داشتم با سرعت از در ورودی بخش خارج میشدم که همکارم رو از دور دیدم که از در انتهایی راهرو داشت وارد میشد. از دور دستی براش تکون دادم، که با صدای بلند صدام کرد. ایستادم و وقتی نزدیکتر شد، گفت: کجا با این عجله؟ و من فقط با اشاره دو انگشت رو به صورت عدد هفت نشون دادم و لبخندی زدم. میخواستم به راهم ادامه بدم که شنیدم گفت: یک شعری بود، به کجا... و باقیش رو دیگه به یاد نیاورد. و من به خوبی دریافتم که منظورش کدوم شعر بوده و فقط گفتم: به کجا چنین شتابان، گون از نسیم پرسید... و در راه بیرون رفتن از ساختمون و به فضای سرد و یخ بستۀ بیرون تمامی شعر از ذهنم گذشت. جداً که بعضی از شعرها چطور بیانگر احساسات آدمه بدون اینکه شاعر رو دیده باشی و بشناسیش، فقط میدونی که حرفش حرف دل توست!... "چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران، برسان سلام ما را...".
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر! اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را!
شفیعی کدکنی
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر! اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را!
شفیعی کدکنی