۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

داستان مهاجرت 16

شهری که کمپ درش واقع شده بود زیاد بزرگ نبود. خود کمپ توی منطقه ای قرار گرفته بود که از مرکز شهر زیاد فاصله نداشت، اگه درست یادم مونده باشه با اتوبوس ظرف کمتر از یک ربع میشد خود رو به مرکز رسوند. ولی ما نیاز زیادی رو برای رفتن به وسط شهر احساس نمیکردیم چون همون اطراف یک مرکز خرید بود که برای تأمین همۀ مایحتاج ما کفایت میکرد.
از طرف ادارۀ مهاجرت چندین نفر مشاور در اونجا کار میکردن که در واقع رابط بین این اداره و پناهنده ها بودن. مسئول ما خانمی بود که به ظاهر خیلی خوش اخلاق به نظر نمیومد. بعد از یکی دو بار ملاقات با ما با حضور مترجم که چند تایی به طور دائم در اونجا شاغل بودن، در یک ملاقاتی که باهاش داشتم بهش گفتم که نیازی به وجود مترجم نمیبینم که این براش خیلی عجیب بود! این تعجب  رو بعدها در یک جایی  دیگه نتونست خودش رو نگه داره و آشکارش کرد. میگفت که پروندۀ شما در دست بررسیه و اینکه کی جوابی خواهید گرفت اصلاً مشخص نیست، یعنی ممکنه ماهها به طول بیانجامه.
وقت تنها چیزی بود که اون موقعها زیاد داشتیم و باید یک جوری میگذروندیمش وگرنه خیلی سخت میگذشت. بهترین کار مثبت در اون دوره یادگیری زبان بود. یک سری کلاسهای زبان خود کمپ داشت ولی انگار ما درست وسط  کلاسها به اونجا منتقل شده بودیم و باید منتظر میموندیم تا دورۀ بعدی شروع بشه. بهترین کار این بود بود که خودمون میخوندیم. با بچۀ کوچیک درس خوندن ولی کار راحتی نبود. برنامه گذاشتیم با عیال که چند ساعتی رو یکیمون به کتابخونه ای که در همون نزدیکیها و در مرکز خرید بود، بره و اون یکی خونه بمونه و مراقب پسرمون باشه. ایدۀ خوبی بود چون اینجوری میشد در آرامش نشست و سعی کرد با این زبان غریب دست و پنجه نرم کرد.
الان وقتی فکرش رو میکنم میبینم من اون موقع درست توی همون سن سالی بودم که الان پسرم هست. نمیشه گفت که تجربۀ زیادی در مورد آدما داشتم به خصوص در مورد هموطنان! توی اون چند سالی که وطن رو ترک کرده بودم درسته که با یک سری از هم زبونا همیشه در تماس بودم و نزدیکترین دوستام بودن اونا، ولی همگیمون دانشجو بودیم و افکار و طرز فکرامون خیلی به هم نزدیک. ولی توی اون مدت  کوتاه توی کمپ، احساس میکردم که هموطنان توی اون کمپ آدمای عجیب و غریبی هستن! با هیچکس از نزدیک تماسی نداشتیم و حتی سلام و علیک هم نمیکردیم ولی در عین حال از این طرف و اون طرف یک سری اخبار به گوشمون میرسید که من رو جداً به شگفتی مینداخت! همسرانی که به اتفاق بچه هاشون بدون زوج اومده بودن و انگار که زندگی مجردی دارن و زوج بیچاره اون طرف دنیا در انتظار اینکه کار اقامتشون درست بشه و بیاد به خانواده اش بپیونده! پیش خودم فکر میکردم که آیا این رفتارهای غیراخلاقی علتش شرایطیه که در اینجا حاکمه؟ یعنی به واسطۀ فشاریه که همه روی خودشون احساس میکنن، نداشتن اقامت، نامعلوم بودن آینده، خطر اخراج شدن و ...؟ یا اینکه، نه، اینا همون آدمایی هستن که در اون دیار هم شناگرهای قابلی بودن و فقط آب درست و حسابی نداشتن که توش شنا کنن؟! پیدا کردن جواب این سؤالها که مثل خوره توی ذهنم مدام در گردش بودن، همه چیز بود به جز سهل! راه چاره فقط دوری کردن بود و تحمل کردن تا اون دوره میگذشت و از دست اون محیط و اون آدما خلاصی پیدا میکردیم... ای بابا، چه میدونستم که بودن در اون کمپ در اون مدت کوتاه به سرنوشت من در زندگی گره ای محکم خورده بود، گره ای که میرفت تا سالهای سال زندگی من رو تحت الشعاع خودش قرار بده...
 شهر مکان کمپ به مراتب شمالی تر از شهر قبلی بود و این به معنی سرمای زودرس بود. و سرما زودتر از اونی که فکرش رو میکردیم رسید. خوشبختانه چون حالا دیگه یک آدرس ثابت داشتیم دوستامون یک سری از لباسامون رو برامون پست کرده بودن وگرنه توی اون سرمایی که به اون شکل سر رسیده بود به مشکل برخورد میکردیم. تا چشم به هم بزنیم برف همۀ شهر رو فرا گرفته بود و یخبندون خوراک هر روزه بود...
توی این فاصله برادر دوست قدیمی که قرار بود بیاد پاسپورتهای ما رو با خودش ببره و به جاش همسایۀ خیرخواهش رو فرستاده بود، به دیدار برادرش اومد و پاسپورتهای ما رو هم با خودش آدورده بود. توی اون مدت هر وقت که دوست قدیمی باهاش تلفنی صحبت میکرد، بودن پاسپورتها پیش خودش رو انکار میکرد که این کمی ما رو نگران کرده بود. بعد که ازش پرسیدیم که چرا راستش رو نمیگفتی، گفت پای تلفن درست نبود بگم! چه تصوراتی جداً! فکر میکردیم که همه چیز ما رو کنترل میکنن حتی مکالمات تلفنی ما رو! خلاصه با دوباره به دست آوردن پاسپورتها خیلی خوشحال شدیم. نه اینکه در اون لحظه به دردمون بخوره، ولی فکر میکردیم که بعد از درست شدن کار اقامت، بالاخره میخوایم سری به وطن بزنیم... و نکتۀ جالب این بود که من در کشور قبلی هنوز رسماً دانشجو بودم و اونا هیچ اطلاعی نداشتن که ما در کشور دیگه ای تقاضای پناهندگی کردیم! هدف این بود که اگر کارمون درست میشد، بتونیم از طریق همون کشور سری به وطن بزنیم... ولی حالا کو تا اون روز؟! فعلاً که نه به بار بود و نه به دار! 

هیچ نظری موجود نیست: