چند روزی نبودم و خلاصه از دیار و یک قسمتیش رو هم از یار دور بودم. تازه در خونه رو باز کرده بودم و داشتم کاپشنم رو از تنم در میاوردم که زنگ زدند! همسایه ها انگار برام اخبار دل انگیز داشتند! گفتم که وسائلم رو جمع و جور میکنم و سری بهتون میزنم. همینطور که مشغول باز کردن ساکم بودم، افکارم در هزاران جا چرخی زد. همش به این فکر می کردم که یعنی چی شده؟! و بیشتر و بیشتر بهم حالت نگرانی دست میداد! ولی بعدش به خودم دلداری میدادم که: نه بابا! حتماً چیزی نیست، چون صورت همسایه وقتی مژده از اخبار "خوب" میداد، خندان بود و اثری از تلاطم درش دیده نمیشد!...وقتی زنگ در رو زدم و وارد خونه شون شدم،بلافاصله خبر جدید رو به اطلاع من رسوندند! شوک بهم دست داد و دهنم رو از فرط تعجب نمیتونستم ببندم! چی میشنیدم؟! سالیان سال همه بهم میگفتند که آدم شناس خوبی هستم و راستش رو بخوایید، گاهی اوقات امر به خود من هم مشتبه میشد! به قول دوستی فکر میکردم که "علی آباد هم دهیه..." توی این سالهای مدید در غربت، همیشه از "هموطنان" دفاع کرده ام و همیشه به خصوص در برابر "نسل دومی ها" حامی میهن و "هم میهن ها" بوده ام! ولی دیشب وقتی همسایه گفت که: یکی سری "هموطنِ" دیگه هم دوباره به لیست سیاهم اضافه شدند و بیشتر بهم ثابت شد که به هموطن جماعت نمیشه اعتماد کرد... من فقط سرم رو از شرم به زیر انداختم و سکوت کردم! چی داشتم بگم آخه؟! باید جسارتش رو داشتم و پیش این همسایه ی نسل دومی اعترف می کردم که اصلا" در رفتارهای این آدمها در خارج از کشور جای تعجبی نیست! اینها همونهایی هستند که الان اکثریت مردم اون دیار رو تشکیل میدند. اینها همونهایی هستند که از سپیده ی سحر که چشم باز میکنند تا بوق سگ که به خواب برن، فکری جز این ندارند که چطور سر همدیگر رو کلاهی گشاد بذارن!... ولی غرور و عِرق ملیم اجازه ی این جسارت رو بهم نداد! مع الاسف!... واقعیت امر اما در اینجاست که از دیشب تا به حال از متعلق بودن به اون آب و خاک احساس شرم می کنم! آیا هیچ احساسی بدتر از این در دنیا وجود داره؟!!!...ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر