۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

داستان مهاجرت 18

مشاورمون با ماشینش جلوی ساختمون منتظر ما بود. وسائل رو که بار ماشین کردیم، نشستیم و دیگه وقت راه افتادن بود. توی اون مدت کوتاه چند ماهه، کمی با اون محیط مأنوس شده بودیم ولی نمیتونم بگم که شخصاً دلم برای اونجا تنگ میشد، یعنی واقعیت امر این بود که اصلاً دل من یکی به هیچ عنوان تنگ نمیشد! تنها چیزی که در اون لحظه برام کمی غم انگیز به نظر میومد تنها گذاشتن دوست دیرین در اونجا بود. از طرفی هیجان رفتن به جای جدید و زندگیی تازه وجود داشت ولی از طرف دیگه هم نگرانش  بودم چون میدونستم که توی شرایط روحی خوبی اصلاً نیست و خوب توی اون مدت هم دوباره بعد از مدتها به هم  عادت کرده بودیم، ولی چه میشد کرد؟ زندگی همینه دیگه، هیچ چیز برای همیشه نیست، مگه نه؟!
من توی ماشین جلو نشستم و عیال و پسرم هم عقب. توی راه با مشاورمون از جای جدیدی که در راه رفتن بهش بودیم، کلی صحبت کردیم. سؤالهای زیادی توی ذهن ما بود و اون هم  تا اونجایی که اطلاع داشت جواب میداد. حالا دیگه اون آدم بدخلقی که روزای اول به نظرم اومده بود، به نظر نمیرسید. کلی شوخی میکرد و میخندید، شاید هم به واسطۀ زبان بود که روزای اول ورود ما به کمپ ما کمتر میدونستیم.
بهمون گفته بود که چند ساعتی این سفر طول خواهد کشید، یعنی فاصله حدوداً سیصد چهارصد کیلومتر بود. با بچۀ کوچیک سخت بود که تمام راه رو یکسره برونه، بنابرین وسط راه جلوی کافه ای توقف کردیم و گفتیم به این طریق هم چای و قهوه ای بخوریم و همه بچه زیاد خسته و کلافه نشه. توی کافه وقتی مشغول نوشیدن بودیم، این خانم مشاور ما روش رو به من کرد و یک دفعه سؤالی پرسید که من نمیدونستم چطور بهش عکس العمل نشون بدم، یعنی از طرفی هم خنده ام گرفته بود و از طرف دیگه هم در اصل واقعیتی  در پسش پنهان بود. گفت: "خب، حالا که تمام کاراتون درست شده و اقامت گرفتین، و دیگه دارین میرین که زندگیی جدید رو دراین کشور پایه ریزی کنین، میخوام یک سؤالی ازت بپرسم و دوست دارم که صادقانه جواب بدی!".  ای داد بر من! در اون لحظه اولین فکری که به مغزم خطور کرد این بود که این خانم به راز ما پی برده! ولی ادامه داد که: "من در تمام این مدتی که برای ادارۀ مهاجرت کار کردم هرگز به موردی برخورد نکردم که کسی بعد از سه چهار ماه اینجوری مثل تو زبون ما رو چنان صحبت بکنه که حتی احتیاج به مترجم نداشته باشه! راستش رو بگو، تو قبلاً، سالها پیش اینجا زندگی میکردی و بعد به جای دیگه ای رفتی و حالا با این داستان قلابی دوباره برگشتی؟!" خیلی سعی کردم که قهقهه نزنم و خرابکاری به بار نیارم، و فقط لبخندی زدم و گفتم: نه بابا، این حرفها چیه میزنین شما؟! من به عمرم رنگ این کشور رو قبلاً ندیده بودم! و با نگاهی ناباورانه و لبخندی بر لب فقط سری از روی ناباوری تکون داد :) معلوم بود که به این سادگیها نمیشه متقاعدش کرد...
توقف ما در اون کافه و خوردن خوراکی و قاقالیلی پسرم باعث شد که در ادامۀ راه توی ماشین حالش بد بشه و خلاصه گلاب به روتون یک صفای اساسی به ماشین خانم مشاور بده :) بندۀ خدا ولی اصلاً برخورد بدی نکرد! توی اون مدت ما متوجه شده بودیم که این ملت خیلی بچه دوست هستن. یک گوشه ای نگه داشت و تا اونجایی که میشد ماشین رو تمیز کردیم...
بالاخره بعد از جمعاً چهار پنج ساعت به مقصد رسیدیم. یکراست ما رو به دفتر مشاور جدیدمون در اون شهر برد. آقایی بسیار خوشرو و خوش برخورد بود و بهمون گفت که چند شبی رو موقتاً توی خونه ای که درست اون طرف خیابونه، باید بگذرونیم تا بعد به خونه ای که برامون در نظر گرفته بودن بریم. بعد هم به اتفاق به اون خونه رفتیم. از در ورودی یک سری پله میخورد به طبقۀ اصلی آپارتمان و هیچ حفاظی جلوی راه پله وجود نداشت. این کمی باعث نگرانی خانم مشاور شد و به ما یادآوری کرد که خیلی مراقب بچه باشیم که یک وقت از پله ها به پایین نیفته، و به آقای مشاور هم کلی تأکید کرد که هر چی سریعتر ما رو به خونۀ خودمون منتقل کنه! خدا عمرش بده جداً! درسته که اینها همه بخشی از کارش محسوب میشد، ولی در عین حال کاملاً معلوم بود که  انسانه و انسانیت داره و اهمیت میده! در هر حال دیگه وقت خداحافظی با ما رسیده بود. برامون آرزوی موفقیت کرد و بعد هر دوشون ما رو به حال خودمون توی اون خونه تنها گذاشتن و رفتن!
احساس خیلی عجیبی داشتم، خوشحال بودم از اینکه همۀ کارها خیلی بهتر از اونی که حتی تصورش رو میکردم پیش رفته بودن، ولی یک حس غریب به خصوصی در درونم وجود داشت. آیا این حس به خاطر جای جدید بود؟ به خاطر اینکه ما رو به شهری آورده بودن که کل جمعیتش از ده هزار نفر هم تجاوز نمیکرد و کل "شهر" تشکیل شده بود از یک میدون که دو تا فروشگاه زنجیره ای موادغذایی اونجا شعبه داشتن؟ شاید همۀ اینها میتونستن عاملی باشه که اونشب اونقدر احساس غربت بکنم! ولی نه! با عقل جور در نمیومد چون این اولین باری نبود که توی اون مدت به جایی جدید و نامأنوس میرفتیم! چیز دیگه ای بود که خودم هم نمیدونستم چیه و از کجا آب میخوره! احساس میکردم که اضطراب دارم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشه و خلاصه هر چه که بود، حس مطبوعی نبود!

هیچ نظری موجود نیست: