۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

دگر بار: 6. "راندوو دوبله"

به یقین آدمی همیشه دلش میخواد شادیهاش روتقسیم کنه، به خصوص با نزدیکانش و عزیزانش. وقتی خونۀ دوست بودم و ازم خواست که براش دستی بالا کنم، پیش خودم فکر کردم که اگر من دارم سوار"ارابۀ خوشبختی" میشم چی بهتر از این که دوست رو هم به همراه خودم سوار کنم! قبلاً چندین بار سر این جریان توی زندگیم سوخته بودم و پشت دست خودم رو داغ کرده بودم که دیگه دست به این کارا نزنم، ولی دل عموناصره دیگه و اگر کاری غیر از این بکنه دیگه عموناصر نیست!
بهش گفتم: مطمئنی از این جریان؟! چون ازپیش زمینه اش خبر داشتم این سؤال رو کردم و جواب مثبتش خیلی قرص و محکم بود... شهر هنوز دستخوش مسابقات دو میدانی بود و حسابی شلوغ. از غریب آشنا بهم خبر رسیده بود که اون روز شلوغی مغازه اشون دیگه به اوج قرار برسه و به همین خاطر از دوستای نزدیک من جمله دوست مجازی خواهش کرده بوده که به امدادشون برن، بنابرین میدونستم که هر دوشون اونجا هستن. به دوستم گفتم میخوای یک سر بریم توی شهر و سری به مغازه بزنیم؟ با پیشنهادم استقبال کرد که اصلاً جای تعجبی نداشت :) رفتیم و اول توی یک کافه ای نشستیم و کمی گپ زدیم، بعد خوش خوشک به طرف مغازۀ اونا به راه افتادیم. فاصله زیاد نبود ولی ازدحام اینقدر که توی اون خیابون زیاد بود که کمی طول کشید تا رسیدیم. جالب بود که دوستم از راه دور دوست مجازی رو شناخت، بنازم به اون چشمهای عقابگونه که از روی عکس توی ارکوت و از اون راه دور به جا آورده بود :) شلوغی جلوی مغازه به طرز وحشتناکی بود و جای رد شدن نبود. با دیدن ما هر دوشون تعجب کردن و غریب آشنا اصلاً انتظار نداشت که من اونجوری اونجا آفتابی بشم، با توجه به اینکه خانواده اش هم بودن و من تا به حال ملاقاتشون نکرده بودم. حسی که به من توی اون مدت داده بود این بود که فعلاً قصد نداشت از ماجرای ما خبر داشته باشن چون توی رابطۀ آخری انگار کلی درگیری به وجود اومده بوده و خانواده اش هم درگیر شده بودن!... و دوست مجازی در اون لحظه دیگه از حالت مجازی خارج شد! با همگی سلام و علیکی کردیم و چند کلمه ای رد و بدل شد ولی از اونجایی که سرشون خیلی شلوغ بود نمیشد بیشتر از این معطل کرد، پس خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم...
احساس جالبی بود برای من، چون برای اولین بار هم مادرش رو میدیدم و هم دوست مجازی رو، و برای دوستم هم که مسلماً احساس خاص خودش رو داشت. بعد از اون روز این دو هم از طریق ارکوت با هم تماس پیدا کردن و چند روزی نگذشته بود که باخبر شدم که پیشنهاد ملاقات به دوست مجازی داده بود، اون هم ظاهراً پیشنهاد دیگه ای داده بوده یعنی اینکه چهار نفری با هم بریم بیرون! و با این پیشنهاد موافقت همه جانبه شد، یعنی اون موقع هیچکس به این فکر نمیکرد که  دو نفر که تازه با هم آشنا میشن و در حالیکه باید اولش تنها باشن و بتونن شناختی نسبت به هم پیدا کنن، چرا چنین پیشنهادی داده میشه؟! در هر صورت روز و ساعت مشخص شد و برنامه یک "راندوو دوبله" گذاشته شد...
به موقع با دوست سر قرار حاضر شدیم. اولش خواستیم به یک کافه ای که از قبل تعیین کرده بودیم بریم ولی بعد نظرمون عوض شد و به جای دیگه ای که البته زیاد دور از اون یکی نبود رفتیم. ملاقات جالبی بود، دو جفت دوست که از طریق دنیای مجازی با هم آشنا میشن و حالا روبروی هم نشستن. ولی راستش من یک احساس غریبی داشتم! حس میکردم که این دوست من شدیداً زیر ذره بینه و نه فقط از طرف دوست مجازی بلکه از طرف هر دوشون! نمیدونم شاید خود من هم بودم و حواسم نبود ولی در هر حال این احساس اون موقع من بود و زیاد در عین حال جالب نبود... وقتی از کافه بیرون اومدیم، گفتیم که تا جایی که اونا ماشین رو پارک کرده بودن بدرقه اشون کنیم. توی راه دوست مجازی یک دفعه به من گفت: من شما رو از قبل میشناسم و دیدمتون! با تعجب پرسیدم: از کجا؟!! گفت: چند سال پیش شما در مهمونی فلان شخص با همسر سابقتون نیومده بودین؟ گفتم: چرا، شما اونا رو از کجا میشناسین؟! گفت: من هم توی اون مهمونی بودم اون شب! عجب! مهمونی رو کاملاً به خاطر داشتم. مهمونی جشن تولدی بود که توی یک سالن گرفته شده بود. یادم میاد که اون ته سالن یک عده ای دیگه ای بودن که من فقط از راه دور دیدمشون... و دوست مجازی با دوست پسر سابقش در اونجا بودن! جداً که دنیای کوچیکی بود! بهم گفت: اون موقع پیش خودم فکر کردم که شما و همسر سابقتون دو تا آدم هستین از دو تا دنیای متفاوت! ... و حرفش به هیچ عنوان دور از واقعیت نبود!
با نزدیک شدن به ماشینشون راندوو دوبله هم به پایان رسید. از ما خداحافظی کردن و سوار ماشین شدن و رفتن. . حدس زدن اینکه این اولین و آخرین قرار دوگانه بود، شاید زیاد سخت نبود. سرنوشت این دوست من البته جایی دیگه رقم زده شده بود. اون موقع من بابت اینکه این جریان سر نگرفته بود غمگین شدم، ولی امروز وقتی به تمامی جریانای توی این چند سال برمیگردم و نگاه میکنم خوشحالم برای این دوستم... کی میدونه، شایدهمونجور که ما بارها و بارها سرنوشتهای یکسان پیدا کرده بودیم، باز هم در این راه همقطار میشدیم و امروز هر دو در یک "قایق" نشسته بودیم!

ادامه دارد!

هیچ نظری موجود نیست: