۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

انتهای تونل تاریک

تقدیم به پرندۀ مهاجر!

بهش میگم، یک جایی خوندم که زندگی رو هر چی سخت تر بگیری، سخت تر هم میگذره! آخه، این لامذهب زندگی خودش به تنهایی سخته، پس چرا ما خودمون سخت ترش میکنیم؟! وقتی هم که اون کاری به کارمون نداره، چوب رو برمیداریم و هی مدام لای چرخاش میذاریم تا عاصی بشه و کمر به انتقام از ما ببنده! با اون چشمای درشت و براقش نگاهم میکنه و به چشمهام خیره میشه. چشمها اونقدر خمارن که نمیدونم خوابه یا بیدار... ولی نه، انگار که خواب نیستش و فقط مثل گربه ای ملوس چشمهاش خمار شدن. توی اون خماری از گرمای همیشگی خبری نیست، گرمایی که زندگی رو حرارت میبخشه و امید به حیات رو صد چندان میکنه...
بهش میگم، میدونم که خواب نیستی، میدونم که شاید از همیشه خودت رو بیدارتر حس کنی! ولی فکر کن که خوابی، فکر کن از اون خوابهایی به سراغت اومدن که خودت هم میدونی که خوابی، میدونی که این اتفاقاتی که فکر میکنی شاهدشون هستی، در واقع اتفاق نمیفتن. همه چیز رو میبینی و همه چیز برات کاملاً واقعی به نظر میان، ولی هیچکدوم واقعی نیستن و فقط خواب و خیالن، و چه بسا که دردناک هم باشن و اشکهات رو از گونه هات سرازیر کنن، ولی یک چیز رو خوب میدونی و اون اینکه اینا دیر یا زود تموم میشن و قصه به آخرش میرسه، خوب میدونی که این داستان تا ابد نمیتونه ادامه  پیدا کنه، خوب میدونی که همین الانهاست که ساعت شماطه دارت به صدا در بیاد و تو رو از این کابوس بیرون بکشه و برهونه... و خوب میدونی که انتهای تونل تاریک چراغی در انتظارته، و اونجا وقتی که چشمهای خیس و پر از اشکهای ماسیده ات رو باز میکنی، یک جفت چشم هراسون و نگران مثل همیشه منتظرت هستن... چشمهایی که نیومدن که برن، چشمهایی که فقط برای موندن، اومدن... اومدن که بمونن، برای همیشه! 

هیچ نظری موجود نیست: