وقتی وارد خونه اشون شدیم و با استقبال گرمتر از همیشه و مهربونانه اشون روبرو شدیم، هنوز هم نتونسته بودم بفهمم که این چه احساسیه که اینچنین درونم رو به هیجان میاره... و رفته رفته هر چی بیشتر میگذشت و حس میکردم که داره پروانه وار و با محبتی بالاتر و والاتر از یک بردار بزرگ، به گِردم میچرخه، ناگهان پرده ها در ذهنم به بالا رفتند: نزدیک به سی سال دوستی فقط یک تصادف نبوده... و وقتی جاده ی 40 رو یک بار دیگه آکنده و سرشار از مهر و محبت، پشت سر گذاشتم و به خونه رسیدم، ناخودآگاه به طرف رایانه ام کشیده شدم و دیدم که توی این فاصله این پیغام دراونجا انتظارم رو میکشیده: فردا نیز به مانند این روز زیبا خواهد بود، هر چند که نوه هایمان آن را خواهند دید، دوست من!
۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه
فردا نیز به مانند این روز زیبا خواهد بود...
این مسیر رو صدها بارها رونده ام و حتی میتونم به جرأت بگم که حاضرم بهم چشمبند بزنند، توی تاریکی شب پشت فرمون بذارندم و اول جاده ی شماره ی 40 رهام کنن... ولی این بار با دفعه های قبل خیلی فرق میکرد و از اولش احساس عجیبی داشتم! شاید به خاطر این بود که بعد از این همه سال برای اولین بار دیگه تنهایی به اونجا نمیرفتم، پیش عزیزانم، پیش اونایی که توی این سالها خانواده ی من بودند و هستند... ولی نه، این احساس به این خاطر نبود و یک شادی خاصی در درونم وجود داشت! درست یک ساعت قبل از حرکتمون بهم زنگ زد. میخواست بدونه که توی راهیم یا نه! صداش خیلی خوشحال بود و در عین حال طنین انتظار داشت. گفت دارم غذا درست میکنم و وقتی با تعجب پرسیدم که تو داری غذا درست میکنی، خندید و گفت: پس کی باید غذای مورد علاقه ی تو رو درست بکنه؟!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۵ نظر:
one of your most beautiful writing......it touched
SS
Thank you, my dear friend! You are kind to me as always
بوی دوستی بس خوشایند است!
دوستیتان مدام باد!
نظر لطفتونه، عمو اروند عزیز
سلام عمو ناصر
فکر کنم یک دوست خوب تمام خلا های زندگی رو می تونه مثل بتونه که چاله های روی دیوار را می پوشاند پر کند
موفق شاد خرسند وسعادتمند باشید
ارسال یک نظر