۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

دگر بار: 11. شروع درمان

بعد از حل شدن مشکل وام تمام تمرکزمون برای پیدا کردن یک خونۀ خوب شده بود. پروسۀ کار برام چیز جدیدی نبود چون توی "زندگی" قبلی عین همون جریان رو از اول تا آخرش طی کرده بودم و دقیقاً میدونستم چی در انتظارمه: پیدا کردن خونه، رفتن و دیدن،  مثل توی حراجی چوب زدن و قیمت رو بالا بردن و آخرش هم اگه شانس داشتی و گیر یک تعداد کسایی نمیفتادی که مرتب قیمت رو بالا ببرن تا جایی که تو دیگه استطاعت خرید رو نداشته باشی، در بهترین شرایط نوشتن قولنامه و خریدن بود. چند جایی رو دیدیم و توی یکیشون خیلی نزدیک به خرید بودیم ولی از طالبان خونه از شانش بد کسی به تورمون خورد که دست بردار نبود، و در انتها چوب ما دیگه جون زدن نداشت!
درست توی همین گیر و دار بودیم که پدر و مادرش خبر دادن که آپارتمان بغلی خونه اشون رو دارن میفروشن. صاحبش پسر جوونی بود هموطن  که باهاشون سلام و علیک داشت. اسم بنگاهیی که خونه رو برای فروش بهش داده بود رو ازش پرسیدن و کاشف به عمل اومد که همونیه که توی خونۀ آخری ما باهاش آشنا شده بودیم. از این بهتر دیگه نمیشد و اگر موفق میشدم اون خونه رو بخرم دیگه از این رفتن و اومدنهای طولانی بین خونه ها خلاصی پیدا میکردم...
معطلش نکردم و با بنگاهی تماس گرفتم و ازش خواستم که خونه رو بهمون نشون بده. قراری گذاشتیم و یک روز وقت ناهار به اتفاق غریب آشنا رفتیم اونجا. خونۀ خیلی خوبی به نظر میومد فقط صاحبهای قبلیش انگار خیلی خوش سلیقه بودن و هر دیوار خونه رو به یک رنگ درآورده بودن، آبی و سبز و نارنجی و ... ولی اشکالی نداشت و خرجش یک رنگ کردن بود. و دوباره مراسم "چوبزنی" از سر گرفته شد، و قیمت رفت بالا و بالا و بالاتر... و یک جایی دیگه سمبۀ ما پر زورتر بود و بالاخره پیروز شدیم! از هفت خوان رستم دوباره رد شده بودم و سرانجام قولنامه رو امضا کردیم. تاریخ اسباب کشی و تحویل گرفتن خونه افتاد برای چند وقت بعد...
مونده بودم خونۀ خودم رو چیکار بکنم! گیر آوردن خونۀ اجاره ای اصلاً کار آسونی نبود و بهتون به یقین میتونم بگم که الان صدها دفعه سخت تره! راستش دلم نمیومد خونه رو همینجوری تحویل شرکت ساختمونی صاحبش بدم. فکری به ذهنم رسید. به پسرم که گفتم میخوای بیای تو توی این خونه بشینی؟ فکرات رو بکن و به من خبرش رو بده. اون موقع هنوز خونۀ مادرش زندگی میکرد. زیاد به نظر راغب نیومد ولی قرار شد من رو خبر کنه در هر صورت. یکی دو روز بعد باهام تماس گرفت و گفت که با یکی از دوستهای دوران مدرسه اش با هم رفتن و خونه رو دیدن و تصمیم گرفتن که به اتفاق خونه رو بگیرن. خوشحال شدم از اینکه توی اون سن و سال از خودش چنین جسارتی رو نشون داده بود. حقا که فرزند خلف خودم بود! قرار شد که دوستش حتی زودتر وسائلش رو بیاره که از نظر من که اصلاً اشکالی نداشت چون عملاً دیگه توی خونه زندگی نمیکردم!
خوشحال بودم از اینکه کارها داشتن به خوبی ردیف میشدن. اینجوری میتونستم وسائل خودم رو هم برای پسرم بذارم و اسباب کشی هم کلی سبک تر میشد. فقط وقتی رفتم دفتر شرکت ساختمونی که بخوام اجاره نامه رو به اسم اون بکنم، گفتن که طبق قوانینشون نمیشه و در صورتی امکان داره که پسرم توی چهار سال آخر با من زندگی کرده باشه! خلاصه هر چقدر که باهاشون سر و کله زدم قبول نکردن که نکردن. تنها یک راه حل وجود داشت و اون اینکه آدرسم رو عوض نمیکردم و خونه به اسم خودم باقی میموند. نامه هام به اون آدرس میرفت و باید مرتب میرفتم اونجا که این قسمتش البته زیاد بد نبود و باعث میشد که به این بهانه هم که شده پسرم رو ببینم :)
زندگی داشت خوب پیش میرفت ولی فقط یک نگرانی برای من وجود داشت و اون مشکل سلامتیم بود و رفیق قدیمیم، دستم. درد بیشتر وقتا آزارم میداد و استفاده از اون دست برام هر روز مشکلتر میشد. دیگه پرفسور اون کلینیک رو مسئول من کرده بودن چون باقیشون سر در نمیاوردن که این چیه که مثل خوره به جون من افتاده. این پرفسور هم انواع و اقسام تئوریها رو در مورد این بیماری داشت، یک روز میگفت این یک بیماریه که توی این کشور فقط پنجاه نفر بهش مبتلا هستن و یک روز دیگه میگفت بیماریی موروثیه و خلاصه هزار جور تئوریهای دیگه. دست آخر قرار شده که روش درمانی خاصی رو به مدت چند ماه روم امتحان کنن تا ببینن جواب میده یا نه. و تاریخ شروع درمان رو مشخص کردن... روز اولش که میخواستم به بیمارستان برم غریب آشنا گفت که من هم حتماً میخوام باهات بیام که برام جداً مایۀ دلگرمی بود. نمیدونستم که آیا درمان به جایی خواهد رسید نه، ولی اونقدرها دیگه مهم نبود چون احساس میکردم که بالاخره دارم به شکلی با این بیماری ناشناخته مبارزه میکنم و از همۀ اینا مهمتر دیگه خودم رو تنها احساس نمیکردم. هر بار که میرفتم بیمارستان و ساعتها زیر سِرُم میخوابیدم، بعدش که میومدم خونه احساس میکردم که انگار چند تا آدم قوی هیکل با تمام وجودشون تا اونجایی که میخوردم کتکم زدن و دیگه جون تکون خوردن رو حتی در خودم نمیدیدم، و فقط باید ساعتها میخوابیدم. ولی با این وجود پر از امید بودم و بودن اون و خانواده اش روز به روز امیدم رو به زندگی بیشتر میکرد. وقتی هر روز میومد و میگفت ببینم الان این انگشتت چقدر حرکت میکنه و دستت رو چقدر میتونی باز و بسته کنی، برق شادی رو توی چشمانش میدیدم وقتی که حتی میلیمتری از هفتۀ قبلش بیشتر تکون میخوردن انگشتان دستم... توی اون دوره احساس میکردم که مثل پروانه به دورم میچرخن!

ادامه دارد!

هیچ نظری موجود نیست: