۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

دریاب همی که با طرب میگذرد

باز هم این اعداد و ارقام سر و کله اشون پیدا شد :) دست از سر ما بر نمیدارند و سالی یکبار همین موقع ها که میشه دوباره به سراغ ما میاند تا یادآوری کنند که 
این قافله ی عمر عجب میگذرد
دریاب همی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد

- خوب دوست باوفای من که سالی یکبار به یاد دوست قدیمیت می افتی و قدم رنجه میفرمایی و به ما سرکی میزنی، حالا این عددها چه جوری بودند؟! آخه میدونی ترجیحاً دیگه میخوای بهش فکر نکنی :)
- عجب!  که یادت رفته؟! پس بذار حالیت بکنم (به قول حاجی خرسه توی شهر قصه ها!) اولش فرد بود، بعد هی زوج اومد و پشتش باز فرد. یک و یک بود، دو و دو بود و سه و سه... حتی چهار و چهار هم اومد!
- ای بابا، صبر کن، صبر کن! چهار و چهار دیگه کی اومد؟! اصلاً حواسم نبود! مطمئنی تو؟
- آره، قربونت برم :) از اون که دیگه خیلی گذشت!... آره، دوست خوب من، صفر و دو بود، دو و چهار اومد و حالا دیگه نوبتی هم باشه نوبت چیه؟
- والله چه عرض کنم؟
- چهار و شیشه دیگه...
-  چهار و شیش؟! ... آره، راست میگی انگار! چهار و شیش... ای وای بر من، ای وای بر من...:)

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

حرف بزن

مازیار - حرف بزن

تو با اين كه مهربوني منو دست کم گرفتي
منو قابل ندونستي راز تو به من نگفتي
شايد از دست حقيرم واسه تو يه كاري ساخته ست
گرچه اسمم به گوش تو حالا خيلي نا شناخته ست
حرف بزن اي مهربون منو از خودت بدون
حرف بزن اي مهربون منو از خودت بدون

حتی خنده هات مثل تلخي گريه ست مثل لبخند دروغ آشنايي
تو رو خوب مي شناسم از عاطفه سرشار تو کجا و قصه هاي بي وفايي
تو رو خوب مي شناسم از عاطفه سرشار تو کجا و قصه هاي بي وفايي
حرف بزن اي مهربون منو از خودت بدون
حرف بزن اي مهربون منو از خودت بدون

گريه ارزوني چشمات اگه اشکي نيست بباري
حالا خالي كن با حرفات هر چي كه تو سينه داري
واسه يك بار هم بذار من محرم راز تو باشم
بذار آخرین ترانه واسه آواز تو باشم
شاید از دست حقیرم واسه تو یه کاری ساخته ست
گرچه اسمم به گوش تو حالا خیلی ناشناخته ست
حرف بزن ای مهربون منو از خودت بدون
حرف بزن ای مهربون منو از خودت بدون
حرف بزن ای مهربون ای مهربون ای مهربون

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

این آدم بزرگ‌ها راستی‌ راستی چه‌قدر عجیبند!

تو اخترک بعدی می‌خواره‌ای می‌نشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.

به می‌خواره که صُم‌ بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.

این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی‌ راستی چه‌قدر عجیبند!

از کتاب شازده کوچولو،  نوشته ی آنتوان دو سنت اگزوپری،   ترجمه ی احمد شاملو

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

کوه به کوه نمیرسه...

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود! دو تا گنجشگ بودند که با بچه اشون توی آشیونه ای که با هم ساخته بودند زندگی میکردند. آقا گنجیشگه  از زندگیش اصلاً راضی نبود، چون هر چی از صبح تا شوم جون میکند و دنبال غذا میگشت که به خونه بیاره و شکم جوجه اشونو سیر کنه، از نظر خاتون گنجیشکه هیچی نبود. هر چی بیشتر میگذشت آقا گنجیشکه بیشتر مطمئن میشد که اون در اصل گنجشک نیست و فقط خودش رو به شکل اونا درآورده، وگرنه اگر درست بهش نگاه میکردی به راحتی میتونستی سیمای اصلیش یعنی "قشقرک" رو ببینی ! ولی آقا گنجیشکه حیوونی بچه اش رو خیلی دوست داشت و به خاطر اون هر روز خدا خون خونش رو میخورد و دم نمیزد... روزها، هفته ها، ماهها و سالها گذشتند و جوجه کوچولو بالاخره بزرگ شد. هر چی اون بزرگتر میشد، از صبر آقا گنجیشکه هم کمتر میشد... تا یه روز سرانجام طاقتش طاق شد و برای اولین بار توی زندگیش گفت: نه! این زندگی نیست و باید رفت! گفت که از اون آشیونه هم خودم هییچی نمیخوام، ولی سهمم رو به بچه ام میدم. قشقرک که معروف به "قشقرک بازی" هست و معمولاً همیشه فقط شلوغش میکنه، با زرنگی آقا گنجیشکه رو خامش کرد: من سهم جوجه رو براش نگه میدارم و بعداً بهش میدم! آقا گنجیشکه ی داستان ما که حتی اون موقع هم نمیخواست صورت واقعی این قشقرک رو ببینه، پیش خودش گفت: هر چقدر بد باشه، به بچه اش نمیتونه بدی کنه!... بله، جوجه گنجیشک ما بزرگ شد و از پیش قشقرک برای همیشه رفت.  با زحمت فراوون تونست برای خودش یک آشیونه درست کنه ولی از ادا کردن قول این"قشقرک مادرگونه"  خبری نشد که نشد!... قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید!... ولی صبر کنید یک دقیقه! بهتر نبود آخر داستان رو اینطوری تموم میکردیم: کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه!... همه ی داستانا رو باید اینجوری به پایان برد!

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

نصیحتهای تب آلود

سالیان سال بود که مریض نشده بودم و وقتی آنفلوانزا به طور ناگهانی به سراغم اومد، من رو خیلی غافلگیر کرد. اصلاً انتظارش رو نداشتم! یعنی راستش کی منتظر مریضیه که من دومیش باشم؟! وقتی که روز دوشنبه ی گذشته محل کارم رو ترک میکردم، در حالیکه سگ لرز میزدم، فکر نمیکردم تمام هفته ی آینده رو در حال تب  گذرون کنم. جالب اینجاست که روز اول بیماری دلم میخواست بلند شم و خودم رو به پای کامپیوتر برسونم و بنویسم، ولی طاقت از جا بلند شدنش حتی نبود تا چه برسه به بقیه اش! گفتم پس کاغذ و قلم میارم و افکار رو که همینطور داشت تراوش میکرد به قلم میکشم... ولی نه! یارای اون کار هم نبود! دیدم چاره ای جز این ندارم که همه رو فقط به خاطر بسپرم، تا وقتی حالم بهتر شد بنویسمشون... اینقدرشون به یادم موند، در اون روزهای تب و شاید هم هذیون...

پسرم!
نمیدونم چرا در این لحظه اینقدر به یاد تو هستم و احساس می کنم که باید یک چیزایی رو باهات تقسیم کنم. دلم میخواد این حرفها رو همیشه آویزه ی گوشت نگه داری و تا زنده هستی همیشه به یاد داشته باشی که روزی پدرت اینها رو به زبون آورد.
 توی این دنیا سعی کن فقط و فقط روی پاهای خودت بایستی و بس! به هیچ کس وابسته نباش و از هیچکس انتظار نداشته باش! انتظار آخرش همیشه به یأس و ناامیدی ختم میشه! 
آدما رو دوست داشته باش! همه رو، بدون در نظر گرفتن رنگ، جنس، زبون، سن، قد و... اگر آدما رو دوست نداشته باشی، مطمئن باش که خودت رو هم هیچ وقت نمیتونی درست و حسابی دوست داشته باشی... و خودت رو باید دوست داشته باشی، با همه ی خوبیهات و همه ی بدیهات! بذار قلبت بزرگ و بزرگتر بشه، اینقدر که همه عالم و همه ی بشریت توش جا بگیرند... 

فکر کنم که تبم باید اون موقع خیلی بالا رفته باشه، چون دیگه بیشتر از این یادم نمیاد! میدونم که ساعتها داشتم فکر میکردم... از یک مغز تب آلود بیشتر از این چه انتظاری میشه داشت مگر نصیحتهای تب آلود پدرانه!

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

دوستی کی آخر آمد

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

حافظ

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی!

بعد از دو هفته تعطیلات و استراحت در خونه دوباره سر کار برگشتم. امسال  روزهای به اصطلاح اینجایی ها "قرمز" یعنی روزهای تعطیل رسمی که توی تقویم با رنگ سرخ مشخص شده اند، یک جوری افتاده بودند که با گرفتن چند روز مرخصی میشد دو هفته رو به آسونی تعطیل بود. خلاصه ما هم فرصت رو مغتنم شمردیم و از این فرصت طلایی حداکثر استفاده رو کردیم :)
چندین هفته قبل از کریستمس همه اش صحبت از این بود که امسال مردم به دلیل وضع ناهنجار اقتصادی قادر نخواهند بود که به رسم هر سال خرید عید بکنند و جیباشون رو چنان خالی کنند که بعد از ایام تعطیل آه نداشته باشند که با ناله سودا کنند! حالا آمار نشون میده که میزان خرید در روزهای آخر سال 2008 مسیحی رکورد بوده! نمیدونم مردم این جامعه به کجا و به کدوم جهت دارن میرن، ولی فقط اینقدر میدونم که این اون جامعه ای نیست که من دو دهه ی پیش به درونش راه پیدا کردم. متأسفانه مثل خیلی از جوامع دیگه اینها هم شدیداً میل به مصرفی بودن پیدا کردند. چند سال پیش مقاله ای توی مجله ی شپیگل در مورد این کشور شمالی میخوندم که در اون وضعیت اجتماعی و اقتصادی مردم سوئد رو در دو دهه ی اخیر بررسی کرده بود. در خاتمه اینطور نوشته بود که اگر اولوف پالمه ی فقید الان زنده میشد به یقین  این جامعه رو که سالها برای ساختنش تلاش کرده بود، دیگه نمیشناخت! مع الاسف که اینها دنباله رو جامعه ی اون طرف آبها شده اند، در حالیکه "کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی"!