۱۳۸۵ دی ۱, جمعه

زمستون

آب و هوای کل دنیا حسابی تغییر کرده! موقعی که ما به این سرزمین قطبی اومدیم، این موقع از سال همیشه یا برف روی زمین ها بود یا اگر هم نبود، اینقدر سرد بود که آدم ناخودآگاه به یاد آلاسکا می افتاد! این چند سال اخیر هوا مرتب در این طرف دنیا رو به گرمی رفته و برعکس مناطق گرمسیر سردتر شدند... در وطن ظاهراً جاهایی برف اومده که مردمش شاید تمام عمرشون به چشم خودشون از نزدیک برف ندیده بودند! به هر روی امروز که اولین روز زمستونه بی مناسبت ندیدم که این ترانه ی خاطره انگیز رو در اینجا بذارم... روح خواننده اش شاد که حدود سه دهه ی پیش در راه سفر به شمال در اثر تصادف با ماشین جوونمرگ از این دنیا رفت...ا


افشین مقدم - زمستون


زمستون
تن عريون باغچه چون بيابون
درختا با پاهای برهنه زير بارون
نميدونی تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه
چه تلخه
بايد تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو
نشستم زير بارون زمستون
زمستون
برای تو قشنگه پشت شيشه
بهاره زمستونها برای تو هميشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشم انتظاری
گلدون خالي نديدي
نشسته زير بارون
گلای کاغذی داری تو گلدون
تو عاشق نبودی
ببينی تلخه روزهای جدايی
چه سخته
چه سخته
بشينم بی تو با چشمای گريون

۱۳۸۵ آذر ۳۰, پنجشنبه

اینترنتِ همسایه

خوب، انگار یک هفته ای شده که من این طرفا پیدام نشده که البته با در نظر گرفتن درگیریهای مربوط به اسبابکشی و نقل مکان کردن، اصلاً جای تعجبی نیست! خلاصه امشب در این شب یلدا اولین نوشته ام رو از خونه ی جدید دارم مینویسم... خدا جد و آباء کسی رو که اینترنت بی سیم رو پایه سازی کرد بیامرزه که من دارم از اینترنت همسایه پایینی استفاده می کنم...:) یک وقت فکر نکنید که دارم دزدیِ اینترنت می کنم! اصلا و ابدا! حدود پنج ماه پیش وقتی داشتم بساط اینترنت بی سیم این همسایه ی عزیز رو به راه می انداختم، از اقصی نقاط ذهنم هم این فکر گذر نمی کرد که ما چند ماه دیگه قراره که همسایه بشیم!!! به قول زنده یاد شاملو: روزگارِ غریبیست نازنین...ا

۱۳۸۵ آذر ۲۲, چهارشنبه

گذر عمر

بعد از گذشت نزدیک به دو سال چقدر احساس خوبی بود وقتی به خونه اومدم و دوباره تو رو در اونجا پیدا کردم... می دونم که برای چند روز بیشتر نیست... یاد اون قدیما افتادم که وقتی از سر کار به خونه میومدم، اولین سؤالت همیشه این بود: غذا چی داریم، بابایی؟... و حالا دیگه برای خودت مردی شدی و قراره رو پاهای خودت بایستی... ای روزگار! چی بگم که زمان مثل برق و باد میگذره...

۱۳۸۵ آذر ۲۱, سه‌شنبه

بدون شرح

چند روز پیش به اتفاق دوستان به برنامه ی شب شعری رفتیم که در کتابخونه ی شهر برگزار می شد. البته ما فکر می کردیم که "شب شعرِ" چون اول بسم الله یک آقایی اومدند و شروع به سخنرانی در مورد شعر ایران کردند! ما که البته ایشون رو نمیشناختیم ولی کاشف به عمل اومد که سردبیر چند مجله در ایران بوده اند و الان چند سالی میشه که ساکن دیار غربت هستند... اصلا" قصد ندارم که صحبتهاشون رو در اینجا تکرار کنم فقط به طور خلاصه می تونم بگم که از رودکی تا نیما هر چه شاعر در وطن ظهور کردند از نظر این جناب همگی باطل هستند، چون شعرهاشون از اندیشه برخوردار نیستند! روز بعد از این سخنرانی که می تونم بگم از شاهکارهای نقدی و ادبی شعر در غربت میتونه به حساب بیاد، با کنجکاوی در اینترنت به دنبال اسم ایشون گشتم، ببینم آخه کسی که شاعرانی رو که نه تنها برای ما ایرانیان، بلکه برای دنیا مطرح هستند رو از بیخ و بن اینچنین زیر سؤال می بره، خودش اصولاً کیه و چند مرده حلاجه!... خلاصه پس از کمی جستجو چند شعر از ایشون پیدا کردم که در اینجا فقط لینکش رو میذارم
http://www.poetrymag.info/revue/04/kooshan-m-5lohekohan.html
از نظر ایشون مثلاً اخوان ثالث اصلاٌ شاعر محسوب نمیشه!!! حالا قضاوت رو به عهده ی خواننده میذارم که نگاهی به اشعار ایشون بکنه و این هم یکی از زیباترین اشعار اخوان ثالث... واقعاً بدون شرح...ا


زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

مهدی اخوان ثالث

۱۳۸۵ آذر ۱۹, یکشنبه

چهار سه سه

وارد بخش شدم، مثل همیشه بخش پانزده... دیگه انگار همه منو میشناختند و از کنار هر کسی رد میشدم، یا لبخندی می زد و یا سری تکون میداد. به اتاق پرستارها که رسیدم دیدم همگیشون اونجا جمعند، زمان گزارش کارشون رسیده بودم... چون اومدنم رو دیده بودند، به سراغ تختی که چند روز بود متعلق به من بود، رفتم تا بعد از اتمام گزارششون به سراغم بیاند... دراز کشیدم و خودم هم نفهمیدم که چطور خوابم برد... چشمم رو که باز کردم دیدم یک ساعت گذشته... بالاخره یکیشون مجهز به انواع و اقسام سوزن و چسب و از همه مهمتر سِرُم اومد که مثل برق و باد متصل به یکی از وریدهام کرد... باز خواب چشمام رو گرفت! چشمام رو هم میرفت و فقط صدای قرچ و قرچ پمپ سِرُم به گوشم میرسید... چشمام رو به زور نیمه باز نگه داشتم... افتادن قطره ها رو از لای مژه ها نظاره گر شدم، با چه ریتم جالبی سقوط می کردند: چهار سه سه ، چهار سه سه، چهار سه سه... بی اختیار به یاد ترکیب دفاعی توی فوتبال افتادم: چهار سه سه... و این قطرات که ذره ذره به درون من رخنه میکردند، می رفتند که شاید سیستم دفاعی بدن من رو، که حالا دیگه دوست و دشمن رو از هم تشخیص نمیداد، به ترکیبی نو آرایش بدند... چهار سه سه... چهار سه سه...

۱۳۸۵ آذر ۱۷, جمعه

قلعه ی تنهایی

میگن جوینده یابنده است! البته همیشه هم اینطور نیست و آدم گاهی هر چقدر هم که به جستجوش ادامه میده مثل کلاف سر در گم دور خودش میچرخه و در انتها تلاشش برای یافتن بیهوده به نظر میرسه... ولی یک موقعهایی هم هست که وقتی قراره که چیزی پیدا بشه، آنچنان به طرز معجزه آسایی سر راه آدم قرار می گیره، که آدم مات و مبهوت میمونه! به دنبال "قلعه ی تنهایی" میگشتیم و اون رو ناگهان با نام انگلیسیش پیدا کردم... پیشکش به تو، ای نازنین نگارم...ا


فرامرز اصلانی - قلعه ی تنهایی


آه اگر روزي نگاه تو
مونس چشمان من باشد
قلعه سنگين تنهايي
چهار ديوارش زهم پاشد
آه اگر دستان خوب تو
حامي دستان من باشد
قلعه سنگين تنهايي
چهار ديوارش زهم پاشد
قلعه تنهايي ما را
ديو در بندان خود کرده
خون چکد از ناخن اين ديوار
جان به لبهاي من آورده
آه اگر روزي صدای تو
گوشه آواز من باشد
قلعه سنگين تنهايي
چهار ديوارش زهم پاشد
آه اگر ديروز برگردد
لحظه اي امروز من باشد
قلعه سنگين تنهايي
چهار ديوارش زهم پاشد
قلعه تنهايي ما را
ديو در بندان خود کرده
خون چکد از ناخن اين ديوار
جان به لبهاي من آورده

۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه

ماشینِ زمان

بچه ها برای خودشون جداً عالمی دارند! آدم تا خودش بچه است، متوجه نیست و دلش میخواد هر چه سریعتر بزرگ بشه... مرتب کتابی دستش میگیره و میره کنار دیوار می ایسته، با گذاشتن این کتاب روی سرش و کشیدن خطی افقی روی دیوار، قدش رو اندازه می گیره! بعدش هم نگاه می کنه که ببینه از دفعهء قبل که این کار رو کرده بود، چقدر قدش بلندتر شده! بی خبر از اینکه این دنیای ظالم و بیرحم اون بیرون کشیکش رو می کشه... یادمه بچه که بودم، پدرم همیشه می گفت: پسر جان، آرزوی من اینه که یک روزی ببینم تو به سر و سامونی رسیدی، بزرگ شدی و برای خودت خانواده ای تشکیل دادی... دلم می خواست الان ازش می پرسیدم که آیا دلش نمی خواست اون موقع این آرزو رو نکرده بود و من برای همیشه توی همون سن و سال می موندم؟! دلیل این افکار من در این لحظه اینه که خودم الان همین احساس رو در مورد فرزندم دارم! به یاد دوران کودکیش که می افتم، انگار که چنگ به قلبم می زنند... کاش می تونستم، حتی برای چند لحظه هم که شده، دوباره به اون دوران برگردم!... شیطنت هاش، بازیگوشیهاش، شیرین زبونیهاش... کاش می شد ماشین زمانی رو اختراع کرد و به اون زمونها بازگشت!... کاش می شد به عقب رفت و قدر اون لحظه ها رو بیشتر دونست... کاش می شد... کاش می شد...ا

۱۳۸۵ آذر ۱۴, سه‌شنبه

قاصدک


شجریان - قاصدک
شعر - اخوان ثالث

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

سكوت

این روزا اینقدر سرم شلوغه که وقت سر خاروندن پیدا نمی کنم تا چه برسه به نوشتن در اینجا! البته نه اینکه چیزی برای نوشتن یا گفتن نداشته باشم، من فکر می کنم همیشه یه چیزی برای نوشتن پیدا می کنم، اگه بخوام :) ولی شخصا" معتقدم که آدم نباید به صرف اینکه فقط چیزی گفته باشه، به سخن بیاد و یا دست به قلم ببره... حرف باید محتوی داشته باشه، هر چند که کم به نظر بیاد: کم گوی و گزیده گوی چون در، تا ز اندک تو جهان شود پر... گاهی وقتا جدا" این قطعه شعر جان کلام رو در این رابطه ادا می کنه
سكوت، سرشار از سخنان ناگفته است، ازحرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده ... در این سکوت، حقیقت ما نهفته است. حقیقت تو ...حقیقت من...ا

ندای قلبم رو همیشه بر لبان خاموشم جستجو نکن! به چشمانم نگاه کن و ببین چه غوغایی برپاست...ا