روزی ما دوباره کبوتر هایمان راپیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه است وقلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که توبیا یی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم...
احمد شاملو
۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه
۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه
دهمین سالگرد یک فاجعه
یکی دو روزه که اینجا توی تمام رسانه ها صحبت از فاجعه ی جانگداز آتش سوزی شهر گوتنبرگ سال 1998 هست که در اون 63 نوجوون جونشون رو از دست دادند. امروز شب دهمین سالگردشونه. واقعاً باید بگم که یکی از دردناکترین فجایعی بود که در نزدیکی من اتفاق افتاد. اون همه نونهال بی خود و بی جهت جون باختند، چون چهار پدر و مادر نتونسته بودند به بچه هاشون فرق بین خوب و بد رو یاد بدند! چهار جوون خارجی تبار که اونا رو توی این جامعه به بازی نگرفته بودند و تلافی حاشیه نشینیشون رو بر سر بیگناهانی که در اصل همقطارهای خودشون بودند، درآوردند. امروز بعد از گذشت 10 سال از اون واقعه ی وحشتناک، داشتم به برنامه ی رادیوییمون (رادیو شهروند) که بلافاصله چند روز بعد روی آنتن رفت، گوش میدادم. انگار جگرم رو تیکه تیکه میکردند...همولایتی عزیز سپید برفی که ظاهراً اون موقع ها خودش هم نوجوونی بیش نبوده، در این مورد نوشته ای نوشته که به نظرم بسیار جالب اومد و در اون احساسات اون موقعش رو به عنوان یک نوجوون خارجی تبار تشریح میکنه... در هر حال اون طفلکها که رفتند و از این جهان فانی خلاص شدند، امیدوارم که به بازمانده هاشون هر چه بیشتر صبر و بردباری عطا بشه!
رادیو شهروند - اول نوامبر 1998
۱۳۸۷ آبان ۷, سهشنبه
توقعات طَبَق طَبَق
ماها خارج کشوری ها که مدت زیادیه از اون دیار دور بودیم، از اینوریها خیلی ایراد میگیریم که اینا بی عاطفه اند، اینا قدر خانواده رو نمیدونند، اینه خیلی سردند و خلاصه هزار تا از این حرفها... ولی من این رو قبلاً هم گفتم و باز هم میگم: ما خودمون صدها هزار مشکل فرهنگی داریم و اونقدر این مشکلات واضح هستند، که انکار کردنشون درست مثل منکر کروی بودن کره ی زمینه! توقعات، آقا جان، توقعات! تمام ساختار فرهنگی ما روی این کلمه بنیانگذاری شده: در مورد همه چیز از همه دیگه "توقع" داریم، بدون اینکه در نظر بگیریم که آیا حق داشتن چنین انتظاراتی رو داریم یا نه! و از همه ی اینها بدتر، کلمه ی دیگه ای که حتماً در مورد این فرهنگ غلط باید به خاطر بسپرید عذاب وجدانه! یعنی اگر توقعات بیجای ما برآورده نشد، اونوقت به طرف مقابل چنان عذاب وجدانی میدیم، که طرف از زنده بودنش و اصولاً از اینکه یک روزی پا به عرصه ی این دنیا گذاشته، بیزاز بشه! حرف هم که میشه، ادعامون سقف آسمون رو پاره میکنه، که "فرهنگی غنی و چند هزارساله داریم"... واقعاً که!!!
۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه
زخم زبون
حیفم اومد در رابطه با پست قبلی این ترانه رو اینجا نذارم...
چاوشی - زخم زبون (موزیک فیلم سنتوری)
من، با زخم زبونات رفیقم
مرهم بذار، با حرفات، رو زخم عمیقم
با توام که داری به گریه ام می خندی
کاش میشد بیایی و به من دل ببندی
تنها بودن یه کابوس شومه عزیزم
کار دل، نباشی، تمومه عزیزم
سنتوری
دسترسی نداشتن به تلویزیون توی این مدت باعث شده که کلی از نشستن های روزانه جلوی این جعبه ی جادو برای من کم بشه. در عوض این فرصت رو پیدا کردم که شبها بشینم و بعضی از فیلم های خوب وطنی رو از طریق اینترنت تماشا کنم. مدتها بود که راجع به فیلم سنتوری شنیده بودم ولی هیچوقت فرصت دست نداده بود که ببینمش. باید بگم که جداً از دیدنش متأثر شدم و فکر کنم یکی از قشنگترین فیلمهای داریوش مهرجویی باشه. دو هنرپیشه ی اول فیلم بهرام رادان و گلشیفته فراهانی بسیار زیبا و از ته دل نقش ایفا میکنن، اینجور که شنیدم بازی خانم فراهانی در فیلم مجموعه ی دروغها در هالیوود اخیراً سر و صدای زیادی در وطن ایجاد کرده! قطعات سنتور، که اردوان کامکار خودش ساخته و اجرا کرده، حال و هوایی به فیلم میده که وصف ناپذیره و پر واضحه که ترانه های اجرا شده توسط محسن چاوشی رو هم نمیشه به راحتی از روشون رد شد. خلاصه ی مطلب برای کسانی که این فیلم رو ندیدند توصیه میکنم حتماً یک سری بهش بزنند.
۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
یاور همیشه مومن
چند روزی هست که میخوام بنویسم ولی همش یک کاری پیش میاد و نوشته شدن به تعویق میافته. این روزا هر جا که میری صحبت از اوضاع خراب اقتصادی دنیاست. این جور که به نظر میاد داستان کاملاً متوجه همه جای دنیاست، البته در هر جایی با وسعت خودش! بار اولی نیست که چنین اتفاقاتی توی دنیا میفته و مطمئناً بار آخر هم نخواهد بود ولی در هر حال به شکلی همه چیز رو تحت اشعاع خودش قرار داده...
دیشب نیمه های شب بود که با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. هر چند که مکالمه ای بسیار دلپذیر داشتم ولی بعدش دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد. دمدمای صبح بود که بالاخره به هزار زور و کلک تونستم چشم روی هم بذارم که اون خواب و یا بهتر بگم کابوس وحشتناک به سراغم اومد! پسر بزرگم رو دیدم که دستش رو قطع کرده بودند و بلوزی به تن داشت که آستینش آویزون بود... چه صحنه ی دردناکی بود :( فقط اینقدر یادمه که تا اونجایی که ریه هام اجازه میداد از درد فریاد میکشیدم که از خواب پریدم! حالا هر کاری میکردم که دوباره خوابم نبره، باز هم به خواب میرفتم و به همون صحنه بازگشت میکردم...
عزیز دلم، فکر کنم همه ی این خوابها مال اینه که تو اینجا نیستی :) قبل از رفتنت به یاد این ترانه افتادم و دلم میخواست همون روز اینجا بذازمش ولی پیداش نمیکردم...
ای بداد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
وقتی شب شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
بتنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده شبو در یدی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دور ی
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من
بسلامت سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای د نیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
داریوش - یاور همیشه مومن
ای بداد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
وقتی شب شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
بتنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده شبو در یدی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دور ی
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من
بسلامت سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای د نیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه
هموطنان موفق
چند وقت پیش بحثی توی خونه با فرزند نوجوونمون در رابطه با موفقیت هموطنا در خارج از کشور داشتیم. هر چی سعی میکردیم که متقاعدش کنیم که وقتی خارجیهای مختلف رو توی این دیار با هم مقایسه میکنی، متوجه میشی که هم میهنان عزیزمون چقدر اینجا موفق هستند، به خرجش نمیرفت که نمیرفت :) البته در اینجا به دنیا اومده و حق داره که احساس ما رو که حداقل سالهای اولی زندگیمون رو در اونجا سپری کردیم، درک نکنه! امروز طبق عادت همیشه سر ناهار داشتم روزنامه ی مترو رو در حین تناول ساندویچهای به زور چایی پایین بروی روزانه، ورق میزدم که به خبری در مورد جایزه ی "زنان موفق 2008" که نصیب خانم مینو اخترزند رئیس کل راه آهن سوئد شده، برخوردم. چند هفته ی پیش هم توی یکی دیگه از هفته نامه های اقتصادی یک سری مصاحبه با خارجیهای جداً موفق در اینجا کرده بودند که البته اکثریتشون رو هموطنان تشکیل میدادند! فکر کنم امروز که رفتم خونه باید این خبر جدید رو اول به این نوجوون بلند بالا بدم، ببینم بازم به ما اعتراض میکنه که: "شماها هم همش از خودتون و هموطناتون تعریف میکنید..." :)
۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه
دِلکِش نه، دِلکَش!
به من خرده گرفته شد که غم انگیز می نویسم و هر کس که نوشته هام رو بخونه فکر میکنه که الان در چه حال وخیمی به سر می برم :) البته انتقاد از دید خواننده کاملاً به جا و بر حقه! این وسط فقط یک نکته ی دیگه وجود داره و اون اینه که من موقع نوشتن اصلاً به این نکته فکر نمیکنم که نوشته ام شاد و یا غمناکه، افکاری رو که در اون لحظه در ذهنم دوران میکنه به این دنیای مجازی منتقل می کنم! یکی تعریف میکرد که وقتی در دوران جوونیش تازه از ولایتشون به پایتخت اومده بوده، توی یک کوره ی آجرپزی مشغول به کار میشه. یک روز زنده یاد دلکش برای کاری به اونجا مراجعه میکنه و ظاهراً سفارشی میده. وقتی برای تحویل گرفتن دوباره به اونجا سر میزنه، با راوی ما برخورد میکنه. وقتی به ایشون میگه که" کارتون هنوز حاضر نیست، خانم دِلکِش!" انگار خانم دلکش کمی ناراحت میشه و میگه "دِلکِش نه، دِلکَش!" که راوی هم میگه "به کَش و کِشش کار ندارم، ولی کارتون در هر حال آماده نیست!"...:)
حالا عموناصر هم مثل همه ی آدمای دیگه بالا و پایین داره و خلاصه موقع نوشتن هم "به کَش و کِشش کار نداره..."
حالا عموناصر هم مثل همه ی آدمای دیگه بالا و پایین داره و خلاصه موقع نوشتن هم "به کَش و کِشش کار نداره..."
۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه
غمباد
دو سه روزی بود که از خونه بیرون نیومده بودم، دیگه حساب روزا از دستم در رفته بود. به ساعت نگاهی کردم، دیدم هفت بعد ازظهر رو نشون میده و هوا دیگه تاریک شده بود. باید بیرون میزدم، چون دیگه داشتم احساس خفگی میکردم و جداً نیاز به هوای تازه داشتم. نیم نگاهی به محتویات یخچال انداختم و کمبودها رو تا جایی که میشد به ذهن سپردم. پیش خودم گفتم که با اینکه سرد و تاریکه ولی قدمزنون به سوی نزدیکترین فروشگاه سرازیر میشم... اولین باری بود که توی این منطقه این موقع شب پیاده روی میکردم. رفته رفته غرق در افکار شدم و حال و هوای خیابون چقدر آشنا به نظرم میومد! انگار که زمان دیگه ای بود، مکان دیگه ای بود. خیلی به ذهنم فشار آوردم که خدایا اینجا و این لحظه من رو به یاد کجا میندازه، و چرا به یکباره انگار غمباد گرفتم؟! هر چی جلوتر میرفتم بیشتر احساس حزن به درونم رخنه میکرد! تا اینکه ناگهان پرده ها بالا رفتند: خودم رو دوباره فروشنده ای دیدم در دیار پروسها، ظلمت شب در ده کوره ای، بعد از خوردن غذا در مهمانخانه ای در ناکجاآباد، مشغول به قدم زدن، تا شاید خستگی مفرط باعث شه که ولو برای چند ساعت هم که شده، چشم به روی هم بذارم... تا شاید غم این خفته ی چند حداقل امشب رو معافم کنه و خواب رو در چشم ترم نشکنه!
۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه
دود از کنده پا میشه!
گاهی اوقات باید پذیرفت که آدم دیگه جوون نمیشه و دیگه از نظر بدنی تاب و توان گذشته رو نداره. متأسفانه پذیرفتنش به این سادگیها نیست و آدم همش میخواد به خودش بقبولونه که "این حرفا چیه، بابا؟! هنوز هم دود از کنده پا میشه!" غافل از اینکه این کنده رو موریانه ها در حمله ی اخیرشون به خدمتش رسیدند و از درون چنان آسیبی به چهارچوبش زدند که بعضی وقتها فقط به ظاهر سرپاست، با فوتی شاید تبدیل به خاکستر بشه...
۱۳۸۷ مهر ۲, سهشنبه
۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه
بهار من
هنوز بعد از گذشت سه هفته از اسباب کشی، نمیشه گفت که جابجا شدیم! واقعیتش اینجور که به نظر میاد انگار هفته هاست که از تمام دنیا بی خبریم. به رادیو های محلی هموطنان در اینجا گاهگداری توی ماشین گوش میکنم ولی معمولاً توی خونه کمتر فرصت اینکار دست میده. توی این مدت اخیر بواسطه ی نبودن امکان تماشای تلویزیون به خصوص آخر هفته ها رادیو رو باز میذارم تا در میون دغدغه ی روزمرگیها برای خودش دیلینگ دیلینگی بکنه. بعد ازظهرهای روز یکشنبه آقای تهرانی برنامه ی چند ساعته ای داره و ترانه های خوبی پخش میکنه. نمیدونم چرا هر وقت به این رادیو روزهای یکشنبه گوش میکنم، به یاد رادیوی خودمون اون قدیم قدیما میفتم! زمان عجب سریع میگذره، ده سال گذشت! یادمه اون وقتا تعداد زیادی رادیو روی نت نبودند و دوستان از تمام دنیا چه استقبالی میکردند، با اینکه حتی برنامه هامون روی اینترنت زنده هم نبود و فقط هفته ای یک بار به روزش میکردیم. چه روزایی بودند... بله، خلاصه ی کلام دیروز در آمد و شدها این ترانه ی زیر رو از رادیو شنیدم. صدای گرم زنده یاد عماد رام و ترانه ی لطیف بهار من، من رو با خودش به سالها قبل برد... روحش شاد باد!
چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی
بهار من گذشته شاید
شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من
بهار من گذشته شاید
تو را چه حاجت ، نشانه ی من
تویی که پا نمی نهی به خانه ی من
چه بهتر آن که نشنوی ترانه ی من
نه قاصدی که از من آرد ، گهی به سوی تو سلامی
نه رهگذاری از تو آرد ، برای من گهی پیامی
بهار من گذشته شاید
غمت چو کوهی ، به شانه ی من
ولی تو بی غم از غم شبانه ی من
چو نشنوی فغان عاشقانه ی من
خدا تو را از من نگیرد ، ندیدم از تو گرچه خیری
به یاد عمر رفته گریه ام ، کنون که شمع بزم غیری
بهـار من گذشته شاید
چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی
بهار من گذشته شاید
شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من
بهــــار مــــــن گذشــــته شـــــاید
عماد رام - بهار من
چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی
بهار من گذشته شاید
شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من
بهار من گذشته شاید
تو را چه حاجت ، نشانه ی من
تویی که پا نمی نهی به خانه ی من
چه بهتر آن که نشنوی ترانه ی من
نه قاصدی که از من آرد ، گهی به سوی تو سلامی
نه رهگذاری از تو آرد ، برای من گهی پیامی
بهار من گذشته شاید
غمت چو کوهی ، به شانه ی من
ولی تو بی غم از غم شبانه ی من
چو نشنوی فغان عاشقانه ی من
خدا تو را از من نگیرد ، ندیدم از تو گرچه خیری
به یاد عمر رفته گریه ام ، کنون که شمع بزم غیری
بهـار من گذشته شاید
چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی
بهار من گذشته شاید
شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من
بهــــار مــــــن گذشــــته شـــــاید
۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سهشنبه
مرده پرستی
میگن خواب درست مثل فیلترهاییه که در پردازش سیگنالها استفاده میکنن، یعنی تمامی افکار و احساسات ما از توش رد میشند و مورد تصفیه قرار میگیرن . اگر مهندسش درست طراحی کرده باشه، باید در خروج همون خواصی رو داشته باشه که دنبالش هستیم. حالا اگر خواب نتونه این افکار و احساسات رو تصفیه بکنه، موقع بیدار شدن با همگیشون دوباره باید دست و پنجه نرم کرد... نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم و دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد. سیگنالهای تصفیه نشده بود که به سراغم اومدند... به این فکر کردم که ما آدما علی الخصوص شرقیها چرا اینقدر مرده پرست هستیم! آخه این روزها توی رسانه های هموطنی همش صحبت از تورج نگهبان و همش در تجلیل این ترانه سرا داد سخن میدند. با خود اندیشیدم که ما بنی بشرها چرا تا وقتی کسی زنده است ازش قدردانی نمی کنیم و منتظر هستیم که وقتی از دست رفت، او رو به عرش اعلا ببریم؟! چرا وقتی داریم، قدرش رو نمیدونیم و همش به دنبال "نداشته ها" هستیم؟! چرا "داشته ها" رو قربانی این نداشته ها می کنیم؟! چرا اینقدر زود فراموش میکنیم؟!!... توی این چراها بودم که ساعت شماطه دارم به صدا در اومد و بیدارباش صبحگاهی رو اعلام کرد:
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه
یوته
در طول مسیر زندگی آدمهای زیادی میان، بعضی ها میمونن و بعضی ها هم مدت کوتاهی هستند و بعدش برای همیشه ناپدید میشن! دلیل رفتنشون هم خیلی چیزها میتونه باشه، روزگار، حوادث، کوتاهی خود آدما و هزاران علل دیگه... نمیدونم جریان از چه قراره که بعضی از این آدما هیچ وقت از ذهن آدم محو نمیشند! بعد از گذشت تزدیک به دو دهه، این چند وقته همش به یاد یک همکاری می افتم که زمان زیادی در زندگی من گذر نکرد. همش حرفهای خردمندانه اش توی گوشمه! بهم میگفت: حرص زندگی رو نزن، عموناصر! همه چیز بالاخره به طریقی آخرش درست میشه... چقدر بر حق بودی، یوته ی عزیز، که امروز حتی نمیدونم در قید حیاتی یا نه! اینقدر زمان زیادی گذشته که حتی حافظه ام دیگه مدد نمیکنه تا نام خانوادگیت رو بیاد بیارم، تا شاید بتونم سراغی ازت بگیرم! به امید اینکه اگر هنوز در این دنیای فانی به سر میبری، روزهای آخر عمرت رو با عزت زندگی کنی، و اگر دیگه در بین ما نیستی، روحت شاد باشه... همیشه در یادم هستی و خواهی بود!
۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه
تابستانی سراپا حادثه
غیبت دیگه از کبری و صغری هم گذشت! بابا عموناصر، خجالت هم خوب چیزیه! اینجا رو همینجور به امان خدا ول کردی و رفتی؟...:) بگذریم، به بزرگی خودتون ببخشید! داشتم وبلاگ یکی از همولایتیها رو بعد از مدتها غیبتش (اون هم بدتر از من!) نگاه میکردم، دیدم به سبک انشاهای اول سال مدرسه اینجور شروع کرده: تابستان خود را چگونه گذراندید؟ راستش خیلی وقت بود که این موضوع انشای جاودانی مدارس وطن رو نشنیده بودم و خلاصه برام جالب بود. گفتم شاید بد نباشه که من هم، بعد از این غیبت طولانی که البته کاملاً موجه میباشه و گواهی دکتر و دارو ها رو هم میتونم نشونتون بدم، اگه باورم ندارین :)، براتون یک داستان حسین کرد شبستری از تابستانی که گذشت تعریف کنم! دیشب در خدمت یکی از دوستان بودیم و داشتیم اتفاقاً راجع به این تابستونی که گذشت صحبت میکردیم. گفتم مردم کارهایی رو که مادر در عرض این مدت کوتاه انجام دادیم سالیان سال وقت صرفش میکنن...
تابستون ما امسال به طور مشخص با مرخصیی کمی دیرآغاز، شروع شد، یعنی تقریباً خیلی ها دیگه داشتند از تعطیلات برمی گشتند. قرار بر سفری کوتاه به دیار روباه پیر، چرچیل، بود. البته راستش اونقدرها هم این سفر کوتاه نشد و ده روزی اونجا موندیم. جای شما خالی هوا بسیار گرم و مطبوع بود، فقط این گرما یک اشکال فنی کوچولو داشت و اون اینکه خونه ای که ما درش بیتوته کرده بودیم، فقط یک پنجره داشت و از کولر و تهویه ی مطبوع هم که در اون دیار خبری نبود! ولی در مجموع سفری پربار بود و از اونجاییکه قصد خرید برای یک" مورد خاص" مد نظر بود، به هر روی دست خالی برنگشتیم! الآن حتماً کنجکاو شدید که مورد خاص دیگه چیه، عموناصر؟! اگه یک خرده صبر داشته باشید به اونجاش هم میرسیم :) بله، برگشتیم به دیار خودمون و حالا کلی کار برای انجام دادن داشتیم: کارت، غذا، کیک، عکاس،... و برای اینکار یک هفته ای فرصت داشتیم! تازه چند تایی هم مهمون از خارج از کشور قرار بود برامون بیان! بالاتر از همه ی اینا چند ماه قبل خونه ای خریده بودیم و اسباب کشی هم باید میکردیم! خوب به اندازه ی کافی شلوغ پلوغ شد؟ حالا دیگه دارید فکر میکنید، که بابا این عموناصر هم که کشت ما رو، چرا نمیگه جریان چیه!
هم آغوشی ِ
عشق با زندگی،
زیستن است ...
ما آغاز می کنیم
زیستن را ...
پیوستن
و
یکی شدن را
لطف حضور شما در جشن این آغاز، مایهء شادی ما خواهد بود.
"غریب آشنا" و"عمو ناصر"
خوب حالا دوریالیتون افتاد؟ :) این متن کارت دعوتی بود که قرار بود برای مهمونا فرستاده بشه! بله، دوستان، جشن بود، جشن ادامه و آغاز یک پیوند، جشن پیوند بین غریب آشنا و عمو ناصر :) خوب دیگه ، خلاصه خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت و همه ی شرایط برای شبی فراموش نشدنی فراهم شد. در این میون ناگفته نمونه، ما حتی کلی اسباب هم بردیم و از مهمونهای بیچاره ای که از خارج کشور اومده بودن هم بیگاری کشیدیم! دو روز بعد از جشن هم یکی از بهترین سفرهای عمرم رو به قشنگترین شهر مدیترانه کردیم، جای همگی دوستان واقعاً خالی بود! از این سفر به قول پدرم "سرکه شیره" که برگشتیم، زمان نهایی کوچ رسیده بود :( یک هفته ی تمام عملاً در حال جمع و جور کردن و جابجایی بودیم. بعدش هم که بلافاصله مرخصی به پایان رسید و بازگشت به سر کار... حالا حق داشتم که بگم تابستونی سراپا حادثه بود یا نه؟
تابستون ما امسال به طور مشخص با مرخصیی کمی دیرآغاز، شروع شد، یعنی تقریباً خیلی ها دیگه داشتند از تعطیلات برمی گشتند. قرار بر سفری کوتاه به دیار روباه پیر، چرچیل، بود. البته راستش اونقدرها هم این سفر کوتاه نشد و ده روزی اونجا موندیم. جای شما خالی هوا بسیار گرم و مطبوع بود، فقط این گرما یک اشکال فنی کوچولو داشت و اون اینکه خونه ای که ما درش بیتوته کرده بودیم، فقط یک پنجره داشت و از کولر و تهویه ی مطبوع هم که در اون دیار خبری نبود! ولی در مجموع سفری پربار بود و از اونجاییکه قصد خرید برای یک" مورد خاص" مد نظر بود، به هر روی دست خالی برنگشتیم! الآن حتماً کنجکاو شدید که مورد خاص دیگه چیه، عموناصر؟! اگه یک خرده صبر داشته باشید به اونجاش هم میرسیم :) بله، برگشتیم به دیار خودمون و حالا کلی کار برای انجام دادن داشتیم: کارت، غذا، کیک، عکاس،... و برای اینکار یک هفته ای فرصت داشتیم! تازه چند تایی هم مهمون از خارج از کشور قرار بود برامون بیان! بالاتر از همه ی اینا چند ماه قبل خونه ای خریده بودیم و اسباب کشی هم باید میکردیم! خوب به اندازه ی کافی شلوغ پلوغ شد؟ حالا دیگه دارید فکر میکنید، که بابا این عموناصر هم که کشت ما رو، چرا نمیگه جریان چیه!
هم آغوشی ِ
عشق با زندگی،
زیستن است ...
ما آغاز می کنیم
زیستن را ...
پیوستن
و
یکی شدن را
لطف حضور شما در جشن این آغاز، مایهء شادی ما خواهد بود.
"غریب آشنا" و"عمو ناصر"
خوب حالا دوریالیتون افتاد؟ :) این متن کارت دعوتی بود که قرار بود برای مهمونا فرستاده بشه! بله، دوستان، جشن بود، جشن ادامه و آغاز یک پیوند، جشن پیوند بین غریب آشنا و عمو ناصر :) خوب دیگه ، خلاصه خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت و همه ی شرایط برای شبی فراموش نشدنی فراهم شد. در این میون ناگفته نمونه، ما حتی کلی اسباب هم بردیم و از مهمونهای بیچاره ای که از خارج کشور اومده بودن هم بیگاری کشیدیم! دو روز بعد از جشن هم یکی از بهترین سفرهای عمرم رو به قشنگترین شهر مدیترانه کردیم، جای همگی دوستان واقعاً خالی بود! از این سفر به قول پدرم "سرکه شیره" که برگشتیم، زمان نهایی کوچ رسیده بود :( یک هفته ی تمام عملاً در حال جمع و جور کردن و جابجایی بودیم. بعدش هم که بلافاصله مرخصی به پایان رسید و بازگشت به سر کار... حالا حق داشتم که بگم تابستونی سراپا حادثه بود یا نه؟
۱۳۸۷ تیر ۲۵, سهشنبه
تنها ماندم
گفتم: هیچ حواست هست که فردا آخرین مهلت پرداخته؟ وگرنه سفارشمون به تاراج میره!... قرار شد روز بعدش اول وقت یکراست خودمون رو به مغازه برسونیم و ترتیب پرداخت رو بدیم. اولش فکر کرده بودیم که قدم زنان به اونجا بریم ولی بعدش به این نتیجه رسیدیم که به باقی کارها نمیرسیم! پس ماشین رو برداشتیم و پیش به سوی خالی کردن جیبها... این سی دی که توی ماشین بود اینقدر که تعداد آهنگهای توش زیاد بود، معمولاً هیچوقت به آهنگهای آخرش نرسیده بود! نمیدونم اون روز چرا ناخودآگاه روی آهنگهای آخری بردمش... دیگه داشتیم به مقصد نزدیک میشدیم... موزیک فضا رو از خودش اشباع کرده بود: "تنها ماندم، تنها با دل بر جا ماندم..." یک آن خودم رو تنها در اتوبانهای دیار ژرمن یافتم، به سوی هدفی نامعلوم در حال حرکت... همه چیز نا مشخص، نه گذشته ای نه حالی و نه آینده ای... و ناگهان با صداش به خودم اومدم، در حالیکه پهنای صورتم رو اشک فرا گرفته بود و چشمام به زور جلوی ماشین رو میدید... به ناچار توقف کردم...وقتی که داشت اشکهای رو گونه هام رو با دستهای مهربونش پاک میکرد، به صورت فرشته وارش نگاه کردم و با خودم اندیشیدم: نه، من هرگز تنها نیستم... هرگز!
تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
راز خود به کس نگفتم
مهرت را به دل نهفتم
با یادت شبی که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم
دل من ز غمت فغان برآرد
دل تو ز دلم خبر ندارد
دل تو ز دلم خبر ندارد
پس از این مخورم فریب چشمت
شرر نگهت اگر گذارد
شرر نگهت اگر گذارد
وصلت را ز خدا خواهم
از تو لطف و صفا خواهم
کز مهرت بنوازی جانم
عمر من به غمت شد طی
تو بی من من و غم تا کی
دردی هست نبود درمانش
تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
اصفهانی - تنها ماندم
تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
راز خود به کس نگفتم
مهرت را به دل نهفتم
با یادت شبی که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم
دل من ز غمت فغان برآرد
دل تو ز دلم خبر ندارد
دل تو ز دلم خبر ندارد
پس از این مخورم فریب چشمت
شرر نگهت اگر گذارد
شرر نگهت اگر گذارد
وصلت را ز خدا خواهم
از تو لطف و صفا خواهم
کز مهرت بنوازی جانم
عمر من به غمت شد طی
تو بی من من و غم تا کی
دردی هست نبود درمانش
تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه
سنت شکنی
باز هم انگار فاصله ی زیادی در نوشتن اینجا افتاد! دیگه یواش یواش داره به اونجایی نزدیک میشه که باید گفت طبق معمول...
معمولاً عادت به خاطرات روزمره نویسی ندارم و توی این مدت اکثراً سعی کردم که گاهگداری فقط از خاطرات "جالب" بنویسم، ولی امروز میخوام سنت شکنی کنم و از روزمرگی ها بنویسم...
امسال بر خلاف پارسال که این موقع رو در کوچه باغهای وطن مشغول به گشت و گذار بودم، هنوز در حال کار کردن هستم. دو هفته ی دیگه مرخصیم شروع میشه. بین خودمون باشه، واقعاً نیاز به استراحت رو در بدنم احساس میکنم. مشغول نوشتن مقاله ای هستم که حتماً باید قبل از رفتن به تعطیلات تمومش کنم و هنوز خیلی از کارش مونده. امتحانم هم که از امروز درست دو ماه دیگه است! تاریخ امروز رو یک نگاهی بهش بندازید، ببینید دو ماه بعد چه تاریخی میشه، اونوقت اگر لبخند به لباتون نیومد، از خود عموناصر جایزه طلب دارید...:)
خلاصه ی امر رو براتون بگم که امسال تابستون بسیار پر مشغله و در عین پر حادثه خواهد بود: خونه، تعمیرات، مسافرت، جشن، مسافرت، اسباب کشی و امتحان... بازم بگم یا بسه...:)؟
معمولاً عادت به خاطرات روزمره نویسی ندارم و توی این مدت اکثراً سعی کردم که گاهگداری فقط از خاطرات "جالب" بنویسم، ولی امروز میخوام سنت شکنی کنم و از روزمرگی ها بنویسم...
امسال بر خلاف پارسال که این موقع رو در کوچه باغهای وطن مشغول به گشت و گذار بودم، هنوز در حال کار کردن هستم. دو هفته ی دیگه مرخصیم شروع میشه. بین خودمون باشه، واقعاً نیاز به استراحت رو در بدنم احساس میکنم. مشغول نوشتن مقاله ای هستم که حتماً باید قبل از رفتن به تعطیلات تمومش کنم و هنوز خیلی از کارش مونده. امتحانم هم که از امروز درست دو ماه دیگه است! تاریخ امروز رو یک نگاهی بهش بندازید، ببینید دو ماه بعد چه تاریخی میشه، اونوقت اگر لبخند به لباتون نیومد، از خود عموناصر جایزه طلب دارید...:)
خلاصه ی امر رو براتون بگم که امسال تابستون بسیار پر مشغله و در عین پر حادثه خواهد بود: خونه، تعمیرات، مسافرت، جشن، مسافرت، اسباب کشی و امتحان... بازم بگم یا بسه...:)؟
۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
قرارداد "دست اول"
از روزی که پامون رو به این خطه گذاشتیم، همه اش صحبت از مشکل مسکن بوده! ولی باید اعتراف کنم که سالهای اخیر این معضل برای مردم به مراتب بدتر شده. این رو البته به واسطه ی تجربه ی شخصی خودم در این رابطه میگم، یعنی چند سال پیش که مدتی "بی خانمان" شده بودم و شدیداً دنبال خونه میگشتم، متوجه شدم که گیر آوردن یک چهاردیواری با سقفی بالای سر چقدر مشکل میتونه باشه! جوونای بیچاره که میخوان روی پاهای خودشون بایستند و در یک آلونکی زندگی مستقل خود رو آغاز کنند، مجبورند که چندین سال به ناچار پیش پدر و مادر بمونند... خلاصه که پسر عزیزم، انگار این دوره ی انتظارت به سر اومد و امروز با خبری که بهم دادی جداً از ته دل خوشحالم کردی...:)
۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سهشنبه
سکوت شکسته
محمد اصفهانی - مهر و ماه
یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن گذری
گو که ز هجرش به فغانم به فغانم
ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من نتوانم نتوانم نتوانم
من غرق گناهم
تو عذر گناهی
روز و شبم را تو چو مهری و چو ماهی
چه شود گر مرا رهانی ز سیاهی؟
چون باده به جوشم در جوش و خروشم
من سر زلفت به دو عالم نفروشم
همه شب بر ماه وپروین نگرم
مگر آید رخسارت در نظرم
چه بگویم ؟ چه بگویم؟
به که گویم این راز؟
غمم این بس که مرا کس نبود دمساز
اشتراک در:
پستها (Atom)