۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

کوه به کوه نمیرسه...

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود! دو تا گنجشگ بودند که با بچه اشون توی آشیونه ای که با هم ساخته بودند زندگی میکردند. آقا گنجیشگه  از زندگیش اصلاً راضی نبود، چون هر چی از صبح تا شوم جون میکند و دنبال غذا میگشت که به خونه بیاره و شکم جوجه اشونو سیر کنه، از نظر خاتون گنجیشکه هیچی نبود. هر چی بیشتر میگذشت آقا گنجیشکه بیشتر مطمئن میشد که اون در اصل گنجشک نیست و فقط خودش رو به شکل اونا درآورده، وگرنه اگر درست بهش نگاه میکردی به راحتی میتونستی سیمای اصلیش یعنی "قشقرک" رو ببینی ! ولی آقا گنجیشکه حیوونی بچه اش رو خیلی دوست داشت و به خاطر اون هر روز خدا خون خونش رو میخورد و دم نمیزد... روزها، هفته ها، ماهها و سالها گذشتند و جوجه کوچولو بالاخره بزرگ شد. هر چی اون بزرگتر میشد، از صبر آقا گنجیشکه هم کمتر میشد... تا یه روز سرانجام طاقتش طاق شد و برای اولین بار توی زندگیش گفت: نه! این زندگی نیست و باید رفت! گفت که از اون آشیونه هم خودم هییچی نمیخوام، ولی سهمم رو به بچه ام میدم. قشقرک که معروف به "قشقرک بازی" هست و معمولاً همیشه فقط شلوغش میکنه، با زرنگی آقا گنجیشکه رو خامش کرد: من سهم جوجه رو براش نگه میدارم و بعداً بهش میدم! آقا گنجیشکه ی داستان ما که حتی اون موقع هم نمیخواست صورت واقعی این قشقرک رو ببینه، پیش خودش گفت: هر چقدر بد باشه، به بچه اش نمیتونه بدی کنه!... بله، جوجه گنجیشک ما بزرگ شد و از پیش قشقرک برای همیشه رفت.  با زحمت فراوون تونست برای خودش یک آشیونه درست کنه ولی از ادا کردن قول این"قشقرک مادرگونه"  خبری نشد که نشد!... قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید!... ولی صبر کنید یک دقیقه! بهتر نبود آخر داستان رو اینطوری تموم میکردیم: کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه!... همه ی داستانا رو باید اینجوری به پایان برد!

۲ نظر:

جهانگرد گفت...

سلام
توی این دوره زمونه حتی گنجشکها هم به هم نارو می زنند ونامردمی می کنند این در بین حیوون ها هم رائج شده وامصیبت

amunaaser گفت...

یکی میگفت: انگار دوره دوره ی نامردهاست...:)