توی این چند دهه ی اخیر در خارج از مملکت، هر بار که قصد سفر به اون آب و خاک رو میکنم، با حسی غریب در درونم مواجه میشم. هیجان خاصی در وجودم به جریان میفته که توضیحش اصلاً کار ساده ای نیست. در عین اینکه خوشحالم از اینکه به دیدار همه ی عزیزان میرم و بیشتر اهل فامیل رو زیارتی میکنم، ولی همزمان غمی در دلم آشیونه میکنه! عجیبه که این احساس در عرض این سالها هیچ تغییری نکرده و شاید به جرأت میتونم بگم که شدیدتر هم شده. شاید دلیلش این باشه که آدم هر بار که به اونجا میره عزیزانش رو با سنی بالاتر و چه بسا فرتوت تر میبینه و این واقعیتیه که وقتی دوری و نمیبینی، پذیرفتنش راحت تره! خیلی وقتا به مثل "از دل نرود هر آنچه از دیده برفت" فکر میکنم و اینکه چقدر خوب بود اگر واقعیت داشت، ولی متأسفانه به هیچ وجه اینطور نیست یعنی طبیعتاً اگر آدم نخواد خودش رو گول بزنه و نخواد در اتوپیا زندگی کنه.
نکته ی جالب اینجاست که این قضیه انگار فقط از طرف من نیست و اونطرفی ها هم ظاهراً با دور بودن من سالهاست که کنار اومدند که از دید من البته کاملاً مثبت و منطقیه... به هر حال این هم یکی دیگه از عوارض جانبی غربت نشینیه که باید باهاش ساخت، یعنی به مانند خیلی چیزای دیگه توی زندگی: هیچ چیز رو توی زندگی مجانی بدست نمیاری! مطمئن باش که با بدست آوردنش چیزی رو در کنارش باید فدا کنی...چه بخوای، چه نخوای!