۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

آی کجایی، هولاگو خان؟

بالاخره روز آخر قبل از تعطیلات سر رسید :) راستش این روزای آخر دیگه داشتم روزشماری و حتی گاهی وقتها ساعت شماری میکردم. نمیدونم چرا امسال اینقدر خسته شدم! نمیشه گفت کارام بیشتر از سالای پیش بوده و شاید تازه یک خرده کمتر هم بوده اگه بخوایم شرط انصاف رو رعایت بکنیم! به هر حال احساس بسیار بسیار خوبیه که چند هفته رو صبح کله ی سحر نبایستی کورمال کورمال توی نیمه تاریکی اتاق به دنبال ساعت شماطه دار بگردم که میگن فلفل نبین چه ریزه :) یک وجبی صدایی از خودش درمیاره که میگم الانه که هفت در و همسایه رو از خواب شیرینشون بیدار کنه...
این روزا مرتب اخبار وطن رو دنبال میکنم، اصلاً انگار که یک اعتیاد خاصی پیدا کردم که حتماً باید دائماً در جریان آخرین تازه ها قرار داشته باشم. خبرا به هیچ شکلی خبرای خوشحال کننده ای نیستند و درشون بوی امید رو نمیشه استشمام کرد. داشتم دیروز به دوستی میگفتم که من یک موقعی که این "دغلان" هنوز بر تخت قدرت ننشسته بودند بهشون در عالم کودکی خودم و به واسطه ی مدرسه ای که میرفتم، نوعی سمپاتی داشتم. اون موقعها اینا رو کسی حتی حیوون هم حساب نمیکرد تا چه برسه به آدم! همون موقعها هم در عالم خودشون سیر میکردن و اینقدر که به خودشون و بقیه دروغ گفته بودند، دیگه حتی خودشون هم خیلی چیزا باورشون شده بود. الان که خیلی از رفتارها رو ازشون میبینم، درورغگویی ها، عوامفریبی ها، تهمت ها، خیالات خام و وعده های سر خرمن اون دنیا و آخرت و همه و همه، هیچکدوم من رو به تعجب نمیندازه! اینا همونهایی هستند که من حتی در عین معصومیت کودکیم بزودی شناختمشون و عطاشون رو به لقاشون بخشیدم، در همون دوران قبل از "انقلاب"... درس تاریخم توی مدرسه هیچ وقت زیاد خوب نبود ولی اگر یک واقعه رو به خاطر سپرده باشم، اون برچیدن نسل خلفا به دستور هولاگوخان و به دست چند مرد قوی هیکل و نمداشونه! آی کجایی، هولاگو خان؟ :)

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

بشکن، بسوزان، دود کن!

سعید عباسیان - بشکن، بسوزان، دود کن
شعر از شهریار دادور
آهنگ و تنظیم از شاهپور باستان سیر

بشکن، بسوزان، دود کن
تو این بت مرگ آفرین
تا بشکفد در خاک ما
صدها گل از صدها طنین

تا بگسلد زنجیر تو از پای تو
باید شود فریاد تو
بام بلند داد تو
در گوش این دژخیم و دد
این شوم شب کردار بد
این بد بتر از بد بود
دست تو اما دست من
دست من اما دست تو
سیلی خروشان گر شود
بنیان این سد برکند

بشکن، بسوزان، دود کن
تو این بت مرگ آفرین
تا بشکفد در خاک ما
صدها گل از صدها طنین

آنگاه به رقصی جانفزا
در شادی بی حد خود
آزادیت را شعر کن
شعری به رنگ سرخ گل
بر خاک ایرانت ببین

بشکن، بسوزان، دود کن
تو این بت مرگ آفرین
تا بشکفد در خاک ما
صدها گل از صدها طنین




۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

For all the NEDAs in IRAN برای همه ی نداهای ایران

فرامرز اصلانی - برای همه ی نداهای ایران


برای آنان که دیگر نیستند لیک همیشه خواهند بود
ترانه پیشکش ناچیزیست در برابر خود

از ته تاریکی چه صدایی برخاست
در سکوتی بودیم که ندایی برخاست

نه ز یک جا که همه اهل جهان فهمیدند
کین گل پرپر باغ ز چه جایی برخاست

آنکه افتاد به خاک
آنکه در گوشه ی میدان جان داد
عاشق مام وطن بود بدان
جان خود بهر تو و ایران داد

همه ی دنیا را مرگ تو افسون کرد
درد این ملت را باز هم افزون کرد
خون سرخی که تو را گلگون کرد
همه دلهای جهان را خون کرد

For those who are not with us
but they always will be
a song is a tiny gift

From the bottom of the darkness
a sound arose
we were in the silence
when a voice [Neda] arose

Not from one direction
all the people of the world found out
where this wasted flower arose

She, who fell to the ground
who died in a corner of the [battle] field
she was in love with the motherland
she gave her life for YOU and IRAN

The whole world was captivated by your death
and once again the torment of this nation was increased

The red blood that reddened you
made all hearts in the world bleed

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی

از روز اولی که پام رو توی این شهر گذاشتم و با هموطنان ساکن اینجا به شکلی تماس پیدا کردم، یک احساس خاصی داشته ام که یک کاسه ای باید زیر نیم کاسه باشه! توی تمام این سالها همش پیش خودم فکر میکردم که آخه چرا این هم میهنان گرامی این شهر اینقدر عجیب و غریبند؟! بالاخره ما یه چند تا شهر و کشور دیگه رو هم توی این چند دهه دیدیم و حتی توش زندگی کردیم، ولی اینجا اصلاً یک داستان دیگه است! راستش رو بخوایید هیچوقت جواب یا بهتر بگم تفسیر درستی برای این احساسم نداشته ام...
الان حدود یک ماه از برگزاری انتخابات در وطن و جریانهای متعاقبش میگذره. در طول این مدت در خیلی از کشورهای دنیا هموطنان در اعتراض به تقلب عظیمی که توسط دلقک بزرگ و دار و دسته اش انجام شد، دست به تظاهرات اعتراضی در پشتیبانی حرکتی که توی اون دیار به جریان افتاده، زده اند. شهر ما هم در این کشور قطبی بالطبع از این ماجرا مستثنی نبوده، ولی چیزی که باور نکردنیه اینه که هر بار که تظاهراتی برپا شده گروههای مختلف در انتها با هم دعواشون شده به طوری که حتی پلیس مجبور به مداخله شده! اگه بگم سر چی شمایی که در این شهر زندگی نمیکنید شاید از خنده روده بر بشید: سر پرچم! نمیدونم جداً به حال خودمون باید خندید یا که باید گریست! در این شرایطی که مردم بیچاره در اون کشور کتک میخورند، زندانی میشن، کشته میشن، به خونه هاشون میریزن و هر بلایی که میخوان سرشون میارن، اونوقت ما اینجا این سر دنیا نشستیم و هنوز به قول معروف نه به باره نه به داره داریم سر رنگ پرچم توی سر و کله ی هم میزنیم! واقعاً کی هموطنان "مترقی و مبارز" این شهر میخوان آدم بشن و دست از این حماقت های آزمندانه اشون بردارن، الله اعلم!

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کین ره که تو میروی به ترکستان است
سعدی

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

به سکوت سرد زمان

تقدیم به تمام هموطنان آزاده در اون دیار که این روزها در سکوتی مرگبار به سر میبرند... امروز 18 تیرماه، موفقیت رو برای همگی شما آرزو میکنم!


شجریان - به سکوت سرد زمان
شعر از جواد آذر

هر دمی چون نی
ازدل نالان
شكوه ها دارم
روی دل هر شب
تا سحرگاهان
با خدا دارم
هر نفس آهيست
از دل خونين
لحظه های عمر بی پایان
ميرود سنگين
اشك خون آلود من دامان
می كند رنگين

به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسي
نه کسي را درد زمان
بهار مردمي ها دي شد
زمان مهرباني طي شد
آه از اين دم سرديها، خدايا
آه از اين دم سرديها، خدايا

نه اميدي در دل من
که گشايد مشکل من
نه فروغ روي مهي
که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهي
که ناله اي خرد با آهي
داد از اين بي درديها، خدايا
داد از اين بي درديها، خدايا

نه صفايي ز دمسازي به جام مي
که گرد غم ز دل شويد
که بگويم راز پنهان
که چه دردي دارم بر جان
واي از اين بي همرازي خدايا
واي از اين بي همرازي خدايا

وه که به حسرت عمر گرامي سر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد
يک نفس زد و هدر شد
يک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد

چنگي عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد .یارا
دل نهم ز بی شکيبي
با فسون خود فريبي
چه فسون بی فرجامي
به اميد بي انجامي
واي از اين افسون سازي، خدايا
واي از اين افسون سازي، خدايا

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

بیابان را سراسر مه گرفته است

محسن نامجو - بیابان را سراسر مه گرفته است

بیابان را سراسر مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان خسته لب بسته نفس بشکسته
در هذیان گرم مه
عرق می ریزدش آهسته از هر بند
- بیابان را سراسر مه گرفته ( می گوید به خود عابر )

سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان به خانه می رسم
گل کو ؟
نمی داند . مرا ناگاه در درگاه می بیند
به چشمش قطره اشکی
بر لبش لبخند
خواهد گفت :
بیابان را سراسر مه گرفته

با خود فکر می کردم
که مه گر همچنان تا صبح می پاییید
مردان جسور ازخفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
بیابان را سراسر مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است


احمد شاملو