روز اول سال جدیده، روز اول نوروز. بوی بهار و عطر شکوفه ها باید همه جا رو برداشته باشه... حداقل اون طرفا، در وطن، نزدیکیای وطن و همون اطراف، چون این طرفا که انگار بهار راهش رو گم کرده و داره در به در به دنبال این دیار و شاید هم کلی دیگه از دیارها در این قاره میگرده! حتی آدم برفی هم دیگه مات و مبهوت مونده و در عجب از کار آب و هوای این سالهای دنیا... ملاحظه بفرمایین:)
ای بابا، ولی چه میشه کرد دیگه؟ :) وقتی دنیای ما دیوانۀ دیوانه شده باشه، از آب و هواش چه انتظاری میشه داشت، ها؟
یاد بهار در وطن که میفتم، ناخودآگاه تصویری در ذهنم شکل میگیره که بوی رایحۀ گلها ازش ساطع میشه. بچه هایی که از لباسهای نویی که شاید همون یکبار در سال نصیبشون بشه، ذوق کردن و جلوی هم دیگه تا اونجایی که روح معصومشون بهشون اجازه میده، به هم پز میدن، در رؤیاهای عیدیهایی که قراره بهشون داده بشه و چه کارهایی که دلشون میخواد با اون عیدیها بکنن، شبهای متمادی خوابشون نبرده... آخ که چقدر دلم برای اون بهارها تنگه! دلم میخواست که اون بهارها در خونه ام سبز میشدن و در رو میزدن و ناخونده به مهمونی میومدن... بهار فصل عموناصره، بهار روح عموناصره و بهار نفس عموناصره... ولی، عموناصر، دست نگه دار! مگه، بهار نیمه های زمستون به دیدنت نیومد؟! مگه نگفتی بهار آدما در قلبشونه؟! مگه بهار در اون سرمای سوزان به قلبت رخنه نکرد و گفت: اینجا، برای همیشه اطراق میکنم؟! مگه گلهای لاله رو با خودش به ارمغان نیاورد و گفت عاشق لاله ها هستم؟! پس دیگه چرا منتظر بهاری؟! منتظر بهاری که میاد و بعد از چند هفته ترکت میکنه تا شاید سال دیگه دوباره قدمی رنجه کنه و سری بهت بزنه! عموناصر، بهار دلکش اینجاست... و تو بیخبری!
"سلام بهار، زمستون هستم... میگم، نمیخوای یواش یواش پست رو تحویل بگیری؟" |
یاد بهار در وطن که میفتم، ناخودآگاه تصویری در ذهنم شکل میگیره که بوی رایحۀ گلها ازش ساطع میشه. بچه هایی که از لباسهای نویی که شاید همون یکبار در سال نصیبشون بشه، ذوق کردن و جلوی هم دیگه تا اونجایی که روح معصومشون بهشون اجازه میده، به هم پز میدن، در رؤیاهای عیدیهایی که قراره بهشون داده بشه و چه کارهایی که دلشون میخواد با اون عیدیها بکنن، شبهای متمادی خوابشون نبرده... آخ که چقدر دلم برای اون بهارها تنگه! دلم میخواست که اون بهارها در خونه ام سبز میشدن و در رو میزدن و ناخونده به مهمونی میومدن... بهار فصل عموناصره، بهار روح عموناصره و بهار نفس عموناصره... ولی، عموناصر، دست نگه دار! مگه، بهار نیمه های زمستون به دیدنت نیومد؟! مگه نگفتی بهار آدما در قلبشونه؟! مگه بهار در اون سرمای سوزان به قلبت رخنه نکرد و گفت: اینجا، برای همیشه اطراق میکنم؟! مگه گلهای لاله رو با خودش به ارمغان نیاورد و گفت عاشق لاله ها هستم؟! پس دیگه چرا منتظر بهاری؟! منتظر بهاری که میاد و بعد از چند هفته ترکت میکنه تا شاید سال دیگه دوباره قدمی رنجه کنه و سری بهت بزنه! عموناصر، بهار دلکش اینجاست... و تو بیخبری!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر