۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

!من که از شیشه نیستم

روز جمعه بعدازظهره! من دیگه یواش یواش میخوام جول و پلاس رو جمع کنم، کرکره های "مغازه" رو پایین بکشم و هفته ی کاری رو آروم آروم به پایان ببرم. بر عکس خیلی وقتها که از صبح که از خواب بیدار میشم و یک نوشته ای رو پیش روی ذهنم میبینم، الان این کلمات کاملاً فی البداهه دارند روی صفحه ی رایانه ام نقش میگیرند... افکار زیادی درون ذهنم در حال گردش هستند ولی بیشترشون حول یک محور می چرخند... محوری که نزدیک به نیمی از زندگی من رو تحت الشعاع قرار داده و تا آخرین لحظه ی عمرم هم جزئی از وجودم رو تشکیل خواهد داد! توهم رو باید کنار گذاشت، عموناصر! اگر فکر می کردی که با گذشت زمان این احساس تغییر خواهد کرد، سخت در اشتباه بودی!...ا
اینقدر نگران نباش! من که از شیشه نیستم...ا -
چقدر جالبه که همین حرفها رو من هم خودم یک روز به نسل قبلی میزدم: از این دست که بدی از اون دست میگیری! آره میدونم که تو از شیشه نیستی، ولی من هم از سنگ نیستم! خوشحالیه تو خوشحالیه من، ناراحتیت ناراحتیه من و نگرانی هات نگرانیهای منه! چطور میتونم نگران نباشم؟!!...ا
میدونید، تخطئه کردن همیشه کار راحتیه! و تا وقتی که آدم خودش توی یک موقعیت قرار نگرفته، اظهار نظر کردن بسیار آسونه! به کسانی که نسل بعدی رو شاید "زود" به دنبال زندگی خودشون می فرستند، به سادگی میشه خرده گرفت... وقتی که توی موقعیتش قرار گرفتی و بر خلاف میل باطنیت درد دوری رو به جان خریدی، و علی رغم بالیدن به عصویتت در دار و دسته ی ذکور، هفته ها دور از چشم برحقان ریزش اشک، در خفا گریستی، اون موقعست که به یاد نسل قبلیه خودت میفتی و با احترامی صد چندان بیشتر، ازشون به نیکی یاد می کنی..ا

هیچ نظری موجود نیست: