چند روزی هست که میخوام چند سطری بنویسم، ولی همش یک موردی پیش میاد و رشته ی افکار که قطع شد دیگه کار از کار گذشته! امروز صبح بعد از مدتها موفق به تماشای برنامه ی صبحگاهی تلویزیون شدم. تصادفاً مصاحبه ای با برنده ی جایزه ی ادبی نوبل، خانم لسینگ رو نشون میداد. کنجکاویم جلب شد و در راه بین آشپزخونه و اتاق نشیمن از حرکت بازایستادم. مطلقاً هیچی در مورد این خانم نویسنده نمیدونستم. هر چی بیشتر به سؤالهای مصاحبه کننده جواب میداد، احساس می کردم که بیشتر حالت آنتیپاتی من رو به خودش تحریک میکنه! آدمی به این متکبری در تمام عمرم ندیده بودم. می گفت که من اصلاً تعجبی از این جایزه نمی کنم و این رو باید سی چهل سال پیش به من میدادند، و در جواب این سؤال که چه احساسی از دریافت این جایزه داره گفت: من جای اونا (کمیته ی نوبل) خجالت میکشم که این همه سال صبر کردند!! واقعاً که!!! هر جمله ای که از دهن این شخص بیرون میومد، بوی تکبر میداد. توی اینترنت به دنبال اطلاعات بیشتری در موردش گشتم و این مقاله رو در نیویورک تایمز پیدا کردم. وقتی شرح مختصر زندگیش رو خوندم، دیگه زیاد تعجبی در مورد شخصیتش نکردم... مادری که دو فرزندش رو در ابتدای زندگیشون به حال خودشون رو رها میکنه، چون "احساس زندانی بودن" میکنه! میدونید، خیلی وقتا میگن که احساس پدرها در مورد فرزندانشون هیچوقت مثل مال مادرها نمیتونه باشه و مال مادرا غریزیه و خلاصه از این حرفها... ولی جداً بعضی از "مادرها" رو عارم میاد اسم مادر روشون بذارم! صد رحمت به احساس"اکتسابی پدارنه" که به قول عزیزی شرف داره به اون احساس "غریزی مادرانه" که در برابر احساسات غریزی "یک وجب پایین تر" شون ظاهراً پشیزی اهمیت نداره!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر