۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 40. "به صرف چای و شیرینی"

ازدواج کردن توی اون سن و سال کم محاسن زیادی نداره، یعنی با افکار مدرن امروزی اگه بخوایم بهش نگاه کنیم به جز ضرر چیزی در بر نداره! البته شاید این کاملاً هم با واقعیت تطابق نداشته باشه و امروز که "چند" بهاری از عمر من نویسنده بعد از اون ایام گذشته، شاید دارم با تلخی به این وقایع نگاه میکنم و شاید اونقدرها هم بیطرفانه در مورد این امر خیر قضاوت نکنم! شاید هم یکی از بزرگترین حسنهایی که زود به "خونۀ بخت" میری این باشه که فاصلۀ سنیت با بچه هات کمتر میشه و چه بسا این باعث بشه که اون شکاف بین النسلین اونقدرها هم بزرگ نباشه! ولی از معقولات که بگذریم، این زود ازدواج کردن در اون دوران یک حسن بزرگ برای من تازه از دوران نوجوونی بیرون اومده، داشت: اصلاً حالیم نبود که جشن چطور قراره باشه، و کیا قراره دعوت بشن، کجا باشه و و و... آدم وقتی کم سنه انتظار زیادی ازش ندارن و در نتیجه همۀ کارها رو بزرگترها خلاصه انجان میدن...
نمیدونم آیا قبل از انقلاب هم به این شکل بود که مراسم اینچنینی رو به روزهای عید مینداختن یا نه! مطمئناً البته اون دسته از مردم که اعتقاداتشون در اون سمت بود سعیشون بر این بود که چنین روزهایی رو برای عروسیها انتخاب کنن. الان ولی این جریان اینطور که به نظر میاد خیلی رایجتر شده. علی ای حال در اون تابستون هم یکی از این اعیاد که نزدیک بود انتخاب شده بود و قرار شده بود که کل مراسم در اون روز برگزار بشه. (ازم نپرسین کدوم عید که به هیچ عنوان به یاد ندارم و شاید هم اونقدرها حائز اهمیت نباشه...)
خانم برادرش که اون موقعها طبقۀ بالای خونۀ اونا زندگی میکردن، پا به ماه بود. هیچکس فکرش رو هم نمیکرد که درست صبح روز مقرر برای مراسم، وضع حمل کنه و یک پسر کاکل به سر به دنیا بیاره، ولی وقتی میخواد همه چیز با هم متقارن بشه، خوب میشه دیگه. این جریان اول صبحی فضا و اون حال و هوا رو یک کمی تغییر داد ولی به هر حال باقی روز باید به شکل برنامه ریزی شده ادامه پیدا میکرد.
قرار بر این بود که عقد توی خونۀ اونا باشه. اون روزا داستان زنونه و مردونه هنوز اونقدرها "اجباری" نبود ولی به هر روی دست اندرکاران اینجور تشخیص داده بودن که زنونه یک جا باشه و مردونه هم یک جای دیگه. خونۀ اونا قرار شد که خانمها باشن و خونۀ پدری من آقایون. در مجموع قرار بود که مراسم عقدی باشه و بعدش هم "به صرف چای و شیرینی" که البته من اون موقعها نمیفهمیدم که این خودش یک کده برای اینکه "شامی در کار نیست"!
خوشبختانه مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد و بعدش هم به حکم داستان مردونه و زنونه بودن، ما رو دیگه راهی قسمت آقایون کردن. چند تا از دوستای قدیمی و دوران مدرسۀ من هم که اونجا وسط خانمها داشتن با چشماشون دلی از عزا درمیاوردن هم به همراه من به خونۀ روبرویی تا آخر مراسم تبعید شدن. و طبق معمول که توی قسمت خانمها همیشه بزن و بکوب به راهه، اونجا هم صدای موسیقی و رقص ادامه پیدا کرد... متأسفانه بعداً شنیدم که چند تن از مهمونها که یک کمی اعتقادات "قویتری" به نسبت بقیه داشتن، از زدن و رقصیدن زیاد احساس خشنودی نکردن و حتی قصد ترک مراسم رو کردن، که  خوشبختانه صاحبخونه با درایت و حوصله ای که همیشه داشت، اونا رو به طبقۀ بالا برد و به هر شکلی که بود ازشون دلجویی کرد... چی میشه گفت؟! بالاخره همۀ آدما برای خودشون اعتقاداتی دارن و به طور قطع این اعتقادات برای هر کس محترمه... و امروز نه صاحبخونه در قید حیاته و نه تعدادی از اون مهمونهای ناخشنود... روح همگیشون شاد بادا!
کلاً از طرف من تعداد مدعوین خیلی زیاد نبودن، چون مجموعاً فامیل خیلی بزرگی توی پایتخت نداریم. اون طرف به یقین چندین برابر بودن از نظر تعداد. بعد از صرف چای وشیرینی، تقریباً همۀ مهمونهای طرف ما خداحافظی کردن و رفتن و خلاصه بخش مردونه دیگه کلاً تعطیل شد. مهمونای مرد اونطرفی هم برای اینکه خانمهاشون هنوز نشسته بودن، به خونۀ اونا رفتن که به خانمهاشون ملحق بشن. اینجور که به نظر میومد، مهمونها به هیچ عنوان قصد خداحافظی نداشتن و خلاصه اون کدی که بالا ازش صحبت کردم رو به هر شکلی که بود میخواستن زیر سبیلی رد کنن! شنیدم که برادر بزرگش داشت به پدرش اینا میگفت: "چیکار کنیم؟ اینجوری که خیلی زشته و همه نشستن!" و درست توی این همین گیر و دار بودیم که دیدیم زنگ در خونه اشون به صدا دراومد! چی میدیدیم! برادرش رو دوباره آورده بودن! چه همهمه ای توی خونه اشون به را افتاد! همۀ فامیلشون اونجا جمع و اومدن ناگهانی اون با همون دو تا مأمور که سری قبل همه اومده بودن! دیگه خواسته بودن حسابی بهش "حال" بدن، چون دفعۀ قبل، روز عروسی رو مادرش بهشون گفته بود و مادرانه ازشون خواهش کرده بود...
با اومدن برادرش، همه دورش رو گرفته بودن و هر کسی سعی میکرد چند کلمه ای هم که شده باهاش صحبت کنه...
برادر بزرگش که خودش از شادی دیدن برادر کوچیک توی پوست خودش نمیگنجید، دید که این مهمونی به این زودیها خاتمه پیدا نمیکنه و مهمونها حالا حالا ها نشستن، بنابرین از خونه بیرون زد و ساعتی بعد با کلی غذا برگشت... و خلاصه به این شکل مهمانی به صرف چای و شیرینی در انتها مبدل به مهمانی به صرف شام شد... دست کم برای بخشی از مدعوین!
بله، اون روز هم سرانجام به این نحو گذشت و عموناصر برای اولین بار توی زندگیش قدم به عرصه ای گذاشت ناشناخته و پر از مخاطرات در انتظارش! حالا که این مرحله دیگه پشت سر گذاشته شده بود، باید هر چه سریعتر به مرحلۀ بعدی پرداخته میشد، یعنی مراحل اداری، گرفتن پاسپورت، ویزا و هزار تا داستان دیگه. خدا میدونست که آیا همۀ اینها ظرف اون تابستون قابل حل بود یا نه، و اینکه آیا میشد تا قبل از باز شدن دانشگاهها و از سر گرفته شدن درسها دوباره کشور رو ترک کرد یا نه!

هیچ نظری موجود نیست: