۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

تابستانی سراپا حادثه

غیبت دیگه از کبری و صغری هم گذشت! بابا عموناصر، خجالت هم خوب چیزیه! اینجا رو همینجور به امان خدا ول کردی و رفتی؟...:) بگذریم، به بزرگی خودتون ببخشید! داشتم وبلاگ یکی از همولایتیها رو بعد از مدتها غیبتش (اون هم بدتر از من!) نگاه میکردم، دیدم به سبک انشاهای اول سال مدرسه اینجور شروع کرده: تابستان خود را چگونه گذراندید؟ راستش خیلی وقت بود که این موضوع انشای جاودانی مدارس وطن رو نشنیده بودم و خلاصه برام جالب بود. گفتم شاید بد نباشه که من هم، بعد از این غیبت طولانی که البته کاملاً موجه میباشه و گواهی دکتر و دارو ها رو هم میتونم نشونتون بدم، اگه باورم ندارین :)، براتون یک داستان حسین کرد شبستری از تابستانی که گذشت تعریف کنم! دیشب در خدمت یکی از دوستان بودیم و داشتیم اتفاقاً راجع به این تابستونی که گذشت صحبت میکردیم. گفتم مردم کارهایی رو که مادر در عرض این مدت کوتاه انجام دادیم سالیان سال وقت صرفش میکنن...
تابستون ما امسال به طور مشخص با مرخصیی کمی دیرآغاز، شروع شد، یعنی تقریباً خیلی ها دیگه داشتند از تعطیلات برمی گشتند. قرار بر سفری کوتاه به دیار روباه پیر، چرچیل، بود. البته راستش اونقدرها هم این سفر کوتاه نشد و ده روزی اونجا موندیم. جای شما خالی هوا بسیار گرم و مطبوع بود، فقط این گرما یک اشکال فنی کوچولو داشت و اون اینکه خونه ای که ما درش بیتوته کرده بودیم، فقط یک پنجره داشت و از کولر و تهویه ی مطبوع هم که در اون دیار خبری نبود! ولی در مجموع سفری پربار بود و از اونجاییکه قصد خرید برای یک" مورد خاص" مد نظر بود، به هر روی دست خالی برنگشتیم! الآن حتماً کنجکاو شدید که مورد خاص دیگه چیه، عموناصر؟! اگه یک خرده صبر داشته باشید به اونجاش هم میرسیم :) بله، برگشتیم به دیار خودمون و حالا کلی کار برای انجام دادن داشتیم: کارت، غذا، کیک، عکاس،... و برای اینکار یک هفته ای فرصت داشتیم! تازه چند تایی هم مهمون از خارج از کشور قرار بود برامون بیان! بالاتر از همه ی اینا چند ماه قبل خونه ای خریده بودیم و اسباب کشی هم باید میکردیم! خوب به اندازه ی کافی شلوغ پلوغ شد؟ حالا دیگه دارید فکر میکنید، که بابا این عموناصر هم که کشت ما رو، چرا نمیگه جریان چیه!

هم آغوشی ِ
عشق با زندگی،
زیستن است ...
ما آغاز می کنیم
زیستن را ...
پیوستن
و
یکی شدن را

لطف حضور شما در جشن این آغاز، مایهء شادی ما خواهد بود.
"غریب آشنا" و"عمو ناصر"


خوب حالا دوریالیتون افتاد؟ :) این متن کارت دعوتی بود که قرار بود برای مهمونا فرستاده بشه! بله، دوستان، جشن بود، جشن ادامه و آغاز یک پیوند، جشن پیوند بین غریب آشنا و عمو ناصر :) خوب دیگه ، خلاصه خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت و همه ی شرایط برای شبی فراموش نشدنی فراهم شد. در این میون ناگفته نمونه، ما حتی کلی اسباب هم بردیم و از مهمونهای بیچاره ای که از خارج کشور اومده بودن هم بیگاری کشیدیم! دو روز بعد از جشن هم یکی از بهترین سفرهای عمرم رو به قشنگترین شهر مدیترانه کردیم، جای همگی دوستان واقعاً خالی بود! از این سفر به قول پدرم "سرکه شیره" که برگشتیم، زمان نهایی کوچ رسیده بود :( یک هفته ی تمام عملاً در حال جمع و جور کردن و جابجایی بودیم. بعدش هم که بلافاصله مرخصی به پایان رسید و بازگشت به سر کار... حالا حق داشتم که بگم تابستونی سراپا حادثه بود یا نه؟

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام عمو ناصر عزیز از صمیم قلب به شما تبریک می گویم .خوشبخت وخوش حال سالیان سال زندگی خوش وخرمی را داشته باشید .
اما برمی گردم به اول پست ان هم ولایتی که گفتید اگر منظور از هم ولایتی های سوئدی است ادرس بلاتگش را برای من کامنت بگذارید اخه من با اکثر بلاگ های که از سوئد اپ می شود ارتباط دارم نمی خواهم یک نفر را هم از دست بدهم ممنون می شوم

جهانگرد گفت...

این هم ادرسم اگر ندارید
www.abho.wordpress.com

amunaaser گفت...

سلام جهانگرد عزیز!

خیلی ممنون! من هم برای شما آرزوی خوشبختی و روزهای پر از مسرت رو دارم.
آدرس اون هم ولایتی هم اینه:
http://sefidbarfii.wordpress.com

شاد باشید!