۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

بچه ها بزرگ میشوند

کلاسها سر ساعت هشت صبح شروع میشدن. این رو از روز اول روش کلی تأکید کرده بودن که "هشت و ربع نه ها، رأس ساعت هشت"! راستش ما که سر در نمیاوردیم که چه اجباری به این همه تأکید هست، یعنی وقتی آدم میگه ساعت هشت، خوب منظورش هم ساعت هشت هست دیگه، مگه نه؟ بعدها این دوریالی کج ما افتاد که اینجا واقعاً هر دو جورش ممکنه برداشت بشه... همیشه یک به اضافۀ یک دو نیست!
چند سالی بود که به اون منطقه و بهتر بگم به اون شهر کوچ کرده بودیم. اون سالها پسر کوچولو هنوز مهد کودک میرفت. پیدا کردن جا توی مهد کودک خودش معضلی بود. به هزار زور و کلک چند تا ایستگاه اونطرفتر از خونه توی یک مهد کودکی بهش جا داده بودند. به هر دری زدیم که توی مهد نزدیک خونه امون که رفتن بهش زیر یک دقیقه طول میکشید، قبولش کنن، زیر بار نرفته بودن که نرفته بودن! ولی بازم از هیچی بهتر بود وگرنه تمام کاسه کوسه های ما به هم میریخت...
صبح سحر بیدارش میکردم و با هزار بدبختی لباس تنش میکردم، بعد بدو بدو به طرف ایستگاه اتوبوس. دو تا ایستگاه با اتوبوس و از اونجا هم با سرعت به سمت مهد کودکش که خودش تا ایستگاه کلی فاصله داشت. همۀ این عجله ها برای اینکه قبل از صبحانه اونجا باشه تا با بقیۀ بچه ها سر میز بشینن و صبحانه رو نوش جان کنن... بعد از اون هم دوباره بدو بدو تا به اتوبوس بعدی برس و پیش به سوی کلاس اول صبح...
دیگه به این جریان عادت کرده بودیم، هم من و هم اون. طفلکی دیگه حتی صبحها غر هم نمیزد... بچه ها انگار هر چقدر هم که بهشون بد بگذره آخرش عادت میکنن! وقتی شیش سالش شد و به عنوان اولین سری شیش ساله ها توی مدرسه ای همون نزدیکیهای مهد کودکش بهش جا دادن، پیش خودم گفتم این راه رو که ما دیگه از حفظ شدیم! تنها فرق این بود که وقتی از اتوبوس صبحها پیاده میشدیم به جای اینکه به اون طرف خیابون بریم، از همون طرف یکراست به طرف مدرسه سرازیر میشدیم... ولی پیاده رویش یک کمی بیشتر بود.
چند هفته ای رو بر منوال سابق رفتار کردیم و دیگه داشتیم یواش یواش به این مسیر هم عادت میکردیم که یک روز صبح وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، گفت:
- بابا، من خودم میرم، تو دیگه نمیخواد بیای!
سورپریز شده بودم و نمیدونستم  چه عکس العملی باید نشون بدم که نتیجۀ درستی داشته باشه. به زور شیش سالش بود، با اون قد و قوارۀ کوچولوش در مقابل بچه های بومی خیلی هم کوچیکتر به نظر میومد. گفتم:
- آخه، پسرم، نمیشه که! تو هنوز خیلی کوچیکی که بخوای این راه رو تنها به مدرسه بری...
نذاشت حرفم رو به پایان ببرم و با صدای نرم و معصومش گفت:
- بابایی، مگه تو به من اطمینان نداری؟!
و خودش میدونست که ضربۀ نهایی ناک اوت رو بهم وارد کرده!

قبول کردم و چند لحظۀ بعد، آروم آروم  و با قدمهای اردک وار دور شدنش رو نظاره گر شدم.  ولی دلم طاقت نمیاورد! دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید. از اون بدتر اینکه بعدش چطور میخواستم مطمئن بشم که سالم و سلامت به مدرسه رسیده... اون زمونا خبری از تلفن همراه نبود که... امروز اینجا حتی بچه های پنج شیش ساله هم حداقل یکی یه دونه توی جیبشون دارن!
آروم آروم و با فاصله به دنبالش به راه افتادم. دلم نمیخواست منو ببینه و فکر بکنه که بهش اعتماد نکردم، اما از طرف دیگه هم باید اطمینان حاصل میکردم که مستقیم به طرف مدرسه میره بدون اینکه توی راه دست به کارهای خطرناک بزنه! خدا حفظش کنه، بچۀ خوبی بوده همیشه برای ما، و اون روز هم از این امتحان سربلند بیرون اومد. وقتی از دور دیدم که به حیاط مدرسه اشون وارد شد و با همکلاسیهاش شروع به چاق سلامتی کرد، دیگه خیالم جمع شد... حالا دیگه میدونستم که روزهای آینده خودش میتونه تنهایی سر اون ایستگاه پیاده بشه و خودش رو به مدرسه برسونه... یکی از بهترین احساسهای دنیا رو داشتم اون روز: پسرم دیگه بزرگ شده بود!... و بچه ها همه بزرگ میشن و با بزرگ شدنش ما... زندگی همینه، عموناصر، یادت که هست؟!

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

بهار دلکش اینجاست

روز اول سال جدیده، روز اول نوروز. بوی بهار و عطر شکوفه ها باید همه جا رو برداشته باشه... حداقل اون طرفا، در وطن، نزدیکیای وطن و همون اطراف، چون این طرفا که انگار بهار راهش رو گم کرده و داره در به در به دنبال این دیار و شاید هم کلی دیگه از دیارها در این قاره میگرده! حتی آدم برفی هم دیگه مات و مبهوت مونده و در عجب از کار آب و هوای این سالهای دنیا... ملاحظه بفرمایین:)
"سلام بهار، زمستون هستم... میگم، نمیخوای یواش یواش پست رو تحویل بگیری؟"
ای بابا، ولی چه میشه کرد دیگه؟ :) وقتی دنیای ما دیوانۀ دیوانه شده باشه، از آب و هواش چه انتظاری میشه داشت، ها؟
یاد بهار در وطن که میفتم، ناخودآگاه تصویری در ذهنم شکل میگیره که بوی رایحۀ گلها ازش ساطع میشه. بچه هایی که از لباسهای نویی که شاید همون یکبار در سال نصیبشون بشه، ذوق کردن و جلوی هم دیگه تا اونجایی که روح معصومشون بهشون اجازه میده، به هم پز میدن، در رؤیاهای عیدیهایی که قراره بهشون داده بشه و چه کارهایی که دلشون میخواد با اون عیدیها بکنن، شبهای متمادی خوابشون نبرده... آخ که چقدر دلم برای اون بهارها تنگه! دلم میخواست که اون بهارها در خونه ام سبز میشدن و در رو میزدن و ناخونده به مهمونی میومدن... بهار فصل عموناصره، بهار روح عموناصره و بهار نفس عموناصره... ولی، عموناصر، دست نگه دار! مگه، بهار نیمه های زمستون به دیدنت نیومد؟! مگه نگفتی بهار آدما در قلبشونه؟! مگه بهار در اون سرمای سوزان به قلبت رخنه نکرد و گفت: اینجا، برای همیشه اطراق میکنم؟! مگه گلهای لاله رو با خودش به ارمغان نیاورد و گفت عاشق لاله ها هستم؟! پس دیگه چرا منتظر بهاری؟! منتظر بهاری که میاد و بعد از چند هفته ترکت میکنه تا شاید سال دیگه دوباره قدمی رنجه کنه و سری بهت بزنه! عموناصر، بهار دلکش اینجاست... و تو بیخبری! 

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

رنگ سقف آسمان

کار دیگران رو هرگز نباید دست کم گرفت! این چیزیه که همیشه توی زندگی بهش اعتقاد داشتم و دارم. این در هر موردی مصداق داره، چه در رابطه با کار، چه در مورد درس و تحصیل، و چه در موارد دیگه. هر کسی شغلش براش سخته و براش زحمت میکشه، هر کسی هر درسی که میخونه به نسبت خودش براش عرق میریزه و خون دل میخوره! یعنی عموناصر رسماً دلخور میشه وقتی میبینه بعضی از "آدما" دیگران رو بواسطۀ شغلشون و یا تحصیلشون به باد استهزا میگیرن...
درست همین جریان به صورت مشابهش در موارد دیگه وجود داره. مثلاً اینکه، اونایی که خارج از وطن زندگی میکنن فکر میکنن که در بعضی مسائل داخل کشوریها باید طور دیگه ای رفتار کنن و فکر میکنن که خودشون اینجا با جریانایی روبرو هستن که اونا در داخل درک نمیکنن! از طرف دیگه داخل کشوریها هم فکر میکنن، که غربتیها اینجا در بهشت برین دارن زندگی میکنن و به هیچ عنوان مسائلی براشون وجود نداره! از هیچکدومشون هم نمیشه ایراد گرفت چون به سهم خودشون محق هستن، ولی در عین حال هم نه! این رو بارها گفتم و باز هم تکرارش رو ضروری میبینم، که هر جایی مسائل خاص خودش رو داره. درسته که اگه آدم از در قیاس بربیاد کلی از جریاناتی که در وطن مردم باهاش گریبانگیر هستن، این طرفها نیست، مسائل اقتصادی، اجتماعی و هزار تا جریان دیگه، ولی این به این معنی نیست که اینجا هم همه بدون مشکلات و درگیریها دارن زندگی میکنن... و متآسفانه برخی از مسائل ریشه های فرهنگی دارن و اصلا و ابدا ربطی به جا و مکان سکونت ماها ندارن! مثلاً تازگیها از آشنای مؤنثی شنیدم که میخواد صرفاً به پیشنهاد ازدواج کسی جواب مثبت بده که نه در مکان سکونت اون زندگی میکنه، نه از نظر سنی باهاش همخونی داره و نه از هیچ نظر دیگه ای شاید، صرفاً فقط برای اینکه محیط اطراف به طریقی دارن مجبورش میکنن که اسم یک نفر دیگه توی شناسنامه اش وارد بشه. اگه فکر میکنین که دارم راجع به جوونی که توی خونۀ پدری زندگی میکنه و تحت کنترل خانواده به اون شکله، صحبت میکنم، کاملاً حدس اشتباه زدین!
راستش رو بخواین، من که دلم میگیره وقتی این چیزا رو میشنوم، اونم در این کشور و از کسایی که سالهاست در اینجا زندگی میکنن ولی هنوز این جریانهای فرهنگی دست از سرشون برنداشته! یکی نیست به این آدمهای دور و بر بگه که آخه مگه چه اشکالی داره اگه یک خانمی که به هر روی چند صباحی از عمرش گذشته و کلی از مراحل زندگی رو پشت سر گذاشته، باقیموندۀ عمرش رو بخواد در آزادی و اون جور که دلش میخواد، زندگی کنه؟! حتماً باید اسم یک "آقا بالا سر" توی شناسنامه اش بیاد تا شما خیالتون راحت بشه؟! من جداً نمیدونم که "ماها" کی میخوایم "آدم" بشیم؟!... کی میخوایم دست از این تمایز بین جنسها برداریم و حقوق هر دو رو در یک سطح ببینیم؟!... مشکلات همه جا هست و این مشکلات رو هر جا که میریم انگار با خودمون میبریم... سقف آسمون انگارهمه جا که یک رنگه!

۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

جشن آتش

"هوا بس ناجوانمردانه سرد است"... تنها فکری بود که اول صبح که خواستم پا رو از در خونه بیرون بذارم، به ذهنم خطور کرد. ما دیگه داشتیم رفته رفته خودمون رو برای اومدن بهار و عید نوروز آماده میکردیم، حداقلش از نظر روحی، چون از نظر عملی و تدارکات آخر سال، جداً فقط باید گفت: سال به سال و دریغ از پارسال :) خدا رو شکر هر روز صبح قبل از اینکه بیرون بزنم، وضعیت هوا رو توی اینترنت یک دیدی میزنم تا بر اساس اون لباس تنم کنم. وقتی 12- رو صفحۀ مونیتور دیدم، چشام داشتن چهار تا میشدن، و اگه از همسایه ها شرم نمیکردم، حتماً یک جیغ بلند بالا صبح سحر کشیده بودم :)... قدیما، به دماسنج پشت پنجره نگاه میکردیم تا از دمای هوای بیرون باخبر بشیم، حالا به اینترنت مراجعه میکنیم! خنده دار اون موقعهاییه که دنیای مجازی مثلاً میگه که داره برف میاد و تو از پنجره به بیرون نگاه میکنی و تنها چیزی که نمیبینی برفه :) ولی از این حرفها که بگذریم، آخه باوفای با انصاف، دیگه چه وقت چنین سرمایی بود الان؟! ... البته همیشه خودم میگم که باید به این جریان عادت کنیم و اصلاً به آب و هوا توی این مملکت فکر نکنیم ها، ولی خوب دیگه گفتن همیشه راحت تر از عمل کردنه...
به نوروز دیگه زیاد نمونده ولی طبق معمول هر ساله که اینجا به هیچ عنوان حال و هواش احساس نمیشه، امسال هم بدتر از سالهای قبل، ما که به هیچ شکلی اون حال و هوا رو اینجا حس نمیکنیم. ولی یک نکتۀ جالب در این جریان اومدن عید و مراسم مربوط به اون در این دیار قطبی و علی الخصوص در این شهر محل سکونت ما اینه که، چهارشنبه سوری حتی برای اینجاییها هم جا افتاده! کار تا به اونجا رسیده که دیگه در اون روز حتی در رادیو و تلویزیون هم راجع بهش صحبت میکنن، حتی خودشون یک اسم باحال روش گذاشتن: "جشن آتش". سال گذشته حتی یک گزارش چند دقیقه ای هم توی یکی از تلویزیونهای سراسری اینجا از کل جریان نشون دادن... ببینیم امسال این جشن آتش به چه شکلی خواهد شد، پارسال که نشد عموناصر درش حضور داشته باشه... تا امسال چه شود :)

۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

بی هوا

بعضی از خاطرات رو باید جاودانه کرد، بعضی از لحظه ها رو باید جاودانه کرد... بعضی از هدیه ها رو باید جاودانه کرد. جای این ترانه و این شعر اینجاست، چون متعلق به یک نفر نیست... درست مثل اون گلها... همه و همه فقط نماد و نشونۀ یک چیز هستند... گفت: "چون ما شوی، بدانی!"


امین رستمی - بی هوا

چشای من پُرِ خواهشه
نگاه تو یه نوازشه برای این دلِ دیوونه
دلم بَرات پَر می کشه
صدات واسم آرامشه، نگات مثل نمِ بارونه
دوسِت دارم، دلم می گیره بی تو بی هوا
هر لحظه قلب من می شکنه بی تو بی صدا
عشقت تو خونَمه، قلب تو قلب منه
هر جا تو هر نفَس دل واسه تو می زنه
کی غیر تو عزیزم
همه حرفامو می دونه
اشکامو کی می فهمه
غم چشمامو می خونه
عشقت کار خدا بود
که تو رو به دلم داده
دنیا منو فهمیده
مِهرت به دلم افتاده
دوسِت دارم، دلم می گیره بی تو بی هوا
هر لحظه قلب من می شکنه بی تو بی صدا
عشقت تو خونَمه، قلب تو قلب منه
هر جا تو هر نفَس دل واسه تو می زنه

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

"چکمه های فاشیسم"

این روزا توی این دیار یکی از بحثهای داغ روز، شکار پناهنده های غیرقانونی توسط پلیسه. از پایتخت و یکی از شهرهای بزرگ دیگه شروع کردن و اینجور که داره بوش میاد به شهر ما هم قراره برسه، یا شاید هم رسیده باشه، طبق آخرین خبرهای گزارش شدۀ روز...
چند وقتی هست که توی پایتخت، پلیس جلوی هر کسی که به شکلی شباهتی به بومیها داره رو بدون دلیل میگیره و ازش کارت شناسایی و مدارک دال بر غیرقانونی نبودن میخواد. یکی، چند وقت پیش توی روزنامه نوشته بود که از موقعی که توی مترو جلوی "کله سیاهها" رو میگیرن، دیگه پاسپورتش رو مرتب به همراه داره، با اینکه توی این کشور به دنیا اومده، و دلیل این کارا براش اصلاً روشن نیست!
راستش رو بخواین اصلاً جای تعجبی برای من نیست این رفتارهایی  که داره از دولت برسرکار سرمیزنه! وقتی حزبی که ده درصد آراء این ملت رو در کیسه داره، و بزرگترین هدفش فقط "خالصسازی" نژاد اینها و بیرون کردن هرچی مهاجر و پناهنده است، رل لبۀ ترازو در مجلس و قوانین جدید رو بازی میکنه، دیگه چه جای تعجبی هست برای چنین حرکتهایی! اصلاً تعجب نمیکنم اگر بعد از یک مدتی به ماها پلاکهایی داده بشه تا به لباسهامون بچسبونیم و یا به گردن بیاویزیم... یاد دوران دهۀ چهل میلادی نمیفتین شما؟! زمانیکه یهودیها باید هویتشون رو با بازوبندهاشون بر همگان آشکار میکردن؟!
هرگز اهل سیاست نبودم و نیستم، چون اعتقادم بر این بوده و هست که تن فروشی که از در استیصال خود رو در اختیار هر نامردی میذاره، شرف داره به سیاست و سیاستمداران... تن فروش دست کم وقتی قیمت رو باهات طی کرد، سر حرفش می ایسته، ولی سیاستمدار به اون سمتی میره که پول و مقام بیشتری توش هست، هر کی بیشتر پول داد بردۀ اونه! ... به یاد دارم در برهه ای  اون سر دنیا، کسی صحبت از "چکمه های فاشیسم" میکرد که "صدای اومدنش رو میشنید"... و من به وضوح مدتهاست که صدای نزدیک شدن چکمه هایی مشابه رو در این قاره دارم میشنوم... از ما که گذشت ولی خدا به داد فرزندان ما و نسلهای بعد از اونها در این قاره برسه!