۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه

باد فاشیسم

بعد از پنج روز "تعطیلی اجباری" امروز دوباره روز اول کاره. شاید به کار بردن کلمۀ اجباری کمی عجیب به نظر برسه ولی وقتی آدم کار به خصوصی توی خونه برای انجام دادن نداشته باشه و حسابی حوصله اش سر بره اونوقت تعطیلات اجباری هم به نظر آدم میاد دیگه، مگه نه؟
مردم اینجا هر ساله نزدیک ایام کریستمس که میشه تقویماشون رو بیرون میکشن و نگاهی به روزهای قرمز این ایام میندازن، یک بررسی اساسی میکنن که ببینن چند روز مرخصی بگیرن تا سر جمع یک دفعه دو هفته ای تعطیل باشن. اگر روزا باهاشون یار باشن که با دو سه روز مرخصی یکباره تا دو هفته هم از کار فراغت پیدا میکنن... من اما امسال با خودم عهد کردم که هر روزی قابل سر کار اومدن باشه میام این سنگر مهم رو خالی نمیذارم :)
تعطیلیها البته تموم نشدن. مثلاً همین هفته کلهم سه روز بیشتر در تقویم سیاه نیستن و هفتۀ بعد هم چهار روز. خلاصه که سرتون رو درد نیارم تازه از وسطهای هفتۀ آینده است که ملت دوباره به طور عادی به سر کاراشون برمیگردن، با جیبهای خالی حاصل از خریدهای این ایام و با شکمهای بزرگتر شده منتج از غذاهای و آشامیدنیهای بیش از اندازۀ این مدت...
وضعیت جوی این کشور از موقعی که ما به اینجا اومدیم خیلی تغییر کرده، البته شاید هم مال کل دنیا تغییر کرده باشه. امسال تابستونش بسیار گرم و طولانی بود و پاییز که معمولاً خیلی کوتاهه و به سرعت مبدل به زمستون میشه امسال خیلی درازتر از سالهای قبل بود. تا همین چند روز پیش خبری از برف نشده بود و کریستمس اینها رو هم سفید نکرد. ولی سرما به طوری ناگهانی سر و سراغش پیدا شد، به طوری که اختلاف دمای امروز صبح شاید با همین روز در هفتۀ گذشته 20 درجه ای بشه. خوب البته به قول همینجاییها هوای بد وجود نداره و فقط لباسه که میتونه نامناسب باشه! مقصدم اینه که هوای جوی رو در بیشتر مواقع میشه کاریش کرد، تو سرما میشه لباس بیشتری پوشید و توی گرما تا اونجایی که درگیر قانون نشی کمتر :) 
ولی یک نوع دیگه ازبادهای سرد و برنده ای توی این کشور و شاید هم بشه گفت توی این قاره در حال وزیدن هستن! تازه نیستن این بادها، با نسیمهایی شروع شدن از دو سه دهۀ پیش و رفته رفته سرعت وزششون زیادتر شد. دلم نمیخواد این کلمه رو استفاده کنم ولی جداً واژه ای بهتر و مناسب تر که به خودم بچسبه رو در این لحظه پیدا نمیکنم. مناسبترین نام برای این بادها "فاشیسم" هست! حزبی که تا دو دهۀ پیش سرانش لباسهای نازیست ها رو برتن میکردن و در جلسات مخفی خودشون چه بسا هنوز دست راست رو به سوی آسمون دراز میکردن و "هیل هیتلر" میگفتن، امروز بیش از 15% رأی مردم این کشور رو پشت سر خودشون دارن!  یعنی با یک حساب سرانگشتی حدوداً از هر شش نفر، یک نفر به اینها رأی داده، به اینهایی که فقط یک فکر در سر دارن: اونهایی که تا هفتاد پشت مال این دیار نیستن، جایی در اینجا ندارن و در نهایت باید برن.
اگر تصور میکنین که این "بادها" به زودی آروم خواهند گرفت، سخت در اشتباه هستین! این بادها نیومدن که برن و به یقین بر شدتشون افزوده خواهد شد... و چقدر دردناکه شنیدن این جمله از فرزندی که عملاً در این دیار به دنیا اومده و جای دیگه ای رو به عنوان وطن نمیشناسه: "بابا، کی میدونه؟ شاید یه روزی مجبور شدیم برگردیم به وطن..." :(  

۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 45. دلبستگی دو دوست

نزدیک به سه دهه از اون روزا گذشته ولی همۀ وقایع انگار همین دیروز اتفاق افتادن. بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم که کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم شاید که بشه از رخ دادن خیلی چیزها جلوگیری کرد. البته بیماریها پیش میان و در بیشتر مواقع دست هیچکس نیست. اونایی که به قدرت الهی اعتقاد دارن میگن همه اش دست اونیه که اون بالاست، اونایی هم که میخوان از به کار بردن اینجور ادبیات پرهیز کنن میگن دست طبیعت هست و کاری از کسی ساخته نیست.
وجود سنگی اسفنجی در یکی از کلیه هاش هم دیگه مبرهن بود و مضر برای بدنش. به هر شکلی بود بایستی که از اون تو بیرون میاوردنش. دکترش گفته بود که هر لحظه دچار تب و لرز شدید شد باید هر چه سریعتر و اورژانش به بیمارستان برسونینش... و در نهایت در آخرین ملاقات بهمون گفتن که باید عمل بشه.
تاریخ عمل مشخص شد. دکترش که انترن بود بهم گفت که خود رئیس عملش میکنه. اینجوری خیالم راحت شد چون دست کم میدونستم که طبیب حاذقی قراره عملش کنه. طبق همۀ اعمال جراحی خود جراح باید روز قبل از عمل میدیدش و کلی اطلاعات میگرفت. من که از جریان به هم ریختن معده اش و چند هفته بیمارستان خوابیدن قبلیش چشمام حسابی ترسیده بود، هر چی اطلاعات اعم از داروهایی که مصرف کرده بود و به چیزهایی که حساسیت داشت رو در اختیارش گذاشتم. توی اون ملاقات که دکتر انترنش هم حضور داشت، یادم هست، که وقتی پرونده ای که من با نظم براش درست کرده بودم رو دیدن چشمهای هردوشون برق زد و کلی از این کار من تعریف کردن.
بالاخره روز عمل سر رسید و ما عازم بیمارستان شدیم. موندن من اونجا دیگه فایده ای نداشت چون بهم گفتن که خود عمل چند ساعتی طول میکشه و بعدش هم که تا به هوش بیاد چندین ساعتی نمیتونم به ملاقاتش برم. برای اینکه خیالم راحت بشه از سرپرستارش پرسیدم که من کی میتونم بیام و اون هم یک ساعتی رو بهم گفت.
دل تو دلم نبود. همه اش نگران از این بودم که نکنه دوباره داوری بیهوشی حالش رو به هم بزنه و دوباره هفته ها مجبور بشه توی بیمارستان بخوابه. به خونه رفتم و چشم انتطار و خیره به ساعت نشستم ولی مگه زمان میگذشت. این عقربه های لعنتی ساعت انگار که یکی جلوشون رو گرفته باشه کندتر از همیشه حرکت میکردن. به هر طوری که بود اون ساعتها هم سپری شدن. وقتی که بیمارستان رسیدم دیدم بیدار توی تختشه. وقتی منو دید شروع به گریه کرد و صورتش خیلی دلخور به نظر میومد. علتش رو جویا شدم. پیش خودم فکر کردم که شاید خیلی اذیت شده باشه اما دیری نگذشت که فهمیدم از دست من دلخوره که چرا اونقدر دیر رفتم. اون ظاهراً ساعتها بوده که به هوش اومده بوده. خلاصه که بعد از توضیحاتی که براش دادم و اینکه این اطلاعاتی بود که به من داده بودن، به نظر میومد که قانع شده باشه. چیزی که توجه من رو جلب کرد کیسۀ کوچیکی بود که به بالای تختش آویزون کرده بودن که محتوی سنگی به اندازه لوبیایی درشت بود. این کارشون از طرفی خیلی عجیب به نظرم رسید و از طرفی دیگه البته کمی جالب. انگار ازش سؤال کرده بودن که میخواد به عنوان یادگاری نگهش داره که در غیر اینصورت میفرستادن برای آزمایش تا احتمالاً در پروژه های تحقیقاتیشون از داده هاش استفاده کنن... خاطرۀ دردهای حاصل از سنگ اسفنجی بیشتر از اینها دردناک بود که اون سنگ رو به عنوان یادگاری به خونه بیاره و در انتها همونجا پیش خودشون موند.
چند روزی بیشتر بعد از عمل توی بیمارستان نموند. توی اون چند روزه تا اونجایی که اوقات فراغت از درس و کلاس بهم اجازه میداد بهش سر میزدم و پیشش بودم. این دفعه خدا رو شکر مثل دفعۀ قبل نبود و به زودی بهبود پیدا کرد. توی اون مدت کوتاهی که به اون دیار اومده بود زبان زیادی بلد نبود ولی دیدم که با هم اتاقیهاش در حد توانش صحبت میکنه...
خواستم وقتی به خونه میاد سورپریز بشه. با اینکه اوضاع مالی زیاد هم خوب نبود رفتم و یک تلویزیون رنگی خریدم که توی اون دوران خیلی هم داشتنش واضح و مبرهن نبود. و حدسم درست از آب دراومد و با دیدن تلویزیون وقتی که به خونه اومد لبخند رو بر روی لبهاش دیدم.
بعد از اون زندگی روزمرۀ ما به حالت عادی برگشت. من به دانشگاه میرفتم و اون هم به کلاسهای زبانش ادامه میداد. رفتنش به کلاس زبان باعث شده بود که کلی دوست پیدا کنه و این جریان برای من خیلی خوشایند بود چون دلم نمیخواست که در نبود من توی خونه دائماً احساس تنهایی بکنه. به غیر از این همکلاسیهاش، تصادفاً با دو تا از دخترهایی که یکیشون زمانی هم رشته ای من در دانشگاه بود و از این طریق و از طریق دوست مشترک دیگه ای که من  به واسطۀ کار در روزنامه میشناختم، کمی با هم آشنایی داشتیم، توی خیابون برخورد میکنه. این دو تا دختر که با هم قوم و خویش نزدیک بودن و هم سن و سالهای ما، دخترهایی بودن فوق العاده گرم و مهربون، و توی این برخورد ازش دعوت میکنن که بهشون سر بزنه. وقتی این جریان رو برای من تعریف کرد من خیلی تشویقش کردم که حتماً باهاشون معاشرت کنه، اون هم یک روز به تشویقهای من لبیک گفت و سری بهشون زد. وقتی برگشت برق شادی رو توی چشاش میشد دید. ساعتها نشسته بودن و از هر دری گپ زده بودن. ته دلم جداً خوشحال شدم از این جریان و بیخبر از این بودم که این دو دختر از هر نظر متشخص و مهربون، یک موقعی از بهترین دوستای ما و امروز بعد از گذشت دهه ها من میشن.
دوست و همکلاسی دوران دبیرستان من که یکی دو سال قبل به اون دیار اومده بود و مدتی هم در زمان مجردی پیش من بود، مدتی برای تعطیلات میان ترم پیش ما اومد. برای ادامۀ تحصیل مجبور شده بود  به شهری در نزدیکی شهر ما بره چون موفق به گرفتن پذیرش از دانشگاه شهر ما نشده بود. این راهی بود که خیلی از ماها رفته بودیم و در نهایت البته موفق شده بودیم خودمون رو منتقل کنیم. اومدنش خیلی خوب بود و ما رو کمی از تنهایی درآورد.
اون زمستون یکی از سردترین زمستونهایی بود که من توی زندگیم تجربه کردم. دما تا به 35 درجه زیر صفر هم رسید و برف بود که از آسمون به زمین میریخت. دیدار اون با اون دخترهای مهربون باعث شد که ما با هم رفت وآمد خانوادگی پیدا کنیم. معاشرت باهاشون واقعاً حس خوبی به هر دوی ما میداد. توی یکی از این روزهای سرد و برفی یکی از این دو دختر که هم رشته ای من در دانشگاه بود و از نظر سنی هم بزرگتر بود به دیدار ما اومد. این درست همون زمانی بود که دوست من هم مهمون ما بود. عصری بسیار دلپذیر برای هر چهار نفر ما فراهم شد. گفتیم و خندیدیدم و زدیم و رقصیدیم. غافل بودیم از هوای بیرون و اینکه سرما داره بیداد میکنه. برف هم شدیداً به بارش خودش داشت ادامه میداد. از پنجره که به بیرون نگاه میکردی تا چشم کار میکرد برف بود و اونم چه برفی. دیگه از هیچ ماشینی توی خیابونها خبری نبود. دختر مهربون قصد بازگشت رو به خونه داشت ولی این کاری بود عملاً غیر ممکن. دست سرنوشت انگار اینطور خواسته بود که اون هم چند روزی رو پیش ما باشه و در اون چند روز این دو دوست ما به شکلی به هم دلبستگی پیدا کنن. آیا این دلبستگی شروعی بود برای این دو عزیز؟ این سؤالی بود که به یقین هر دو در دلهاشون از خودشون میکردن.

ادامه دارد

۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

در قفل در کلیدی چرخید

دلم میخواست میتونستم بخوابم، دلم میخواست سرم رو روی بالشت میذاشتم و به خواب میرفتم. دلم میخواست به خواب میرفتم و دیگه به چیزی فکر نمیکردم... و شاید لحظه هایی به سراغم میومدن که آرزو میکردم که ای کاش به خواب میرفتم و دیگه در این دنیا از خواب بیدار میشدم! آخه مگه یک آدم چقدر توی این دنیا میتونه توان و یارای بدبیاری رو داشته باشه؟ اصلاً انگار که بعضیها از همون ابتدای خلقت روی پیشونیشون نوشته و به قلمی تیز کلمۀ "بدشانس" حک شده...
ولی از خواب خبری نبود. دلم نمیخواست دوباره توی اون دایرۀ وحشتی که بارها و بارها توی زندگی باهاش روبرو شده بودم بیفتم چون این بزرگترین کابوس زندگی من بود، نخوابیدن و غذا نخوردن و افسردگی دائم... باید بیرون میزدم و هوای تازه رو در دورن ریه هام استنشاق میکردم تا شاید روحی تازه در بدنم دمیده میشد، ولی وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که بارون و طوفان چطور به درختها دارن تازیانه میزنن چنان قبض روح شدم که عطاش رو به لقاش بخشیدم... به جای هوای تازه دود رو به درون خودم فرو دادم، دودی که کمکی هم نمیکرد!
میدونستم که اتفاقی در جریانه، میدونستم که به زودی خبر بدی قراره که بهم داده بشه، میدونستم که خبر بد بزودی در خونه رو خواهد زد. اما از دست من چه کاری ساخته بود به جز اینکه بشینم و چشم به راهش بمونم؟! حتی ساعت اومدنش رو هم میدونستم، دیگه اینقدر که این اتفاق توی زندگیم افتاده بود که ساعتهام رو میتونستم باهاش تنظیم کنم، ساعت اومدنش رو، تعداد ساعات موندش رو و ساعت رفتنش رو...
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود با اینکه از نیمروز هنوز چند ساعتی بیش نگذشته بود. دلم نمیخواشت چراغها رو روشن کنم چون نورشون بیشتر آزارم میداد. رفتم و تمامی شمعها رو روشن کردم تا شاید گرما و نور اونها گرما و روشنایی در دلم بندازه، ولی حتی گرما و نور شمعها که نمادی برای رمانتیسم عصر جدید ما شدن، افاقه ای نکردن...
دیگه هیچ چیزی آرومم نمیکرد. تنها راه خوابیدن بود. باید سعی میکردم، باید به هر قیمتی که بود چشمها رو روی هم میذاشتم و این چند ساعتی رو که باقی مونده بود تا یکبار دیگه سرنوشتم مشخص بشه، به شکلی خودم رو از این دنیا دور میکردم... و همین کار رو در انتها کردم. چشمها رو بستم و تاریکیی محض در درون سرم حکمفرما شد.
به یاد "خرگوشک" افتادم که هفته ها در کتابی پی اون رو گرفته بودم. خرگوشکی که نمیتونست بخوابه و به هر دری میزد تا شاید خوابش ببره، خرگوشکی که راهی رو پیش گرفته بود در نیمه های شب، در حالیکه خواهرها و بردارش همگی توی خونه در خواب نازنین به سر میبردن، و به هر کسی که میرسید التماس دعای خواب داشت:
"خرگوشک گفت: سلام جغد چشم سنگین. از آنجاییکه شما جغدی عاقل هستید، دلم میخواهد که برای همین حالا خوابیدن از شما کمک بگیرم. آیا میتوانید به من کمک کنید؟
جغد چشم سنگین  پاسخ داد: البته که میتوانم به تو برای همین حالا به خواب رفتن کمک کنم. تو حتی لازم نیست که تا به آخر صحبتهای من صبر کنی. همین حالا میبینی که به خواب خواهی رفت. احساس آرامش میکنی و وقتی که گفتم همین حالا به خواب میروی.. فقط باید بتوانی تمدد اعصاب پیدا کنی. و همین حالا دراز بکش! دلم میخواهد تا چند لحظۀ دیگر قسمتهای مختلف بدنت آرامش پیدا کند. مهم آن است که همانگونه که من میگویم رفتار کنی و فقط تمدد اعصاب پیدا کنی. 
خرگوشک فکر کرد: از آنجاییکه جغد چشم سنگین عاقل است، من به حرف او گوش خواهم داد."**

ای کاش من هم جغد چشم سنگینی داشتم الان اینجا و بهم میگفت که باید چکار کنم! ای کاش عاقلی توی این دنیا وجود داشت و به من میگفت که من چه لقمۀ حرومی توی این دنیای نامرد خوردم که باید مستحق این همه... و انگار که کسی صدای افکار من رو شنیده باشه، انگار که جغد چشم سنگینی به درون من رخنه کرده باشه، دیگه هیچ چیز رو متوجه نشدم... به خواب رفتم تا اینکه... در قفل در کلیدی چرخید... خبر بد پشت در بود و در آستانۀ ورود به کلبۀ گرم و نورانی من.


** قسمتی از کتاب "خرگوشی که میخواهد خوابش ببرد"، نوشتۀ کارل یوهان فُرسِن اَرلین، ترجمۀ عموناصر، در دست انتشار



یادداشتی کوتاه در انتهای 2014

مخاطبان عزیز عموناصر!

مثل اینکه قولی که ماهها پیش اینجا به خودم و دوستای خوبم در اینجا دادم همه اش کشک از آب دراومد. مثل اینکه نباید  وعده ها داد در حالیکه آدم از آیندۀ خودش خبر نداره و نمیدونه که چند ثانیۀ دیگه اش چه چیزهایی در انتظارشه! در این روزهای آخر سال میلادی دوباره به یاد اینجا افتادم و به یاد اینکه چقدر نوشتن رو دوست داشتم، به یاد اینکه چقدر نوشتن بهم آرامش میده و از اون مهمتر اینکه همیشه گفته ام که اگه من ننویسم هیچکس حرفهای دل من رو هیچگاه قادر نخواهد بود بنویسه.
حرف زیاد میشه زد و قول زیاد میشه داد، ولی حرف آدم زیاد مهم نیست، عملشه که نشون میده چند مرده حلاجه، بنابرین امروز در این چند روزی که از این سال بیشتر باقی نیست، فقط میتونم بگم که از این به بعد هر چه پیش اومد خوش اومد! هر روزی که احساس کنم باید بنویسم و اون رو در تموم وجودم حس کردم، انجامش میدم بدون اینکه به کسی قولی داده باشم.
امروز، امروزه و دلم میخواد بنویسم. اینقدر فکر توی سرم هستم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم. شاید هم اونقدرها اهمیت نداشته باشه که نقطۀ شروع کجا باشه، چون بالاخره به نقطۀ پایان خواهد رسید، چه ما بخوایم و چه نخوایم... مهم اینجاست که تا جون در بدن هست و انگشتها هنوز قدرت تایپ کردن رو دارن باید ادامه داد!

سه تا مجموعۀ نیمه تموم دارم که به هر قیمتی هست باید به اتمام برسونمشون. کی میدونه، شاید هم مجموعۀ چهارمی رو هم شروع کردم... این نوشته رو فقط برای گرم کردن انگشتهام دارم مینویسم، برای اینکه بدونین عموناصر هنوز هست، حتی اگر در دنیای مجازی آثاری ازش دیده نمیشه، ولی مرتب سر میزنه و نوشته ها و عکسها و مطالب همۀ دوستها و عزیزان رو میبینه.

امیدوارم که شما مخاطبان عزیزم، هر کجای این دنیای کوچیک که هستین دلتون شاد باشه و عاری از هر گونه غم و اندوه، و به امید اینکه دوباره مثل گذشته ها هر روز بتونم دست کم نوشته ای رو در اینجا بذارم و شما با نظراتتون دل عموناصر رو شاد کنید.

پیروز و پاینده باشین
ارادتمند همگی شما
عموناصر