بالاخره روز آخر قبل از تعطیلات سر رسید :) راستش این روزای آخر دیگه داشتم روزشماری و حتی گاهی وقتها ساعت شماری میکردم. نمیدونم چرا امسال اینقدر خسته شدم! نمیشه گفت کارام بیشتر از سالای پیش بوده و شاید تازه یک خرده کمتر هم بوده اگه بخوایم شرط انصاف رو رعایت بکنیم! به هر حال احساس بسیار بسیار خوبیه که چند هفته رو صبح کله ی سحر نبایستی کورمال کورمال توی نیمه تاریکی اتاق به دنبال ساعت شماطه دار بگردم که میگن فلفل نبین چه ریزه :) یک وجبی صدایی از خودش درمیاره که میگم الانه که هفت در و همسایه رو از خواب شیرینشون بیدار کنه...
این روزا مرتب اخبار وطن رو دنبال میکنم، اصلاً انگار که یک اعتیاد خاصی پیدا کردم که حتماً باید دائماً در جریان آخرین تازه ها قرار داشته باشم. خبرا به هیچ شکلی خبرای خوشحال کننده ای نیستند و درشون بوی امید رو نمیشه استشمام کرد. داشتم دیروز به دوستی میگفتم که من یک موقعی که این "دغلان" هنوز بر تخت قدرت ننشسته بودند بهشون در عالم کودکی خودم و به واسطه ی مدرسه ای که میرفتم، نوعی سمپاتی داشتم. اون موقعها اینا رو کسی حتی حیوون هم حساب نمیکرد تا چه برسه به آدم! همون موقعها هم در عالم خودشون سیر میکردن و اینقدر که به خودشون و بقیه دروغ گفته بودند، دیگه حتی خودشون هم خیلی چیزا باورشون شده بود. الان که خیلی از رفتارها رو ازشون میبینم، درورغگویی ها، عوامفریبی ها، تهمت ها، خیالات خام و وعده های سر خرمن اون دنیا و آخرت و همه و همه، هیچکدوم من رو به تعجب نمیندازه! اینا همونهایی هستند که من حتی در عین معصومیت کودکیم بزودی شناختمشون و عطاشون رو به لقاشون بخشیدم، در همون دوران قبل از "انقلاب"... درس تاریخم توی مدرسه هیچ وقت زیاد خوب نبود ولی اگر یک واقعه رو به خاطر سپرده باشم، اون برچیدن نسل خلفا به دستور هولاگوخان و به دست چند مرد قوی هیکل و نمداشونه! آی کجایی، هولاگو خان؟ :)