۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

دگر بار: 10. که عشق آسان نمود اول

زندگی مجموعه ای از انتخابهای ماست ولی نه همیشه بر اساس خواسته های خودمون! جمله ای کلیشه ای که قدیما هر وقت میشنیدم ناخودآگاه فقط به یاد دوستان قدیمی چپ میفتادم. ولی این واقعیت انکارناپذیره که خیلی چیزا رو ما در هر صورت خودمون انتخاب میکنیم، و اگر بیگدار به آب زدیم گردن کس دیگه ای نمیتونیم و نباید بندازیم...
وقتی با هم آشنا شدیم من زندگیم رو همونجور که بود بهش نشون داده بودم، نه بیشتر و نه کمتر. وقتی از زندگی قبلیم بیرون اومده بودم همه چیز رو عملاً گذاشته و اومده بودم. همه بهم گفته بودن که عموناصر، چیکار داری میکنی؟! نکن اینکار رو با زندگیت! تو هم به همون اندازه توی همه چیز سهم داری! ولی گوش من به این حرفها بدهکار نبود، چون در اون لحظه ها فقط میخواستم جونم رو نجات بدم و دیگه هیچ چیز دیگه ای برام اهمیت نداشت... نتیجۀ این انتخاب من این بود که همه چیز رو باید از صفر شروع میکردم. کلی شانس آورده بودم که تونسته بودم توی اون زمان کوتاه یک خونۀ اجاره ای پیدا کنم، ولی هر طور که بود بالاخره یک زندگی ساده ای رو برای خودم دوباره دست و پا کرده بودم...
از روز اول بهم نشون داده بود که خواسته هاش از زندگی خیلی زیادن و جاه طلبی به هیچ عنوان کلمه ای ناآشنا براش نبود. وقتی در این مورد از من سؤال کرده بود بهش گفته بودم که من هم به طور قطع دوست دارم که توی زندگیم پیشرفت کنم و وضعیتم رو بهتر کنم. یکی از اون چیزهایی رو که خیلی در موردش صحبت میکردیم خریدن آپارتمان بود. بهش گفته بودم که توی فکرم هست که خونه ای بخرم و از اون منطقه ای که توش زندگی میکردم خلاصی پیدا کنم چون خیلی شلوغ بود و پر از بچه های قد ونیم قد که همیشه توی محوطه در حال شیطنت بودن. مشکل ولی اینجا بود که به واسطۀ اون انتخابی که کرده بودم دستم خالی بود و اگر هم میخواستم خونه ای بخرم میبایستی همۀ مبلغ رو از بانک وام میگرفتم. این جریان که همۀ مبلغ خرید خونه رو بشه وام گرفت زیاد آسون نبود ولی توی اون سالها البته غیر ممکن هم نبود و فقط نیاز به آشنایی توی بانک داشت. اینقدر که راجع به این مسئله صحبت کردیم یواش یواش خودم هم نیاز به فعالیتی توی این زمینه رو احساس کردم. به یک بانکی که از قبل سراغ داشتم مراجعه کردم ولی مبلغی که بهم پیشنهاد داد که حاضره وام بده خیلی پایین بود. وقتی این جریان رو باهاش درمیون گذاشتم گفت که کسی رو توی بانکی میشناسه که مطمئناً میتونه کمک کنه و قرار شد که یک روز به اتفاق پیشش بریم...
کارمند بانکی که آشناشون بود، یعنی ظاهراً آشنای خانوادگی بود، پسری جوون و بسیار خوش برخورد بود. از اون بچه های خارجی تباری بود که اینجا به فرزندی قبول میکنن. گفت که اصلاً مشکلی نیست و پیگیری میکنه و بعدش بهم خبر میده. بعد از چند روز باهام تماس گرفت و گفت که یک مشکلی بر سر راه هست: گفت که چون ضامن کسی شدی تا اون شخص مبلغ وامش رو صاف نکنه به تو وام زیادی داده نمیشه! ای بابا! من یک مدت قبلش ضامن یکی از دوستای قدیمی شده بودم، یعنی توی شرایطی که جداً به این جریان نیاز داشت! حالا باید چیکار میکردم؟ روم نمیشد که برم و بهش بگم که برو جریان وامت رو یک کاری بکن تا من بتونم برم خونه بخرم! اینقدر خوبی توی اون سالها در حق من کرده بود که حتی مطرح کردن این مسئله برام سنگین بود! موضوع رو برای غریب آشنا مطرح کردم، و اونجا بود که اولین برخورد بد رو با من کرد و چهره ای رو بهم نشون داد که تا اون روز ندیده بودم! خیلی ناراحت شدم و اصلاً انتطارش رو نداشتم. از طرفی هم برام خیلی عجیب بود این برخورد! یعنی چرا باید بعد  از گذشت مدتی اونقدر کوتاه، من رو بابت این جریان اونچنان تحت فشار میذاشت؟!
این اولین دعوای جدی ما بود، و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم پدیدار شده بود... که عشق آسان نمود اول... از ناراحتی به تنها کسی که توی اون دوران میتونستم درد دل کنم، یک پیغام دادم، دوست مجازی. انگار از لحن ایمیل من متوجه شده بود که اوضاع زیاد جالب نیست و یکراست باهاش تماس گرفته بود. نکتۀ جالب اینجا بود که همین تماس من با دوست مجازی اون رو تازه بیشتر هم ناراحت کرده بود. بهم گفت که تواگر میخوای درد دل کنی بهتره با من صحبت کنی، نه با دوست مجازیت! گفتن این جمله حقایقی درش نهفته بود که من اون روز به سادگی از کنارش رد شدم و شاید ته دلم هم کمی بهش حق دادم!
احساس خوبی اصلاً نداشتم! حس میکردم یک طورهایی اون وسط قرار گرفتم. ولی در انتها دیگه برای خلاصی از اون حالت تصمیمم رو گرفتم و جریان وام رو با دوستم مطرح کردم. اون هم بندۀ خدا به هر شکلی بود، که تا به امروز هم هنوز نمیدونم به چه شکل، تونسته بود بانک رو راضی کنه که اسم من به عنوان ضامن از وامهاش پاک بشه! در هر صورت بعد از برطرف شدن  این مانع از سر راه، با وام من به طور کامل برای خرید خونه موافقت شد. حالا دیگه باید میگشتیم و خونۀ مناسب پیدا میکردیم. چرا از فعل جمع در جملۀ آخر استفاده کردم؟ چون خرید خونه از طرف من فقط ظاهر قضیه بود و این رو من امروز بدون هیچ شک و شبهه ای میتونم بگم! وقتی صحبت از خرید یک خونۀ کوچیک و مناسب رو میکردم یک بار بهم گفت: "تو انتظار نداری که من و پسرم بیایم و توی یک خونۀ کوچیک زندگی کنیم؟!" و اون موقع بود که دوزاری من باید میفتاد که این سنگ من نبود که به سینه زده میشد! و این بعدها به مرور برای من هر روز که گذشت واضحتر و واضحتر میشد ولی شوربختانه همزمان هم جریانات چنان من رو مثل گردآب به درون خودشون میبلعیدن که فهمیدن دیگه گره ای از مشکلاتم باز نمیکرد... دیگه اون موقع خیلی دیر شده بود!


هیچ نظری موجود نیست: