۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

در اندرون من خسته دل ندانم کیست


احساس میکنم که به بعضی از شعرها توی این مدت اخیر خیلی نزدیک شدم، نزدیکیی که شاید تا به حال هیچوقت تا این درجه حسش نکرده باشم. اشعار حافظ رو خیلیها سعی میکنن که فقط از زاویه های عرفانی بهش نگاه کنن در حالیکه به نظر من او انسانی بوده با روحیه ای بسیار ظریف و رمانتیک. مسلماً هر کسی هر جور که دلش میخواد تفسیر میکنه ولی شعر زیر همه جور حسی رو در من بیدار میکنه به جز عرفان... نخفته ام ز خیالی که میپزد دل من، خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست؟

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

حافظ

هیچ نظری موجود نیست: