به خونۀ پدری من میرفته و به طریقی جزئی از خانواده شده بوده... در عین خوشحالی زیاد از دیدن همگی، فکرم مشغول این بود که امانتیهایی رو که در فرودگاه قبلی قبول کرده بودم، حالا به صاحبش پس بدم، ولی هر چی میگشتم اون خانم رو پیدا نمیکردم. این باعث شده بود که هوش و حواسم اونجور که باید و شاید متوجه استقبال کننده هام نباشه، به خصوص یکیشون که این حالتهای چند دقیقه ای اون شب رو داشت به حسابهای دیگه ای میذاشت... و من بیخبر از همه چیز و همه جا!

هیچ نظری موجود نیست: