۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

عوارض جانبی غربت نشینی

اینطور که به نظر میاد بزودی راهی وطن هستم. اصلاً برنامه ای برای چنین مسافرتی نداشتم، ولی خوب  زندگی همینه دیگه و خیلی چیزها رو از قبل نمیشه پیشبینی کرد! 
توی این چند دهه ی اخیر در خارج از مملکت، هر بار که قصد سفر به اون آب و خاک رو میکنم، با حسی غریب در درونم مواجه میشم. هیجان خاصی در وجودم به جریان میفته که توضیحش اصلاً کار ساده ای نیست. در عین اینکه خوشحالم از اینکه به دیدار همه ی عزیزان میرم و بیشتر اهل فامیل رو زیارتی میکنم، ولی همزمان غمی در دلم آشیونه میکنه! عجیبه که این احساس در عرض این سالها هیچ تغییری نکرده و شاید به جرأت میتونم بگم که شدیدتر هم شده. شاید دلیلش این باشه که آدم هر بار که به اونجا میره عزیزانش رو با سنی بالاتر و چه بسا فرتوت تر میبینه و این واقعیتیه که وقتی دوری و نمیبینی، پذیرفتنش راحت تره! خیلی وقتا به مثل "از دل نرود هر آنچه از دیده برفت" فکر میکنم و اینکه چقدر خوب بود اگر واقعیت داشت، ولی متأسفانه به هیچ وجه اینطور نیست یعنی طبیعتاً اگر آدم نخواد خودش رو گول بزنه و نخواد در اتوپیا زندگی کنه. 
نکته ی جالب اینجاست که این قضیه انگار فقط از طرف من نیست و اونطرفی ها هم ظاهراً با دور بودن من سالهاست که کنار اومدند که از دید من البته کاملاً مثبت و منطقیه... به هر حال این هم یکی دیگه از عوارض جانبی غربت نشینیه که باید باهاش ساخت، یعنی به مانند خیلی چیزای دیگه توی زندگی: هیچ چیز رو توی زندگی مجانی بدست نمیاری! مطمئن باش که با بدست آوردنش چیزی رو در کنارش باید فدا کنی...چه بخوای، چه نخوای!

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

مرغ ســحر

احساس غریبیه ولی انگار موسیقی جزئی لاینفک از تمامی وجودم رو تشکیل میده! وقتی یک چند روزی میگذره و اینجا خبری از ترانه وشعر نیست، به نظرم میاد که یه چیزی کمه...
یکی از زیباترین آثار موسیقی وطن رو دلم میخواد اینجا برای همیشه جاودانه اش کنم!  تقدیم میکنم به کسی که همیشه دوست داره این ترانه رو با صدای"انکر الاصوات" عموناصر بشنوه...:) 


سالار عقیلی - مرغ ســحر
شعر از ملک الشعرای بهار
آهنگ از مرتضی نی داوود

مرغ ســحر ناله سر كن
داغ مرا تازه تر كن
زآه شرر بار، اين قفس را
برشكن و زير و زبر كن

بلبل پر بسته ز كنج قفس درآ
نغمهء آزادی نوع بشــر سرا
وز نفسی عرصهء این خاك توده را
پرشرر كن

ظلم ظالم ، جور صيّاد
آشيانم داده بر باد
ای خدا، ای فلك، ای طبيعت
شامِ تاريكِ ما را سحر كن

نو بهار است
گل به بار است
ابر چشمم، ژاله بار است
اين قفس چون دلم
تنگ و تار است

شعله فكن در قفس ای آه آتشين
دست طبيعت گل عمرِ مرا مچين
جانب عاشق نگه ای تازه گل از اين
بيشتركن ،بيشتركن ، بيشتركن

مرغ بی دل، شرح هجران 
مختصر، مختصر كن
مرغ بی دل، شرح هجران 
مخــتصـــر، مختـصـر كـن

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

پنج ایراد را بیابید!

چند وقتی هست که در محل کار ما تصویر بالا رو به همه ی در و دیوارها زدند و بالاش هم نوشتند "پنج ایراد را بیابید!" اگر از دیدن عکس هنوز چیزی دستگیرتون نشده، بذارید براتون توضیح بدم که منظور استعمال دخانیات در کل محوطه ی بیمارستانه!
موقعی که ما به این سرزمین اومدیم، سیگار کشیدن چه درون و چه بیرون ساختمونها کاملاً عادی بود. طی دهه ی اخیر کلی از قوانین رو در رابطه با اجازه ی کشیدن سیگار در اماکن عمومی، من جمله اداره جات، سینماها و رستورانها تغییر دادند. توی بیمارستان هم اتاقکهایی رو به شکل بالا در هوای آزاد تعبیه کردند که ملت در اصل فقط اونجا اجازه ی تدخین داشته باشند...
نکته ای که من هنوز هم برام معماست این دورو بودن دولتها در مورد مسئله ی دخانیاته! این همه تبلیغات بر علیه این ماده ی جداً مخدر میکنند، روی هر بسته اش از مضراتش قصه تعریف میکنند و در عین حال میلیونها بسته سیگار رو تولید و یا وارد میکنند! واقعاً که این تولید کننده های دخانیات در دنیا چه قدرتی دارند که حتی در هالیوود هم به وقاحت تموم ازشون فیلم می سازن...  

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

عزیزان زنده اند!

صبح زود روز تعطیل با زنگ تلفنم از خواب پریدم. تعجب کردم که، خدایا، کی میتونه باشه که روز شنبه کله ی سحر زنگ میزنه! قبل از اینکه بخوام افکار نگران کننده رو توی مغزم بچرخونم و یک تفتی بهشون بدم، صدای دوستم رو از اونور خط شنیدم که داشت عذرخواهی میکرد... گفتم چی شده؟ گفت مادرم فوت کرد! خیلی ناراحت شدم و ناخودآگاه به این فکر کردم که این شتریه که در خونه ی همه میخوابه، یا به قول همین دوست عزیز از دست رفته: دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره... ماها بچه های غربت وقتی عزیزانمون رو اون سر دنیا از دست میدیم شاید طور دیگه ای بهمون فشار میاد، چون تصویری رو که از عزیزانمون در وطن داریم، تصویریه که همیشه زنده ست، اون آدما هیچوقت برای ما نه پیر میشند و نه مریض و ناخوش و همیشه همون آدمای قبراق و سر حالی هستند که سالها پیش دیده بودیمشون... درست مثل مادربزرگ خودم که الان سالها از فوتش میگذره و عموناصر هنوز نتونسته، در سفرهایی که به میهن میکنه، خودش رو راضی کنه که سرخاکش بره! میدونم که باید پذیرفت و پشت سر گذاشت، ولی همش صداش توی گوشمه وقتی صدام میکرد: آقای عموناصر خان گل و بلبل:(... روح تمامی رفتگان عزیز ما شاد بادا!

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

افسردگی: دامی بزرگ

همه ی اونایی که یک خرده عقل در سر داشته باشند میدونند که مواد مخدر یکی از بزرگترین دشمنان جوامع بشریه و بعضی از انواع این مواد اگر در دامش افتادی، دیگه راه برگشتی برات وجود نداره! همه بالاخره به طریقی راجع بهش صحبت میکنند، والدین سعی میکنند به فرزنداشون تا اونجاییکه در توانشون هست اطلاعات بدند، توی مدارس معلمین تلاش مبرم بر ارشاد کردن دانش آموزها دارند و خلاصه مرتب ازش حرف زده میشه! حالا چرا با تمامی این احوال اینقدر زیاد و متداوله و در بعضی ممالک مثل نقل و نبات پیدا میشه، موضوع بحث من در اینجا نیست! موردی رو که خیلی از آدما نه در رابطه اش زیاد اطلاعات دارند و نه شاید اگر به شکلی در دور و برشون اتفاق نیفته، ممکنه به هیچ شکل براشون قابل لمس نباشه، دامیه به ظاهر کاملاً بی ضررتر و خفیفتر ولی در اصل شاید بسیار خطرناکتر، منظورم دیویه به نام افسردگی!
میگن از عاشق پرسیدند: عاشقی چیست؟ گفت: چون ما شوی بدانی! اوناییکه درگیر این مسئله شده باشند، میدونند که من دارم راجع به چی صحبت میکنم. متأسفانه اگر یکبار در دامش افتادی تا آخر عمر همیشه احتمال عود کردنش وجود داره... خلاصه که اگر به قول آقا خره توی شهر قصه (که من این اواخر انگار زیاد به شخصیت های توش عطف میکنم :) ) 
بعد ازاين اگر شبي ، نصفه شبي ،
به کسوني مثه ما قلندر و مست و خراب
توکوچه برخوردي
اون چشارو هم بذار
يا اقلا ديگه اين ريختي بهش نيگا نكن .
آخه من قربون هيكلت برم
اگه هر نيگا بخواد اينجوري آتيش بزنه
پس باهاس تموم دنيا تا حالا سوخته باشه !

یعنی ممکنه اون آدم مست و خراب افسرده حالی باشه که داره زیر لب پیش خودش از دنیای خودش زمزمه میکنه:
دلم دنیای فریادی فسرده ست
که روحش را ،سکوت مرگ خورده ست
منال ای دل ،اگر مرده ست دنیات
در این دنیا چه دنیاها که مرده ست

کارو

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

شازده کوچولو

چند وقت پیش توی وبگردیها بعد از سالها دوباره به شازده کوچولو برخورد کردم. میدونستم که ترجمه های مختلفی از این داستان شیرین و پرمعنا وجود داره، ولی در مورد اینکه زنده یاد شاملو هم هنر ترجمه اش رو در رابطه با این نوشته به کار برده، اصلاً اطلاعی نداشتم. جالبتر اونکه در تولید صوتی روایت این داستان هم شرکت داشته... در هر صورت فایلش رو گیر آوردم و یک سی دی برای مناسب ترین جا برای گوش دادن یعنی توی ماشین، زدم :) خلاصه فکر کنم یک هفته ای طول کشید تا توی فاصله ی از خونه به کار و از کار به خونه، تونستم به همه اش گوش بدم. چنان مسخ حرفهای شیرین این کوچولو میشدم که ابدا نمی فهمیدم چطوری به مقصد میرسم...
گفتم که حیفه این کار زیبا رو در اینجا نذارم و دوستان ازش بهره مند نشند. این رو به "غریبه ی کوچولوی" خودم تقدیم می کنم، چون میدونم که اون هم مثل من از شنیدنش لذت میبره...

آنتوان دو سنت اگزوپری- شازده کوچولو - راوی احمد شاملو

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

غم تنهایی

فریدون فروغی - غم تنهایی

چرا وقتی که آدم تنها میشه
غم و غصه اش قد یک دنیا میشه
میره یک گوشه ی پنهون میشینه
اونجا رو مثل یه زندون میبینه

غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر میزنه
غم میاد یواش یواش خونه ی دل در میزنه
یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار
توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار

غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

میگن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه
دل این آدما زشته دیگه زیبا نمی شه
اون بالا باد داره زاغه ابرا رو چوب میزنه
اشک این ابرا زیاده
ولی دریا نمیشه

غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

احساس خدایی

همیشه به ما می گفتند که قدر دوران مدرسه رو بدونید که این روزا دیگه هیچوقت برنمیگردند! الان که به دوستای قدیمی اون دوران فکر میکنم میبینم که چقدر دوران خوبی بود، و اون دوستیهای خالص و بی ریا شاید دیگه هیچوقت برنگردند... نسل ما نسل بدی بود، نسل "چوب دو سر نجس"! همگی اون نسل به طریقی فنا شدیم: یا به اونجایی رفتیم که "عرب نی انداخت"، یا در نبرد بین حق و باطل جان به جان آفرین باختیم، یا آواره ی دیار غربت شدیم و یا در همون دیار هر روز خدا با مصائب روزگار دست و پنجه نرم میکنیم! دوستی داشتم دراون دوران دبیرستان که به اجبار زمونه راهی نبرد شد، زنده رفت و ملقب به شهید زنده برگشت! سالها پیش دیدمش و چقدر تغییر کرده بود! وقتی از اون روزهای خون و آتش صحبت میکرد، چیزی بهم گفت که شاید تا همین چند سال پیش دقیقاً مفهومش رو درک نکرده بودم. گفت: میدونی، عموناصر، وقتی که زخمی شدم،  بین مرگ و زندگی سیر میکردم. وقتی که جون سالم به در بردم، تازه فهمیدم که زندگی چقدر بی ارزشه! دیگه هیچ چیز مثل سابق برام اهمیت نداشت و از هیچ چیزی دیگه نمیترسیدم، مطلقاً از هیچ چیز! اون موقع بود که احساس خدایی میکردم...

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

مُرده ... که بگن لال نیست!

هفته ی پیش خبری توی یکی از روزنامه های اینجا در مورد فیس بوک چاپ کرده بودند مبنی بر اینکه خانم جوانی که زوجش به رحمت ایزدی پیوسته بوده و یکی از کاربران فیس بوک هم بوده، داره سعی میکنه حساب این عزیز از دست رفته اشو در اونجا ببنده! بواسطه ی اینکه تمامی دار و دسته ی فیس بوک در آمریکا هستند، از متوفی شدن کاربرانشون در خارج از اونجا طبیعتاً نمیتونن اطلاع پیدا کنن و به اثبات رسوندش هم براشون کار ساده ای نیست. خلاصه که این دختر خانم عزادار هر چی سعی کرده بوده با دست اندرکاران فیس بوک تماس بگیره، موفق نشده بوده. دیروز دوباره خبر جدیدی توی همون نشریه منتشر شد که سرانجام این خانم تونسته مسئولین فیس بوک رو متقاعد بکنه که بابا این دوست ما دیگه در میون ما نیست و اینکه دوستانش هنوز میان توی صفحه اش و براش پیغام میذارند، فقط نمکیست به روی زخم ما  و بس...
داشتم در همین رابطه فکر میکردم که خوب این خدا رحمتی که توی فیس بوک بوده و دار فانی رو وداع گفته بوده! حالا تکلیف اونایی که اونطرف و در اون عالم هستند و یک دفعه توی دنیای مجازی پیداشون میشه، چیه؟! بعد از مدتها تفکر و تعمق، بهترین جوابی که پیدا کردم، میدونید چی بود؟ "مُرده ... که بگن لال نیست!" :)