۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

نیمۀ تابستان

امروز سالگرده، سالگرد ورود من به این دیار! درست بیست و چهار سال پیش در چنین روزی پا به این مملکت گذاشتم. امروز روز "نیمۀ تابستان" در این کشوره. درسته که روز ملیشون چند هفـتۀ پیش بود ولی خیلیها در اصل این روز رو روز ملی این کشور میدونن. روز خیلی مهمی براشونه و از هفته ها قبل ذوقش رو دارن. به دامن طبیعت میزنن و نیمۀ تابستون رو جشن میگیرن. اوائل برای ما خیلی این اصطلاح نیمه عجیب بود چون اگر سری به تقویم بزنین در اصل الان اول تابستونه! ولی به مرور زمان علتش برای ما آشکار شد چون تابستون، بعد از این روز چند هفته ای بیش دوام نخواهد آورد و تا چشم به هم بزنیم پائیز مثل اجل معلق دوباره سر رسیده و "نوید" زمستون رو با خودش به همراه آورده!
هوای این روز نیمۀ تابستون هر ساله یک "ضد حال" اساسی به این ملت آفتاب دوست میزنه :) یعنی بودن آفتاب و گرما البته در این دیار قطبی و سرد همیشه اهمیت داره، ولی این یک روز رو اینا خیلی دلشون میخواد که هوا باهاشون یار باشه! ولی امسال هم باز سازمان هواشناسی خبر از بارون و باز هم بارون داده! الان که این جملات رو مرقوم میکنم البته آفتابی و بسیار هوا دل انگیزه ولی بعدازظهر قراره که بارون درست و حسابی بیاد و عیش این بندگان خدا رو منقص بکنه!
عموناصر ولی امروز هوا براش زیاد تأثیری نداره چونکه از قبل تصمیم گرفته که این آخر هفته رو مشغول به جمع و جور کردن وسائل باشه که به روز موعود دیگه زیاد باقی نمونده :) رئیسم چند هفتۀ پیش توی آشپزخونۀ محل کارمون اومد و گفت: خوب دیگه داره نزدیک میشه؟ گفتم: نه بابا، هنوز خیلی مونده... و همین دیروز وقتی داشتم برای خودم چایی میریختم، با لحنی آمیخته به شوخی و مزاح و اینکه دیگه یعنی این دفعه جای بحث نیست، گفت: ولی دیگه واقعاً زیاد باقی نمونده :)...
اول صبحی گفتم اول یک سری به زیرزمین بزنم و ببینم اوضاع انباری چطوره. خوشبختانه جمع و جور کردن بیشتر از نیم ساعتی طول نکشید (نداشتن وسائل زیاد همچین محاسنی هم داره دیگه :)) و توی جابجا کردن کتابها چشمم به کتابی خورد که برام خاطرات یک دهه از زندگیم رو در یک آن درم زنده کرد. یادم افتاد که به همکارم قول داده بودم که یک جلدش رو به اون بدم، همکاری که همین دیروز  پریروز به قطعیت رسید که من قرار وظیفۀ راهنماییش رو در این راهی که خودم سالها پیش رفته بودم، به عهده بگیرم... بندۀ خدا خودش هم خبر نداره که داره در چه راه صعب و طولانیی قدم میذاره!... و لای کتاب رو بعد از سالها باز کردم و چشمم به این شعر افتاد که بیانگر تمام احساسات من در اون دوره بود... شاید هنوز هم باشه، شاید هم دیگه نباشه...

ساحل آواره گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم گشت تا به جهان کیستم
موج ز خود رفته بانگ برآورد و گفت
گر بروم زنده ام گر نروم نیستم
اقبال لاهوری

,The motionless shore said, "Though I have long been here
".I am not yet aware of my identity
The restless wave rolled fast and said, "For me
".To roll on is to be, to lie still not to be
Eghbal Lahoori

هیچ نظری موجود نیست: