۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

بهای آزادی

نوشتن مجموعه های طویل و دراز باعث میشه که آدم دیگه کمتر از روزمرگیها بنویسه. نمیدونم این خوبه یا نه ولی به هر شکل اینطوری میشه دیگه... باید پذیرفت!
امروز که روز آخر این هفتۀ کاریه هوس کردم که تمام و کمال از روزمرگیهای به روز بنویسم، بالاخره اونا هم دل دارن و اگه بخواد همینجوری ادامه پیدا کنه، ممکنه دلشون بشکنه :) و اونوقت تصورش رو بکنین که بعد از یک مدت باهات قهر کنن و دیگه کاری به کارت نداشته باشن! اصلاً میشه تصور کرد زندگیی رو بدون روزمرگیها؟! من که فکر نکنم، حداقل توی زندگی واقعی! توی فیلمها شاید بشه گاهی چنین سناریوهایی رو پیدا کرد که اون هم البته به خاطر اینه که کارگردان برای کمبود وقتی که داره، مجبوره از تمام این اتفاقات روزمره فاکتور بگیره و فقط به اصل داستان بپردازه... بگذریم فقط یه میان پرده بود :)
به تاریخ میلادی امروز شروع یک ماه جدیده، اول ماه ژوئن، ماهی بسیار مبارک برای عموناصر حداقل، ولی دلیلش رو فعلاً نپرسین چون چند روز دیگه مطمئناً علت مبارک بودنش رو اگر نمیدونین حتماً خواهید فهمید :) ...در این ماه به هم چنین سرانجام انتظار نزدیک به یک سال من به پایان خواهد رسید و در سرای خویش بیتوته خواهم کرد. احساس بسیار خوبیه، اینکه بالاخره در جایی  مستقر بشی که از آن خودت باشه، اسم خودت روی در خونه ات باشه، اگر همسایۀ وقیحی داشتی که به خودش اجازه داد که هر چی دلش میخواد بگه بتونی سرت رو بالا بگیری و یک جواب درست و حسابی بهش بدی و از ترس اینکه نکنه یک وقت بو ببرن که داری قاچاقی اونجا زندگی میکنی خشمت رو قورت ندی، و اگر یک موقعی چیزی توی خونه ات خراب شد و خواستی که بیان درست کنن از ترست کسی دیگه رو نفرستی...
ولی هر طور که بود گذشت این مدت هم و در مجموع اصلاً هم بد نگذشت، خیلی بهتر از اونی که من تصورش رو میکردم گذشت! در واقع هم باید اینچنین باشه، زیاد مهم نیست که آدم کجا و چه طور زندگی کنه! از قدیم میشنیدیم که پدر و مادرا همیشه توی گوشمون میخوندن که "دل آدم باید خوش باشه" و وقتی بود دیگه جا و مکان و حتی زمان اهمیت خودشون رو از دست میدن... و من دلم خوشه چون زنده ام و آزاد و فارغ  از هر گونه وابستگی، آزادم که هر جور که میخوام زندگی کنم، هر کجا که میخوام برم و هر کسی رو که دلم میخواد ببینم بدون اینکه بخوام به کسی حساب پس بدم، آزادم که هر وقت تلفنم زنگ زد جواب بدم بدون اینکه کسی ازم بپرسه "کیه؟"، آزادم که هر وقت دلم میخواد بخوابم و هر وقت دلم میخواد از خواب بیدار بشم بدون اینکه بخوام به کسی حساب پس بدم که "میخوای بخوابی؟ الان؟!"... و ازهمۀ اینا مهمتر قدر آزادیم رو هر روز که میگذره بیشتر میدونم... و آزادی و احساسش در درون منه و هیچ کسی دیگه نمیتونه اون رو از من بگیره... و دیگه هرگز به هیچ کس این اجازه رو نخواهم داد، تا زنده ام!... و بهاش هر چی که میخواد باشه، من پرداخت خواهم کرد... حتی اگر تنهایی ابدی باشه!

پ. ن. وقتی شروع به نوشتن کردم، شعار ازنوشتن روزمرگیها رو سر دادم، ولی آخرش به بیراه رفت  و بیشتر سخن از مقولات فلسفی رفت تا روزمرگیهای عموناصر :) 

هیچ نظری موجود نیست: