کلاسها سر ساعت هشت صبح شروع میشدن. این رو از روز اول روش کلی تأکید کرده بودن که "هشت و ربع نه ها، رأس ساعت هشت"! راستش ما که سر در نمیاوردیم که چه اجباری به این همه تأکید هست، یعنی وقتی آدم میگه ساعت هشت، خوب منظورش هم ساعت هشت هست دیگه، مگه نه؟ بعدها این دوریالی کج ما افتاد که اینجا واقعاً هر دو جورش ممکنه برداشت بشه... همیشه یک به اضافۀ یک دو نیست!
چند سالی بود که به اون منطقه و بهتر بگم به اون شهر کوچ کرده بودیم. اون سالها پسر کوچولو هنوز مهد کودک میرفت. پیدا کردن جا توی مهد کودک خودش معضلی بود. به هزار زور و کلک چند تا ایستگاه اونطرفتر از خونه توی یک مهد کودکی بهش جا داده بودند. به هر دری زدیم که توی مهد نزدیک خونه امون که رفتن بهش زیر یک دقیقه طول میکشید، قبولش کنن، زیر بار نرفته بودن که نرفته بودن! ولی بازم از هیچی بهتر بود وگرنه تمام کاسه کوسه های ما به هم میریخت...
صبح سحر بیدارش میکردم و با هزار بدبختی لباس تنش میکردم، بعد بدو بدو به طرف ایستگاه اتوبوس. دو تا ایستگاه با اتوبوس و از اونجا هم با سرعت به سمت مهد کودکش که خودش تا ایستگاه کلی فاصله داشت. همۀ این عجله ها برای اینکه قبل از صبحانه اونجا باشه تا با بقیۀ بچه ها سر میز بشینن و صبحانه رو نوش جان کنن... بعد از اون هم دوباره بدو بدو تا به اتوبوس بعدی برس و پیش به سوی کلاس اول صبح...
دیگه به این جریان عادت کرده بودیم، هم من و هم اون. طفلکی دیگه حتی صبحها غر هم نمیزد... بچه ها انگار هر چقدر هم که بهشون بد بگذره آخرش عادت میکنن! وقتی شیش سالش شد و به عنوان اولین سری شیش ساله ها توی مدرسه ای همون نزدیکیهای مهد کودکش بهش جا دادن، پیش خودم گفتم این راه رو که ما دیگه از حفظ شدیم! تنها فرق این بود که وقتی از اتوبوس صبحها پیاده میشدیم به جای اینکه به اون طرف خیابون بریم، از همون طرف یکراست به طرف مدرسه سرازیر میشدیم... ولی پیاده رویش یک کمی بیشتر بود.
چند هفته ای رو بر منوال سابق رفتار کردیم و دیگه داشتیم یواش یواش به این مسیر هم عادت میکردیم که یک روز صبح وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، گفت:
- بابا، من خودم میرم، تو دیگه نمیخواد بیای!
سورپریز شده بودم و نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم که نتیجۀ درستی داشته باشه. به زور شیش سالش بود، با اون قد و قوارۀ کوچولوش در مقابل بچه های بومی خیلی هم کوچیکتر به نظر میومد. گفتم:
- آخه، پسرم، نمیشه که! تو هنوز خیلی کوچیکی که بخوای این راه رو تنها به مدرسه بری...
نذاشت حرفم رو به پایان ببرم و با صدای نرم و معصومش گفت:
- بابایی، مگه تو به من اطمینان نداری؟!
و خودش میدونست که ضربۀ نهایی ناک اوت رو بهم وارد کرده!
قبول کردم و چند لحظۀ بعد، آروم آروم و با قدمهای اردک وار دور شدنش رو نظاره گر شدم. ولی دلم طاقت نمیاورد! دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید. از اون بدتر اینکه بعدش چطور میخواستم مطمئن بشم که سالم و سلامت به مدرسه رسیده... اون زمونا خبری از تلفن همراه نبود که... امروز اینجا حتی بچه های پنج شیش ساله هم حداقل یکی یه دونه توی جیبشون دارن!
آروم آروم و با فاصله به دنبالش به راه افتادم. دلم نمیخواست منو ببینه و فکر بکنه که بهش اعتماد نکردم، اما از طرف دیگه هم باید اطمینان حاصل میکردم که مستقیم به طرف مدرسه میره بدون اینکه توی راه دست به کارهای خطرناک بزنه! خدا حفظش کنه، بچۀ خوبی بوده همیشه برای ما، و اون روز هم از این امتحان سربلند بیرون اومد. وقتی از دور دیدم که به حیاط مدرسه اشون وارد شد و با همکلاسیهاش شروع به چاق سلامتی کرد، دیگه خیالم جمع شد... حالا دیگه میدونستم که روزهای آینده خودش میتونه تنهایی سر اون ایستگاه پیاده بشه و خودش رو به مدرسه برسونه... یکی از بهترین احساسهای دنیا رو داشتم اون روز: پسرم دیگه بزرگ شده بود!... و بچه ها همه بزرگ میشن و با بزرگ شدنش ما... زندگی همینه، عموناصر، یادت که هست؟!
چند سالی بود که به اون منطقه و بهتر بگم به اون شهر کوچ کرده بودیم. اون سالها پسر کوچولو هنوز مهد کودک میرفت. پیدا کردن جا توی مهد کودک خودش معضلی بود. به هزار زور و کلک چند تا ایستگاه اونطرفتر از خونه توی یک مهد کودکی بهش جا داده بودند. به هر دری زدیم که توی مهد نزدیک خونه امون که رفتن بهش زیر یک دقیقه طول میکشید، قبولش کنن، زیر بار نرفته بودن که نرفته بودن! ولی بازم از هیچی بهتر بود وگرنه تمام کاسه کوسه های ما به هم میریخت...
صبح سحر بیدارش میکردم و با هزار بدبختی لباس تنش میکردم، بعد بدو بدو به طرف ایستگاه اتوبوس. دو تا ایستگاه با اتوبوس و از اونجا هم با سرعت به سمت مهد کودکش که خودش تا ایستگاه کلی فاصله داشت. همۀ این عجله ها برای اینکه قبل از صبحانه اونجا باشه تا با بقیۀ بچه ها سر میز بشینن و صبحانه رو نوش جان کنن... بعد از اون هم دوباره بدو بدو تا به اتوبوس بعدی برس و پیش به سوی کلاس اول صبح...
دیگه به این جریان عادت کرده بودیم، هم من و هم اون. طفلکی دیگه حتی صبحها غر هم نمیزد... بچه ها انگار هر چقدر هم که بهشون بد بگذره آخرش عادت میکنن! وقتی شیش سالش شد و به عنوان اولین سری شیش ساله ها توی مدرسه ای همون نزدیکیهای مهد کودکش بهش جا دادن، پیش خودم گفتم این راه رو که ما دیگه از حفظ شدیم! تنها فرق این بود که وقتی از اتوبوس صبحها پیاده میشدیم به جای اینکه به اون طرف خیابون بریم، از همون طرف یکراست به طرف مدرسه سرازیر میشدیم... ولی پیاده رویش یک کمی بیشتر بود.
چند هفته ای رو بر منوال سابق رفتار کردیم و دیگه داشتیم یواش یواش به این مسیر هم عادت میکردیم که یک روز صبح وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، گفت:
- بابا، من خودم میرم، تو دیگه نمیخواد بیای!
سورپریز شده بودم و نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم که نتیجۀ درستی داشته باشه. به زور شیش سالش بود، با اون قد و قوارۀ کوچولوش در مقابل بچه های بومی خیلی هم کوچیکتر به نظر میومد. گفتم:
- آخه، پسرم، نمیشه که! تو هنوز خیلی کوچیکی که بخوای این راه رو تنها به مدرسه بری...
نذاشت حرفم رو به پایان ببرم و با صدای نرم و معصومش گفت:
- بابایی، مگه تو به من اطمینان نداری؟!
و خودش میدونست که ضربۀ نهایی ناک اوت رو بهم وارد کرده!
قبول کردم و چند لحظۀ بعد، آروم آروم و با قدمهای اردک وار دور شدنش رو نظاره گر شدم. ولی دلم طاقت نمیاورد! دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید. از اون بدتر اینکه بعدش چطور میخواستم مطمئن بشم که سالم و سلامت به مدرسه رسیده... اون زمونا خبری از تلفن همراه نبود که... امروز اینجا حتی بچه های پنج شیش ساله هم حداقل یکی یه دونه توی جیبشون دارن!
آروم آروم و با فاصله به دنبالش به راه افتادم. دلم نمیخواست منو ببینه و فکر بکنه که بهش اعتماد نکردم، اما از طرف دیگه هم باید اطمینان حاصل میکردم که مستقیم به طرف مدرسه میره بدون اینکه توی راه دست به کارهای خطرناک بزنه! خدا حفظش کنه، بچۀ خوبی بوده همیشه برای ما، و اون روز هم از این امتحان سربلند بیرون اومد. وقتی از دور دیدم که به حیاط مدرسه اشون وارد شد و با همکلاسیهاش شروع به چاق سلامتی کرد، دیگه خیالم جمع شد... حالا دیگه میدونستم که روزهای آینده خودش میتونه تنهایی سر اون ایستگاه پیاده بشه و خودش رو به مدرسه برسونه... یکی از بهترین احساسهای دنیا رو داشتم اون روز: پسرم دیگه بزرگ شده بود!... و بچه ها همه بزرگ میشن و با بزرگ شدنش ما... زندگی همینه، عموناصر، یادت که هست؟!