۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

دگر بار: 12. خانۀ جدید

روزی که از قبل قرارش با بنگاه و فروشندۀ خونۀ گذاشته شده بود به بانک رفتیم. اینجا مرسومه که توی بانک خریدار برای واریز پول و تحویل کلید قرار میذارن. همۀ کارها به خوبی پیش رفت و بالاخره کلیدها رو تحویل گرفتم. از بانک که تا خونۀ جدید فاصلۀ زیادی نداشت سریع خودم رو به خونه رسوندم تا سرکی بکشم. و با صحنه ای مواجه شدم که اعصابم رو حسابی خط خطی کرد: خونه رو اصلاً تمیز نکرده بودن. پیش خودم یک لحظه فکر کردم که متأسفانه این کار فقط از هموطنا برمیاد که در حق هموطنای دیگه میکنن! خدا رو شکر شماره تلفن طرف رو داشتم و بهش سریع زنگ زدم. گفتم میتونم کارگر بیارم و بدم تمیز کنی یا اینکه خودت بیای و کار نیمه تمومت رو انجام بدی. فروشنده با اون همه پولی که از سود فروش گیرش اومده در کمال خساست محض گفت که خودش میاد و تمیز میکنه! واقعاً که! در هر صورت خودش و دوست دخترش اومدن و تا آخر شب مشغول تمیز کردن بودن...
بعد از اون نوبت رنگ کردن خونه رسیده بود چون با اون رنگهای موجود توی خونه آدم حس غریبی بهش دست میداد. دوست همیشه وفادارم و خودم رفتیم و رنگ خریدیم. چند روزی رو مشغول رنگ آمیزی بودیم تا خونه بالاخره شکل خونۀ آدمیزاد شد :)
این دوست همیشه وفادار من از موقعی که پام رو توی این مملکت گذاشتم میشناسم. جالب اینجاست که با همسر سابقم توی کلاس زبان همکلاسی بودن و در واقع از طریق اون اولین بار وارد خونۀ ما شده بود، ولی بعد از اون همیشه و در هر لحظه یار و یاور من بوده وهست. وقتی با غریب آشنا، آشنا شدم تا مدتها اینها همدیگر رو ندیده بودن. مسلماً توی هفته های اول، من فرصت کمتری رو پیدا کرده بودم که به این دوستم سر بزنم، یعنی کاری که همیشه به طور معمول انجام میدادم. توی اولین مکالمۀ تلفنیی که با غریب آشنا با هم داشتن، دیگه نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره و بهش گفته بود که "شما دوست ما رو انگار از ما گرفتین..."  توی اون مدتی که میومد و توی رنگرزی کمکم میکرد ارتباطشون یک کمی نزدیکتر شد، به خصوص که غریب آشنا مرتب غذا درست میکرد و برای ما میاورد، و از اونجایی که آشپزیش خیلی خوب بود، مورد قبول این دوست قرار گرفت :) ولی اولین برخوردش با مادر غریب آشنا زیاد موفقیت آمیز نبود! یکی از همین روزا بعد از کار روزانۀ رنگرزی، یک سر خونۀ پدر و مادرش رفتیم، یعنی همسایه های دیوار به دیوار من. نمیدونم چرا این دوست من یک دفعه برگشت گفت که دختر شما خیلی شانس آورده که با عموناصر آشنا شده! قیافۀ مادرش در اون لحظه جداً دیدنی بود که البته سعی کرد به روی خودش نیاره! بعداً از خودش شنیدم که شدیداً به مادرش برخورده بوده و حتی فکر کرده بوده که همونجا یک جواب درست و حسابی و دندونشکن بده ولی چون بار اول بوده و مهمون از خیرش گذشته بوده! راستش رو بخواین برای من یک کمی این برخورد عجیب به نظر اومد اما با خودم گفتم که لابد خیلی حساسه و خوب کدوم مادریه که نسبت به بچه هاش حساسیت نداشته باشه!... بزرگترین ایراد ما آدما اینه که بعضی چیزا رو وقتی میبینیم سعی نمیکنیم همونی که هستن ببینیمشون و براشون برای خودمون سعی میکنیم تفسیری پیدا کنیم و در انتها فقط توجیهشون میکنیم، و از این نوع توجیهات متأسفانه من توی اون سالها و توی اون دوران زیاد کردم، در حالیکه کافی بود فقط یک کمی چشمام رو باز کنم!
زمان اسباب کشی دیگه رسیده بود. توی اون فاصله همخونه ای آیندۀ پسرم هم اسباباش رو آورده بود و در اصل دیگه مستقر شده بود. از اونجاییکه توی شرکت حمل و نقل رانندگی میکرد پیشنهاد کمک توی جابجایی رو بهم داد که با آغوش باز از این پیشنهادش استقبال کردم. اصلاً تصور نمیکردم که خیلی این اسباب کشی مختصر اونقدر طول بکشه چون به خیال خودم اسباب زیادی نداشتم و مبلمان رو هم که همه اش رو توی همون خونه به جا میذاشتم، ولی علی ای حال چندین ساعتی به طول انجامید. دست آخر هم خودم با ماشین خودم، کلی لباس و از این داستانها رو بردم. حسن اینطوری اسباب کشی کردن این بود که دیگه بعدش نیاز به تمیز کردن خونۀ قبلی نبود :)... احساس خیلی خوبی داشتم از اینکه به مرحلۀ جدیدی از زندگیم داشتم پا میذاشتم. و خونه فقط شاید نمادی برای این حس بود...
به تعطیلات کریستمس مدت زیادی باقی نمونده بود. اون سال چون از همۀ مرخصیم استفاده نکرده نبودم از سر کار بهم اطلاع دادن که اگر تا پایان سال روزای باقی مونده رو نگیری از بین میرن و خلاصه توفیق اجباری خوبی بود تو خونه موندن... خونۀ خونه که هنوز نبود و فقط جای دیگه ای برای خوابیدن بود فعلاً که گاهگداری شبا بیام و توش استراحت کنم. اومدن و رفتنهای مداوم با ماشین حالا دیگه تبدیل شده بود به از پله های دو طبقه بالا و پایین رفتن. آیا زندگی از این بهتر هم میتونست بشه؟!



هیچ نظری موجود نیست: