۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

من سکوت کردم

زمانی که نازی ها کمونیست ها را میبردند ,Als die Nazis die Kommunisten holten
من سکوت کردم ;habe ich geschwiegen
من که کمونیست نبودم .ich war ja kein Kommunist

زمانی که آنان سوسیال دمکراتها را زندانی میکردند ,Als sie die Sozialdemokraten einsperrten
من سکوت کردم ;habe ich geschwiegen
من که سوسیال دمکرات نبودم .ich war ja kein Sozialdemokrat

Als sie die Gewerkschafter holten, زمانی که آنان سندیکاچیها را میبردند
من اعتراضی نکردم ;habe ich nicht protestiert
من که سندیکاچی نبودم .ich war ja kein Gewerkschafter

زمانی که آنان یهودیان را میبردند ,Als sie die Juden holten
من اعتراضی نکردم ;habe ich nicht protestiert
من که یهودی نبودم .ich war ja kein Jude

زمانی که آنان مرا میبردند ,Als sie mich holten
دیگر کسی نمانده بود که بتواند اعتراضی کند .gab es keinen mehr, der protestieren konnte

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

ندا

شاهین نجفی - ندا

صبح بلند شد از خواب و تو آینه
خودشو دید که شده بود عینه

یه جنازه که خیلی وقته مرده بود
اون زندگی نکرد فقط زنده بود

تلویزیون و روشن کرد و دید
خیابون پر از مردم بعید

که این همه زن و مرد و پیر و جوون
ریختن بیرون و وقتش رسیده

که شنیده بود حق گرفتنیه
حق میمونه ناحق که رفتنیه

مادرش نهی ش کرد و گفت نرو
این همه که مردن یا تو بندن چی شد؟

کسی میاد بپرسه حالشونو
کی جواب میده و میدونه دردشونو

بخدا تکون نمیخوره آب از آب
حق چیه فقط اسمش اومده تو کتاب

اما ندا ندایی از تو خیابونا
میشنید که میگفت ندا بیا

امروز روز توی توی خیابون
میخوان عروسی بگیرن برات ندا جون

که مسیح مرگ و بزایی باکره
امیر آباد خون می خواد منتظره

داماد گلولست و میشینه تو تنت
حجله آمادس واسه بردنت

"خدا ببین حرمتت و شکستن
مریم باکرت و به گلوله بستن

ببین افتادیم گیر یه مشت درنده
ببین قیمت آدم اینجا چنده"

تو با نیگات چی میخواستی بگی ندا
من خفه خون نمیگیرم این صدا

جاریه توی کوچه پس کوچه های شهر
از خون تو قرمز سنگ فرشا

بخواب چشماتو رو هم بذار ندا
دیگه ترسی نداری که چی میشه فردا

بخواب که اگه من و ما بیداریم
اسم تو تکثیر میشه تو خیابونا

دست از خونش بردارین بند نمیاد
این خون هزار ساله که جاریه

این خون ندا نیست خون وطنه
وطن غریب وطنی که بی کفنه

وطنی که از توش من و فراری دادن
آدمایی که حتی با خودشون بدن

چه انتظاری که کسی مث ندا رو
نکشنش و به گلوله نبندن

من ولی اما اگر شاید
دیگه نمیگم فقط یه چیز باید

من حقم و میخوام و صد تا مث ندا
تو خیابونن همه یک صدا

بکشید مارو حق گرفتنیه
حق می مونه نا حقه که رفتنیه

تا وقتی که کسی حقمون و نداده
هر روز هر شب همین بساطه

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

با ریشه چه میکنید؟

گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه ها ی تبرهاتان
زخمدار است
با ریشه چه می کنید ؟

گیرم که بر سر این بام
بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته ی
در آشیانه چه می کنید ؟

گیرم که باد هرزه ی شبگرد
با های و هوی نعره ی مستانه در گذر باشد
با صبح روشن پر ترانه
چه می کنید ؟

گیرم که می زنید
گیرم که می برید
گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه
چه می کنید ؟

شهریار دادور

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

ایران، ای سرای امید

شجریان - ایران ای سرای امید
شعر از ه. ا. سایه

ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون
خورشیدی خجسته رسید
اگر چه دلها پر خون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است ِ وای گلگون است
که دست دشمن در خون است
ای ایران غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد
راه ما راه حق راه بهروزی است
اتحاد اتحاد رمز پیروزی است
صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد یادگار خون عاشقان،
ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

زنده باد آزادی!

این چند روز اخیر اینقدر که با احساسات مختلف در حال کلنجار رفتن بودم که خودم هم نمیدونستم در چه حال و روزی به سر میبرم! سی سال پیش نوجوونی بیش نبودم وقتی اون تحولات توی میهنم اتفاق افتاد و الان انگار تمام اون احساسات و هیجانات دوباره گریبانگرم شدند. اتفاقات روزهای اخیر در وطن همه ی دنیا رو انگشت به دهن گذاشته! کی فکرش رو میکرد که بعد از سی سال مردم ما اینچنین به جوش و خروش بیان؟ توی این سی سال همیشه به نسل های قدیمی میگفتیم: ما بچه بودیم و نمی فهمیدیم، آخه شما که میدونستید اینا کی هستند و از کجا اومدند چرا بهشون اطمینان کردید و عنان یک کشور رو به دستشون سپردید؟ و حالا بعد از گذشتن سه دهه که مردم بیچاره دیگه به گوشت و استخونشون رسیده، دارن برای کوچکترین حقشون توی این دنیا فریاد میزنن: حق انتخاب! تازه اونم نه انتخاب بین خوب و بد، به هیچ وجه من الوجود! انتخاب بین بد و بدتر و بدترین... رفتار این از خدا بیخبرها با مردم توی روزهای اخیر اصلاً تعجب برانگیز نیست، چون اینا به جز این نمیتونن باشن! مگه توی این سی سال به جز این با ملت ما چه کردند؟! مگر غیر از این بوده که جنگی راه انداختند و میلیونها انسان رو به کشتن دادند؟ جوونها رو یا زندانی کردند، یا به اون دنیا فرستادند و یا آواره ی اون طرف مرزهاشون کردند... متأسفانه این قطار قدرتشون سی ساله که در حال حرکته و اونایی که توی اون قطار به سمت عقب در حال حرکتند، فراموش میکنند که هنوز هم توی قطار هستند و خواه نا خواه دارن باهاش میرن... و مردم مظلوم ما از در استیصال و درموندگی به همون "بد" به سمت عقب دونده ی توی قطار هم راضی هستند :( ولی حتی همون حق رو هم ازشون گرفتند و با تقلب، دروغ، قلدری، ضرب و شتم، قتل و هر صفت پست دیگه ای که بنی بشر به ذهنش میرسه، به زور میخوان بهشون حقنه کنن که: شما خودتون نمیفهمید و صلاح شما رو ما بهتر از خودتون میدونیم! "دلقک" بزرگی که میلیونها انسان هموطن خودش رو "خس و خاشاکی" بس نمیبینه، توهینی بزرگتر به کل کشور ما در جوامع بین المللیه... لعنت بر این "افیون ملتها" که هر چه بدی در تاریخ بشریت اتفاق افتاده ازش ریشه گرفته!

زنده باد ایران!
زنده باد آزادی!

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

"به سگهای پیر نمیشه نشستن رو یاد داد"

مدتها بود که نامه ای سرگشاده به رئیس اعظم فرستاده بودیم. دیگه از یک سری بی عدالتی ها در اینجا خسته شده بودیم. دل رو به دریا زدیم و چند نفری کلی از انتقادات خودمون رو براشون ارسال کردیم. بعد از چند ماه بالاخره جوابی برامون اومد که در حضور رئیس کارگزینی دوست داریم که با شما نشستی داشته باشیم. از اینکه سرانجام حاضر شده بودند که ما رو به حضور بپذیرند خیلی خوشحال شدیم، ولی در عین حال هم هیچکدممون امید واهی نداشتیم. میدونستیم که اینا به این سادگیها اشتباهات خودشون رو نمی پذیرند و از موضعی "بالا به پایین" برخورد خواهند کرد... روز مقرر در مکان تأیین شده حاضر شدیم. از قیافه هاشون برمیومد که جو خیلی سنگینه! وقتی شروع به صحبت کردند لحن خصمانه رو در صداشون میشد حس کرد! اولش خیلی حمله کردند ولی آروم آروم وقتی دیدند که ما قصدی به جز سازندگی نداریم، الحان تغییر به سزایی کرد و جو دوستانه تر شد... وقتی داشتیم بیرون میومدیم اولین جمله ای که یکی از همکارها گفت ضرب المثلی سوئدی بود: به سگهای پیر نمیشه نشستن رو یاد داد...
الان چند روز از این ماجرا میگذره ولی این ضرب المثل مرتب توی ذهنم در حال چرخشه! بعضی از آدما واقعاً نمیتونن تغییر کنن، هر چند که همه جور امکانی بهشون داده بشه. نه اینکه دلشون نخواد، اصلا و ابدا! شاید از صمیم قلب هم بخوان و شاید والاترین خواسته اشون توی زندگی چیزی به جز تغییر نباشه، ولی تواناییهاشون این امکان رو براشون فراهم نمیکنه. هر چی هم که سن بالاتر میره این امکان کمتر میشه، شاید به همین خاطره که کسی رو بعد از سالیان دراز میبینی و انتظار اون رو داری که روزگار شاید درسهایی بهش داده باشه، ولی هنوز اندکی نگذشته میبینی تصویری که ازش داشتی هیچ فرقی نکرده، فقط احتمالاً گذر زمان اون تصویر رو در ذهنت کمرنگ کرده...