تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به میخواره که صُم بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: -مِی میزنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: -سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: -این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند!
از کتاب شازده کوچولو، نوشته ی آنتوان دو سنت اگزوپری، ترجمه ی احمد شاملو
۲ نظر:
سلام عمو ناصر عزیز
شازده کوچولو را که بی نظیره دوست می دارم اما راستش ترجمه احمد شاملوی بزرگ به دلم نمی نشیند روان نیست پیچ دارد گنگ است ترجمه ادبی نموده به هر حال نمی پسندم شازده کوچولو را با ترجمه های دیگر ترجیح می دهم
زنده باشی وسلامت
سلام جهانگرد جان
من خودم کار ترجمه رو خیلی دوست دارم، ولی در عین حال میدونم که اصلاً کار راحتی نیست! باهات موافقم که شاملو بعضی جاها حالت شاعرانه و ادبی به بعضی جملات داده...شنیدن صداش وقتی این داستان رو تعریف میکنه به مراتب قشنگتره...:)
شاد باشی!
ارسال یک نظر