۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

Tomorrow will be as beautiful as this day

Dünyanın en iyi arkadaşa! Şu safar daha iyi anladığını umarım, dostum
An den besten Freund auf der ganzen Welt
Till den bästa vän i hela världen
To the best friend in the whole world
تقدیم به بهترین دوست دنیا

Hundred of times I have been down to this road. I could be blindfolded and be put at the wheel and be left at the beginning of the road no. 40… but this time it was different and I had a strange feeling! May be because after all these years I wasn’t going there alone, to my beloved ones’ place, those who have been my family all these years and still are… No no, this wasn’t it! The feeling was not because of this and there was a special happiness inside me! One hour before our departure he called me. He wanted to know, if we were on the road! His voice was happy and at the same time he sounded very expectantly. I am cooking, he said and as I surprisedly asked “Are YOU cooking?!”, he laughed and said “Who else should cook your favorite food?”i
When we arrived at their house and we received their welcome warmer and kinder than ever, I still hadn’t figured out this feeling, which exited me so deep inside… and as the seconds and minutes were going by and he was getting more thoughtful and caring to me than ever, with his brotherly kind of love, suddenly the curtains in my mind went up: nearly 30 years of friendship has not been just a coincidence… and when I one more time had covered the entire road 40 and arrived home, something dragged me to my computer. A message had been waiting for me there in the meantime: Tomorrow will be as beautiful as this day, only our grandchildren will see it, my friend!i

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

فردا نیز به مانند این روز زیبا خواهد بود...

این مسیر رو صدها بارها رونده ام و حتی میتونم به جرأت بگم که حاضرم بهم چشمبند بزنند، توی تاریکی شب پشت فرمون بذارندم و اول جاده ی شماره ی 40 رهام کنن... ولی این بار با دفعه های قبل خیلی فرق میکرد و از اولش احساس عجیبی داشتم! شاید به خاطر این بود که بعد از این همه سال برای اولین بار دیگه تنهایی به اونجا نمیرفتم، پیش عزیزانم، پیش اونایی که توی این سالها خانواده ی من بودند و هستند... ولی نه، این احساس به این خاطر نبود و یک شادی خاصی در درونم وجود داشت! درست یک ساعت قبل از حرکتمون بهم زنگ زد. میخواست بدونه که توی راهیم یا نه! صداش خیلی خوشحال بود و در عین حال طنین انتظار داشت. گفت دارم غذا درست میکنم و وقتی با تعجب پرسیدم که تو داری غذا درست میکنی، خندید و گفت: پس کی باید غذای مورد علاقه ی تو رو درست بکنه؟!
وقتی وارد خونه اشون شدیم و با استقبال گرمتر از همیشه و مهربونانه اشون روبرو شدیم، هنوز هم نتونسته بودم بفهمم که این چه احساسیه که اینچنین درونم رو به هیجان میاره... و رفته رفته هر چی بیشتر میگذشت و حس میکردم که داره پروانه وار و با محبتی بالاتر و والاتر از یک بردار بزرگ، به گِردم میچرخه، ناگهان پرده ها در ذهنم به بالا رفتند: نزدیک به سی سال دوستی فقط یک تصادف نبوده... و وقتی جاده ی 40 رو یک بار دیگه  آکنده و سرشار از مهر و محبت، پشت سر گذاشتم و به خونه رسیدم، ناخودآگاه به طرف رایانه ام  کشیده شدم و دیدم که توی این فاصله این پیغام دراونجا انتظارم رو میکشیده: فردا نیز به مانند این روز زیبا خواهد بود، هر چند که نوه هایمان آن را خواهند دید، دوست من! 
  

۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

الا یا ایهالاحساس!

ترجمه کردن بعضی از کلمات به زبون دیگه اصلاً کار ساده ای نیست و هر چقدر هم که سعی و تلاش میکنی تا اصالت معنا حفظ بشه باز هم بیفایده است! یا باید از خیرش گذشت که اون هم در بیشتر موارد یعنی حذف یک مطلب و یا اینکه باید به شکلی تشریحش کرد. اگر الآن به جای زبون شیرین مادری از زبون قطبی ها در اینجا استفاده میکردم، با گفتن یک کلمه میتونستم بیانگر این مطلب باشم که: مثل بچه ایی که از سر خوشحالی سر از پا نمیشناسنه و دوست داره به طریقی این شعف رو با اولین کسی که میبینه تقسیم کنه، حالا چه به درست چه به غلط، و بزرگتری از راه میرسه و با یک چشم غره به اون میفهمونه که هر حرفی رو هر جایی نمیزنند... و بچه شاید لبی هم وربچینه و از روی معصومیت سر رو از در شرم به زیر بندازه... همه ی اینها از در احساساته و بس!
دوست خوبی میگفت: " داشتن احساسات نشانه ی زنده بودنه و بدون اون شاید زندگی کاملاً بدون مفهوم باشه، ولی متأسفانه زیادیش و نوع کنترل نشده اش همیشه بیگدار به آب میزنه! به ملتهایی نگاه بکن که از روی احساسات اخذ تصمیم کردن و شاید به همین واسطه جنایتهای بسیار بزرگی رو مرتکب شده باشند." راستش رو بخواید حرفش اصلاً دور از واقعیت نیست. وقتی آدم به احساساتش اجازه بده که جلوتر از خودش حرکت کنند، معمولاً در انتها نتایج خوبی رو با خود همراه نخواهد داشت، و این نه تنها زندگی خود آدم رو تحت تأثیر قرار میده بلکه میتونه زندگی اطرافیان رو چه بسا حتی دگرگون بکنه! بنابرین گاهی اوقات باید به احساسات گفت که "الا یا ایهالاحساس، پیاده شو تا به هم بریم، رفیق!"...:)

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

عاشقم من

دلکش- عاشقم من

عاشقم من عاشقی بی قرارم
کس ندارد خبر از دل زارم
آرزویی جز تو در دل ندارم

عاشقم من عاشقی بی قرارم
کس ندارد خبر از دل زارم
آرزویی جز تو در دل ندارم
من به لبخندی از تو خرسندم
مهر تو ای مه آرزومندم
بر تو پابندم
از تو وفا خواهم
من ز خدا خواهم
تا به رهت بازم جان
تا به تو پیوستم
از هم بگسستم
بر تو فدا سازم جان

عاشقم من عاشقی بی قرارم
کس ندارد خبر از دل زارم
آرزویی جز تو در دل ندارم
من به لبخندی از تو خرسندم
مهر تو ای مه آرزومندم
بر تو پابندم

خیزو با من در افقها سفر کن
دل نوازی چون نسیم سحرگاه
ساز دل را نغمه گر کن
همچو بلبل نغمه سر کن
نغمه گر کن
همچو بلبل نغمه سر کن

خورشید راستین

نزدیک به سه دهه ی پیش در عروس شهرهای این قاره دوست خوبم جملاتی رو گفت که اینقدر خوشم اومد که وادارش کردم با اون خط خوشش به صورت لوحه ای بنویسه، و آویزونش کردیم به دیوار:
Eğer bir gün gerçek bir güneş doğmak isterse
sen istersen de istemezsen de, o doğar
اگر خورشیدی راستین قصد بر طلوع کند،
چه تو بخواهی چه نخواهی، طلوع خواهد کرد

این کلمات در طی این سالهای متمادی بارها و بارها صحتش برای من به اثبات رسیده! باور کردنی نیست که وقتی قرار باشه اتفاقی بیفته، چطور همه چیز دست در دست همدیگه میدند تا همه چیز همونطور که انگار از قبل تعیین شده باشه، مثل قطعات پازل کنار هم بشینن و تصویر نامعلوم شکلی معلوم به خود بگیره! این خورشید راستین چند سال پیش به طرز معجزه آمیزی برای من طلوع کرد، در دورانی که حتی کل وجودش برای من زیر سؤال بود... و فرشته ای که پرده های دخمه ی تاریک ذهنم رو به کناری زد و خورشید راستینم رو به من نشون داد...

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

تو كه نوشم نیي نيشم چرايي؟

داریوش - داد از این دل
دوبیتی های باباطاهر

دو زلفونت بود تار ربابم
چه مي خواهي از اين حال خرابم
تو كه با مو سر ياري نداري
چرا هر نیمه شو آيي به خوابم
چرا هر نبمه شو آيي به خوابم

فلك در قصد آزارم چرايي
گلم گر نيستي خارم چرايي
تو كه باري ز دوشم بر نداري
ميونه بار سر بارم چرايي

تو كه نوشم نیي نيشم چرايي
تو كه يارم نیي پيشم چرايي
تو كه مرهم نهي زخم دلم را
نمك پاش دل ريشم چرايي
نمك پاش دل ريشم چرايي

خدايا داد از اين دل داد از اين دل
كه يكدم مو نگشتم شاد از اين دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند
بگويم صد هزاران داد از اين دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند
بگويم صد هزاران داد از اين دل

دلم دور است و احوالش ندونم
كسي خواهد كه پيغامش رسونم
خداوندا ز مرگم مهلتي ده
كه ديداري به ديدارش رسونم
خداوندا ز مرگم مهلتي ده
كه ديداري به ديدارش رسونم

اگه دردم يكي بودي چه بودي
اگه غم اندكي بودي چه بودي
ببالينم حبيبي يا طبيبي
از اين هر دو يكي بودي چه بودي

ندونم لخت و عريونم كه كرده
كدوم جلاد بي جونم كه كرده
بده خنجر كه تا سينه كنم چاك
ببينم عشق تو با مو چه كرده
بده خنجر كه تا سينه كم چاك
ببينم عشق تو با مو چه كرده

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز

خیام نیشابوری

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

اهریمن سانسور

دلم میخواست میتونستم همه ی اون چیزهایی که در درونم در حال گردش و چرخش هستند رو به تیزی قلم بکشم، ولی همیشه موقع نوشتن  اهریمن سانسور انگار که به سراغم میاد، بالای سرم می ایسته و تک تک کلماتم رو کنترل میکنه! دلم میخواست میتونستم از تمام پلیدیهایی که در اطرافم در جریان بوده و هست بنویسم، ولی این وجدان لعنتی همش نوایی سر میده که به فکر این باش و به فکر اون باش! شاید این از نوشته ات ناراحت بشه، شاید اون به تریج قباش بر بخوره... آخه تا کی؟! تا کی باید سکوت کرد و دم نزد؟ تا کی باید دائم سیاست به خرج داد و ظاهر رو حفظ کرد؟ تا کی باید هر جور خفت و خواری رو در اطراف دید و صم و بکم بود؟... دلم میخواست میتونستم از ته دل چنان فریاد بکشم تا از حنجره هام دیگه صوتی به ارتعاش در نیاد که شما بدکاران، شما منحطان  دور از هر گونه اخلاق نیک بشری، حالم از همگیتون به هم میخوره... بهشت و دوزخی در کار نخواهد بود و توی همین دنیا به جزای اعمال کثیف و شنیعتون خواهید رسید! 

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

هشتم مارس: روز جهانی زن مبارک بادا!

سر صبحانه از پسر نوجوونم پرسیدم: میدونی امروز چه روزیه؟ گفت: نه! گفتم: هشتم مارسه دیگه! روز جهانی زنه. گفت: یعنی مال ایرانه؟ گفتم: نه، مال همه ی زنای دنیاست. با نگاهی کنجکاو مکثی کرد و گفت: پس روز مردا چه روزیه؟! لبخندی زدم و گفتم: بقیه ی روزهای سال...:)
واقعاً ما "اجناس" ذکور، خوب سر خودمون رو کلاه گذاشتیم و با تعیین یک روز در سال به نام زنان، فکر می کنیم تمام حقوق پایمال شده ی خانمها رو احیا کردیم! یک وقت فکر نکنید که ستم به زنها فقط مربوط به شرق و ممالک جهان سومه! توی همین کشور قطبی که ما ساکنش هستیم و ادعای برابری مرد و زن رو میکنند، هنوز که هنوزه مساوات بین این دو جنس برقرار نیست، هنوز هم اشل حقوقی خانمها پایینتره، هنوز هم کارفرماها اگر فکر کنند که گیر نمی افتند ترجیحاً سعی می کنند که زنها رو استخدام نکنند! شاید برای دوستایی که اونور دنیا هستند باور کردنی نباشه که در سوئیس سال 1971 و لیختنشتین 1986 به خانمها حق رأی داده شد! باور کردنی نیست، نه؟! دو کشور مترقی و در ناف اروپا...
به هر حال دلم میخواد این روز رو به همه ی زنان دنیا، علی الخصوص اونهایی رو که خودم از نزدیک میشناسم تبریک بگم و این ترانه رو بهشون تقدیم کنم.


شاهین نجفی - حرف زن

نزن، به اون کسی که باور داری، نزن تو دستت قویه، ظریفه صورت این زن
به خدا همه‌ی تنم اینجا داره می‌لرز ه کی گفته پسرامون اوباشن، دخترامون هرزه؟
آره این درد مث یه غده تو سینه‌مه گمون نکن هرچی میگم از روی کینه‌مه
این یه شعر نیست، این یه بغض خفه شده‌ س ترانه نیست این، یه فریاده تو بن‌بست
این یه زخمه که تو خلوت منو می‌خوره تو عمق فاجعه‌ی صورت خونینت می‌بره
تو چشات از حادثه سیاهه، می‌دونم میگن نفس بودنت گناهه، می‌دونم
تو مث مرواریدی ، اما نه واسه زینت ظریفی، زیبایی، گرونی… اینه صحبت
آدما مریضن، تو بودنت سلامت داره آره تو گناهی؛ گناهی که برکت داره
آره می‌جنگم واسه هر چیزی که مال منه اسلحه‌م صدامه، بلند میشه این حق زنه
نمی‌خوام برام نقش یه دلسوزو بیای بیخود میگی ضعیفم، من شیرم، تو کجایی؟
دیگه نمی‌خوام واسه‌م مرثیه سر کنی همین شعرم میشه واسه تو یه تودهنی
نگاه نکن روسری رو سَرَمه، این جبره من معتقد نیستم که راه‌حلش صبره
این یعنی حقمه زندگی، من یه آدمم بگو می‌خوام ببینم، بگو تو چی از تو کمم
بذار دو دقیقه بگم مث یه زن حرفمو آدم آدمه، تو باید بفهمی دردَمو
قدّ یه تاریخ حقمو گرفتن و بردن نوبتی هم نوبتمه، قدیمیام مردن
تو حق داری هرچی میگی، قانون طرفِته قانون میگه بزن، زدن فقط حرفِته
این سر واسه شکستنه، آره درد می‌کنه بزن، منم حرف می‌زنم ببین کی جون می‌کنه
نمی‌خوام مث همیشه بشنوی گریه‌مو تا وقتی دستت بلند شد ببینی ترسمو
باور کن از تو کتابا اسم مردو خط زدن آدما امروز دوجنسن: یا نامردن یا که زنن
آدما امروز دوجنسن: یا نامردن یا که زن آره می‌جنگم واسه هر چیزی که مال منه
اسلحه‌م صدامه، بلند میشه این حق زنه آره می‌جنگم واسه هر چیزی که مال منه
من واسه‌ت چی هستم تو این دنیای وحشی؟ یه چیز میگم زانو بزنی، کم بیاری، تا شی
این آدمیت نیست، مغزتون تو کمرتونه بهتره بچرین، هرزگی آب و نونِتونه
عشق براتون یه حرفه، مضحکه، توخالیه بچه خونه خونواده یه چیزه پوشالیه
اما من گرونم، قیمتم بالا خونَ‌مه آسون به دست نمیاد، این بسته به جونَ‌مه
هر وقت که اراده کردی برات مادر شدماگه جنگ بود پا به پات جنگیدم، خواهر شدم
آره این زن خرد و شکسته همسرته آره این زن که حالا نمی‌شناسی تو، زنته
تجاوز یعنی همین، هر کاری که خواستی کردی با توهین و تشر و توسری کی گفته که مردی؟
یه روز میشه که تو نمی‌تونی بگی چی بپوشم من عروسک نیستم که شخصیتمو بفروشم
من پوششم عوض میشه، تو سطح قضیه اینه تو با مغزه که می‌کنی که تا قیامت همینه
دیگه سنگِ هیچ دستی سرمو نمی‌شکونه کسی دیگه تو گوشم آیه‌ی وحشت نمی‌خونه
تنم لگدمال نگاه هرزگی‌ها نمیشه این یه عزم جزمه، طوفان و خاک و آتیشه
این یه عزم جزمه، طوفان و خاک و آتیشه

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

زیر چتر باران

تقدیم به همه ی عاشقان...:)

علیرضا افتخاری - زیر چتر باران

زیر چتر سبز باران
برگ لرزان درختان
آید به یادم دوباره
کوچه باغ پرسه ها مان
می تراوید از نگاهت
شور وشرم کودکانه
می سرودم زیر باران
از نگاه تو ترانه
اگر از آنهمه شوق و آرزو
مانده در قلب تو هم بگو بگو
زمزمه کن همه را به گوش من
تا بگیرم بوی باران
گل همیشه بهار من بیا
با گل خنده کنار من بیا
تا همه هستی ام از حضور تو
گل کند همچون بهاران

دم به دم افسانه میخواند
در کنار گوشمان باد
نغمه های عاشقی را
باد و باران یادمان داد
می توانستم چو لبخند
بر لبانت جان بگیرم
یا بلغزم همچو اشکی
کنج لبهایت بمیرم
اگر از آنهمه شوق و آرزو
مانده در قلب تو هم بگو بگو
زمزمه کن همه را به گوش من
تا بگیرم بوی باران
گل همیشه بهار من بیا
با گل خنده کنار من بیا
تا همه هستی ام از حضور تو
گل کند همچون بهاران

در دل شب دیده ی بیدار من
بیند آن یاری که دل را آرزوست
چون بیاید پیش پیش مرکبش
مرغ شب آوا بر آرد دوست دوست دوست

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

حتی مورچه ها هم پادشاه دارند!

الان چند روزی هست که تمام رسانه های اینجا دست از صحبت در مورد نامزدی دختر شاه برنمیدارند. هر روزنامه ای رو که باز میکنی، کانالهای تلویزیونی، رادیو ، اینترنت و خلاصه هر سازمان و مؤسسه ی خبرپراکنی که در این دیار موجوده، مرتب راجع به چگونگی نامزدی و اندازه ی الماس حلقه ی نامزدی و عروسی داد سخن میدند! واقعاً از مردم اینجا گاهی چنان متحیرمیشم که غیر قابل وصفه! میگم آخه شماها دیگه چرا؟! شماها که اینقدر ادعای مدنیت مدرن رو دارید، در قرن بیست و یکم و در حالیکه حتی عقب افتاده ترین کشورها دارن به این نتیجه میرسن که بابا پادشاهی و سلطنت مال عهد دقیانوسه، شما دو دستی به این شاه چسبیدید که چی بشه؟! تمام اختیاراتش رو که ازش گرفتید، حق اظهار نظر سیاسی هم که نداره و فقط به عنوان سمبل بهش در عرصه ی بین المللی افتخار میکنید! هزینه ی داشتن این شاه و دربارش از پول مالیات همه ی کسایی که در اینجا شاغل هستند، تأمین میشه...
معمولاً سر کار وقتی موقع ناهار و دیگر تنفسها بحث مسائل اجتماعی این جامعه درمیگیره، سعی میکنم کمتر برخوردهای انتقادآمیز ازشون بکنم، ولی امروز در رابطه با این عروسی دیگه نتونستم سکوت بکنم! میدونید جواب مدافعین حفظ سلطنت چی بود؟ " وجود پادشاه بهترین وسیله برای تبلیغات جهانیه..." در اون لحظه با خودم فکر کردم که اونوقت میرن از قبرس میارن!! یاد یک روحانیی در اون زمونای قدیم توی مملکت خودمون افتادم که میگفت: حتی مورچه ها هم پادشاه دارند!