۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

رو که نیست!

نمیدونم چرا بعضی از آدمها اینقدر بی شخصیت و دون هستند؟! همه ی عالم و آدم ماهیتشون رو میدونند و حناشون دیگه به هیچ صورتی رنگی نداره! باز هم دست از تلاشهای مذبوحانه اشون بر نمیدارند و مدام میخوان خودشون رو به انسانهای پاک و بی ریا بچسبونند! واقعاً رو که نیست...

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

عمو ناصر بالای منبر می رود!

بازم نیمه های شب از خواب بیدار شدم! اصلاً انگار یک شب کامل تا صبح خوابیدن به ما نیومده :) نگاهی به ارقام قرمز رنگ ساعت رادیویی کردم که توی تاریکی شب برق میزد. ای داد! ساعت تازه سه بود و تا صبحگاهان هنوز چند ساعتی مونده بود. یادم افتاد که فردا، یا به عبارت بهتر امروز، روز دوشنبه است و با خانم ِ رئیس قرار صحبت داریم. در یک چشم به هم زدن خودم رو روبروش و در اتاق کنفرانس دیدم. تا اومد به خودش بیاد، رفتم بالای منبر :) از قدیما به من میگفتند که تو باید آخوند میشدی ها، باورم نمیشد...:) خلاصه انگار که دیگه هیچکس و هیچ چیز نمیتونست جلوی سخنرانیم رو بگیره! از خواب که بیدار شدم، خودم از خودم خنده ام گرفت...
خوب اونکه خواب بود، حالا این دیدار در واقعیت به کجا انجامید؟ راستش رو بخواید زیاد هم دست کمی از خواب نداشت :) بیچاره سرکار خانم ِ رئیس! آخر های جلسه دلم دیگه براش سوخت و اینقدر گفته بودم که دیگه صداش درنمی اومد! می دونست حق با منه و جوابی نداشت که بده. آخرش هم بهش گفتم هیچ نیازی به جواب دادن نیست و فقط پیش خودت و وجدان خودت حرفهای من رو مرور کن!
یکی از مشکلات بزرگی که ما شرقی ها توی این مملکت داریم، رک بودن ما در مقابل دو چهره ای بودن اینهاست. هیچوقت حرف رو مستقیم از دهن اینها نمیشنوی. یک حرف رو شاید هزاران بار سبک و سنگین کنند و ببینند که آیا در انتها براشون ضرری داره یا نه، و تازه بعد از اون هم باز به این نتیجه برسند که نگفتنش از گفتنش بهتره! بنابرین وقتی با بی پروایی ما در گفتار روبرو میشند، خیلی وقتها میمونند که چطور عکس العمل نشون بدند...

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

ابراي پاييزي

امروز تا اونجایی که من خبر دارم روز تعیین کننده ای برای خیلی هاست که توی بزرگترین تولید کننده ی خودرو در این شهر کار می کنند! بعد از اونکه چند وقت پیش این تولید کننده، نوای اخراج کردن چندین هزار نفر رو سر داد و با این حرکتش کل اقتصاد این کشور رو به طریقی تحت الشعاع قرار داد، حالا امروز احتمالاً اولین لیست اخراجی ها رو اعلام خواهد کرد... همه جای دنیا این موقع از سال به کارکنانشون عیدی و پاداش میدند، اینا حکم اخراج! 
اینجور که به نظر میاد بهترین وقتی رو که برای گوش کردن به موسیقی دارم در هر حال رانندگی و به سمت محل کاره و یا بر عکس به طرف خونه است :) خلاصه در این راه پایان ناپذیر، کلی کشفیات ملودیک انجام میدم! بعد از دیدن فیلم سنتوری که شیفته ی ترانه هاش شدم، رفتم و آهنگ های دیگه ی محسن چاوشی رو تا اونجاییکه میشد پیدا کردم.  وقتی امروز  "عزیز دل برادر" رو به محل کارش رسوندم، این آهنگ شروع به نواختن کرد. جداً که موزیک بسیار زیبایی داره و تلفیق سازهاش معرکه است!


چاوشی - ابرای پاییزی

ابراي پاييزي دلگير من
جوون تراي چهره ي پير من
چشمهاي من بي خبراي ساده
منتظراي دل به جاده داده

مردمكاتون به كجا زل زدن
باز م‍ژه هاتون به كجا پل زدن
كاشكي بدونيد كه دارم هنوزم
از اشتباه قبليتون مي سوزم

با اينكه هيچ كس نيومد پيش من

شب زده ها چشماي درويش من
تنها نبودم حتي يك دقيقه
با تنهايي كه بهترين رفيقه
كه بهترين رفيقه

ابراي پاييزي دلگير من
جوون تراي چهره ي پير من
چشمهاي من بي خبراي ساده
منتظراي دل به جاده داده

مردمكاتون به كجا زل زدن
باز م‍ژه هاتون به كجا پل زدن
كاشكي بدونيد كه دارم هنوزم
از اشتباه قبليتون مي سوزم

با اينكه هيچ كس نيومد پيش من

شب زده ها چشماي درويش من
تنها نبودم حتي يك دقيقه
با تنهايي كه بهترين رفيقه
كه بهترين رفيقه

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

موهبت امید

امروز صبح اول صبح یکی از همکارهای قدیمی ایمیلی برای همگی ما فرستاده بود و در اون قطعه فیلم کوتاهی رو ضمیمه کرده بود. بعد از دیدن این کلیپ تا چند دقیقه مات و مبهوت به صفحه مونیتورم خیره موندم! اولین فکری که از ذهنم گذر کرد، این بود که ما آدما گاهی اوقات چقدر در دنیای کوچیک خودمون غرقیم... و من مدتهاست که میخوام دوباره سازم رو به دست بگیرم و شکایت از این دارم که نیروی از دست رفته دستانم به طور کامل به من برنگشته... وای بر من و صدها وای بر من! 
 

Tony Melendez - Let It Be

When I find myself in times of trouble, mother Mary comes to me 
speaking words of wisdom, let it be 
And in my hour of darkness she is standing right in front of me 
speaking words of wisdom, let it be 

Let it be, let it be, let it be, let it be 
Whisper words of wisdom, let it be 

And when the broken hearted people living in the world agree 
there will be an answer, let it be 
For though they may be parted there is still a chance that they will see 
there will be an answer. let it be 

Let it be, let it be 

And when the night is cloudy, there is still a light, that shines on me 
shine until tomorrow, let it be
I wake up to the sound of music, mother Mary comes to me 
speaking words of wisdom, let it be 

Let it be, let it be

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

هنگام که گریه می دهد ساز

<
نیما یوشیج - هنگام که گریه می دهد ساز
با صدای زنده یاد احمد شاملو

هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی میزند مشت
زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری از او به بر گشاده
لیکن چه گریستن چه طوفان؟
خاموش شبی است هر چه تنهاست
مردی در راه میزند نی
و آواش فسرده بر می اید
تنهای دگر منم که ام از چشم
طوفان سرشک می گشاید
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هتگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

قانون مورفی

قرار بود برای ارائه ی یک مقاله توی کنفرانس به پایتخت برم. چند روزی بود که خودم رو براش حاضر کرده بودم. پیش خودم فکر کرده بودم که به جز تشریح مقاله بذار یک کار جالب هم بکنم، یک نمایش عملی نرم افزاری از کار... خلاصه کلی همه چیز رو تست کردم و حداقل صد بار به قول معروف "یک دو سه چهار، امتحان می کنیم..." انجام دادم. شب قبلش توی خونه هم باز دلم طاقت نیاورد و گفتم یک امتحان دیگه بکنم. باز هم مشکلی نبود! روز بعد، بعد از یک سفر سه ساعته ی با قطار به مقصد رسیدم و خوشبختانه محل کنفرانس هم درست چسبیده به ایستگاه راه آهن بود. تا اینجا که همه چیز سر جای خودش به نظر میرسید. با مسئولین سمینار صحبتی کردم و اتاقی روکه قرار بود من توش کار رو ارائه کنم بهم نشون دادند. کامپیوتر و باقی بند و بساط رو بیرون کشیدم و همه چیز رو برای یک نمایش تمام عیار آماده کردم! همه چیز کامل و بدون عیب به نظر میرسید...ادامه ی داستان رو حتماً میشه حدس زد :) برنامه ای که میلیون ها بار تمام و کمال اجرا شده بود و آخ نگفته بود، گیر کرد! پاشو توی یک کفش کرد و گفت: نمیخوام که نمیخوام!... اگر تا اون لحظه مفهوم  قانون مورفی رو نفهمیده بودم، حالا دیگه برام معناش کاملاً روشن شده بود: اگر احتمال اشتباه باشه، مطمئناً اتفاق میافته! و من بهش این رو هم اضافه میکنم: درست اونجایی که نباید اتفاق بیافته...:)

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

مبتلا

دلم میخواد این ترانه رو به تو که عزیزترین عزیزام هستی تقدیم بکنم... باورنکردنیه که فقط سه ماه و سه روز گذشته...


افتخاری - مبتلا

نه هم زباني نه هم نوايي
تا بگويم من زعشقت حكايتي
نه مهرباني نه چاره سازي
تا كنم از سوز پنهان شكايتي
شكايتي....
نواي مني بي نواي تو ام
بلاي مني مبتلا ي تو ام
سرود مني چنگ عود مني
وجود مني تار و پود مني
منم غباري به كوي تو
منم كه مستم به بوي تو
به بوي تو....

من كه در دام هلاك افتا ده ام
من كه چون اشكي به خاك افتاده ام
عاشقي ديوانه اي افسرده جانم
بي دلي بي حاصلي بي آشيانم
من كيم درد آشنايي بي نصيبي بي نوايي
منم غباري به كوي تو
منم كه مستم به بوي تو
به بوي تو.

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

چلوکباب ارجحیت اول

آخ که چقدر بعضی وقتها دلم برای شمال لک میزنه! شمال خودمون رو میگم ها، نه شمال قاره ی این چشم سبزها رو :) قدیما خیلی اون طرفا میرفتیم، شاید حتی گاهی اوقات هر آخر هفته. آخه تمام آبا و اجداد اونطرفی هستند... از ما بیشتر خانواده ی عمو خیلی به اون خطه ارادت داشتند و البته هنوز هم دارند. خیلی کوچیک بودم، شاید چهار پنج سال بیشتر نداشتم. یادم میاد که زمستون بود ولی پایتخت خبری از برف و سرما نبود. عموجون پنج شنبه بعدازظهر اومد در خونه ی ما و به اتفاق عازم شمال شدیم. کاملاً یادم هست که فقط من و پدرم رفتیم. شاید هم این اولین مسافرت من به شمال بود که در خاطرم مونده! به هر روی کلی برای خودم توی خونه ی پدربزرگ بازی کردم و سر به سر حیوونای جور و واجورش گذاشتم، طبیعتاً در عالم بچگی. جمعه بعد از ظهر آخر هفته داشت رو به اتمام میرفت و وقت بازگشت رسیده بود. وقتی راه افتادیم هوا خوب خوب بود، یعنی تا اونجاییکه ذهنم یاری میکنه! ولی رفته رفته هر چی جلوتر رفتیم هوا بیشتر رو به خرابی میذاشت. برف شدیدی شروع به باریدن کرد. ماشین هم نه یخ شکن داشت و نه زنجیر! نزدیکیهای کتل امامزاده هاشم بود که دیگه برف اینقدر شدید بود که تا چند متر جلوی ماشین رو بیشتر نمیشد دید! چند بار نزدیک بود که ماشین بره ته دره و من فقط یادم هست که همه یکدفعه تمامی ائمه و پیغمبر ها رو صدا میکردند و اونا رو به مدد می طلبیدند! نکته ی جالب داستان در اینجا بود که در حالی که همه توی اون ماشین به فکر مرگ و زندگی بودند،"عموناصر کوچولو" به فکر شکم بود و چلوکباب می خواست :) حالا به دلیل ترس یا هر چیز دیگه ای مجبور شدیم در اولین قهوه خونه توقف کنیم و صد البته عموناصر خردسال به مراد شکمش رسید و از اون جالبتر اینکه بعد از خوردن دو قاشق گفت: سیر شدم... 
الان که به این خاطره فکر میکنم فقط خنده ام میگیره و به این فکر می افتم که بچه ها بیشتر وقتا در کمال معصومیت توی دنیای خودشون سیر میکنند. متأسفانه خیلی از ما "بزرگترها" هم ارجحیت هامون رو درست انتخاب نمیکنیم: خانواده و عزیزان رو فدای چیزای سطحی میکنیم، نون شب رو به زور برای خوردن داریم اونوقت از روی چشم و هم چشمی به فکر ظاهر و تجملات هستیم و و و... اگه بخوام ادامه بدم مثنوی هفتاد من میشه! و تمامی اینا واقعاً دردناکه...فقط میتونم بگم: زندگی مجموعه ی ارجحیت های ماست!

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

برادرت نمیشنود!

بعد از گفتگو یا شاید بهتر باشه بگم مشاجره ای که با یکی از رئیسهای سر کار آخر وقت جمعه داشتم، خیلی به این مسئله توی این تعطیلات فکر میکردم که آیا در برابر بی عدالتیها باید سکوت کرد؟ آیا سکوت همیشه علامت رضا نیست؟! جالب بود که امروز صبح که سر کار میومدم، توی رادیو داشت این ترانه رو پخش میکرد... به یاد بیشتر از دو دهه ی پیش افتادم که در کنسرت زنده ی زلفی لیوانلی در وین حاضر بودم و درست مثل همون موقع تمامی بدنم از شنیدن تک تک کلمات و نت های این ترانه به لرزه افتاد.


Zülfü Livaneli - Kardeşin Duymaz

Susarlar sesini boğmak isterler 
ساکتت میکنند، میخواهند صدایت را خفه کنند
Yarımdır kırıktır sırça yüreğin
قلب شیشه ایت نیمه است و شکسته
Çığlık çığlığa yarı geceler
فریاد در نیمه شبها
Kardeşin duymaz eloğlu duyar
برادرت نمیشنود، بیگانه میشنود

Çoğalır engeller yürür gidersin
موانع افزون می شوند و تو به راهت ادامه میدهی
Yüreğin taşıyıp götürür seni
قلبت تو را حمل کرده با خود میبرد
Nice selden sonra kumdan ötede
پس از این همه سیل فرای شنزار
Kardeşin duymaz eloğlu duyar
برادرت نمیشنود، بیگانه میشنود

Yıkılma bunları gördüğün zaman
با دیدن اینها خُرد مشو
Umudu kesipte incinme sakın
امیدت را بریده و به خود مگیر
Aç yüreğini bir merhabaya
قلبت را به روی دُرودی باز کن
Kardeşin duymaz eloğlu duyar
برادرت نمیشنود، بیگانه میشنود

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

ستاره ی نوستالژی

نیمه های شب بود که از خواب پریدم، طبق معمول این شب و شبهای دیگه. نگاهم از پنجره به بیرون افتاد. آسمون صاف صاف بود و تمام ستاره ها رو میشد شمرد. در نگاه اول، ستاره ها فقط نقاطی نورانی به نظر میومدند که از اون دور دورا در ظلمت شب  سوسو میکردند، ولی وقتی بیشتر دقت کردم، دوست قدیمی خودم رو دوباره بعد از سالها دیدم: آقا خرسه بزرگه رو میگم، دب اکبر رو! انگار که به یکباره "دروازه ی ستاره ها" به روم باز شد و منو در یک چشم به هم زدن و با سرعتی که نور  حتی به گرد پاش هم نمیرسید به "ستاره ی نوستالژی" منتقل کرد: پشت بوم خونه، شبهای گرم تابستونی وقتی که جاها رو چند ساعت قبل انداخته بودی تا خنک بشند.  وقتی که دراز میکشیدی و به آسمون پر از ستاره خیره میشدی و وقتی از شمردنشون دیگه خسته میشدی، به یاد دوست همیشگیت آقا خرسه میفتادی و توی اون ازدحام به دنبالش میگشتی. تازه وقتی پیداش میکردی بازم تا بردار کوچیکش دب اصغر رو هم اون دور و برا پیدا نمیکردی، خیالت راحت نمیشد!... با خود اندیشیدم ای کاش میشد برای همیشه در این ستاره موند و دروازه ی ستاره ها برای همیشه بسته میموند! 

۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

افق روشن

روزی ما دوباره کبوتر هایمان راپیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه است وقلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که توبیا یی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم...


احمد شاملو

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

دهمین سالگرد یک فاجعه

یکی دو روزه که اینجا توی تمام رسانه ها صحبت از فاجعه ی  جانگداز آتش سوزی شهر گوتنبرگ سال 1998  هست که در اون 63 نوجوون جونشون رو از دست دادند. امروز شب دهمین سالگردشونه. واقعاً باید بگم که یکی از دردناکترین فجایعی بود که در نزدیکی من اتفاق افتاد. اون همه نونهال بی خود و بی جهت جون باختند، چون چهار پدر و مادر نتونسته بودند  به بچه هاشون فرق بین خوب و بد رو یاد بدند! چهار جوون خارجی تبار که اونا رو توی این جامعه به بازی نگرفته بودند و تلافی حاشیه نشینیشون رو بر سر بیگناهانی که در اصل همقطارهای خودشون بودند، درآوردند. امروز بعد از گذشت 10 سال از اون واقعه ی وحشتناک، داشتم به برنامه ی رادیوییمون (رادیو شهروند) که بلافاصله چند روز بعد روی آنتن رفت، گوش میدادم. انگار جگرم رو تیکه تیکه میکردند...همولایتی عزیز سپید برفی که ظاهراً اون موقع ها خودش هم نوجوونی بیش نبوده، در این مورد نوشته ای نوشته که به نظرم بسیار جالب اومد و در اون احساسات اون موقعش رو به عنوان یک نوجوون خارجی تبار تشریح میکنه... در هر حال اون طفلکها که رفتند و از این جهان فانی خلاص شدند، امیدوارم که به بازمانده هاشون هر چه بیشتر صبر و بردباری عطا بشه! 
 

رادیو شهروند - اول نوامبر 1998

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

توقعات طَبَق طَبَق

ماها خارج کشوری ها که مدت زیادیه از اون دیار دور بودیم، از اینوریها خیلی ایراد میگیریم که اینا بی عاطفه اند، اینا قدر خانواده رو نمیدونند، اینه خیلی سردند و خلاصه هزار تا از این حرفها... ولی من این رو قبلاً هم گفتم و باز هم میگم: ما خودمون صدها هزار مشکل فرهنگی داریم و اونقدر این مشکلات واضح هستند، که انکار کردنشون درست مثل منکر کروی بودن کره ی زمینه! توقعات، آقا جان، توقعات! تمام ساختار فرهنگی ما روی این کلمه بنیانگذاری شده: در مورد همه چیز از همه دیگه "توقع" داریم، بدون اینکه در نظر بگیریم که آیا حق داشتن چنین انتظاراتی رو داریم یا نه! و از همه ی اینها بدتر، کلمه ی دیگه ای که حتماً در مورد این فرهنگ غلط باید به خاطر بسپرید عذاب وجدانه! یعنی اگر توقعات بیجای ما برآورده نشد، اونوقت به طرف مقابل چنان عذاب وجدانی میدیم، که طرف از زنده بودنش و اصولاً از اینکه یک روزی پا به عرصه ی این دنیا گذاشته، بیزاز بشه! حرف هم که میشه، ادعامون سقف آسمون رو پاره میکنه، که "فرهنگی غنی و چند هزارساله داریم"... واقعاً که!!!

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

زخم زبون


حیفم اومد در رابطه با پست قبلی این ترانه رو اینجا نذارم...


چاوشی - زخم زبون (موزیک فیلم سنتوری)

من، با زخم زبونات رفیقم
مرهم بذار، با حرفات، رو زخم عمیقم

با توام که داری به گریه ام می خندی
کاش میشد بیایی و به من دل ببندی

تنها بودن یه کابوس شومه عزیزم
کار دل، نباشی، تمومه عزیزم

سنتوری

دسترسی نداشتن به تلویزیون توی این مدت باعث شده که کلی از نشستن های روزانه جلوی این جعبه ی جادو برای من کم بشه. در عوض این فرصت رو پیدا کردم که شبها بشینم و بعضی از فیلم های خوب وطنی رو از طریق اینترنت تماشا کنم. مدتها بود که راجع به فیلم سنتوری شنیده بودم ولی هیچوقت فرصت دست نداده بود که ببینمش. باید بگم که جداً از دیدنش متأثر شدم و فکر کنم یکی از قشنگترین فیلمهای داریوش مهرجویی باشه. دو هنرپیشه ی اول فیلم بهرام رادان و گلشیفته فراهانی بسیار زیبا و از ته دل نقش ایفا میکنن، اینجور که شنیدم بازی خانم فراهانی در فیلم مجموعه ی دروغ‌ها در هالیوود اخیراً سر و صدای زیادی در وطن ایجاد کرده! قطعات سنتور، که اردوان کامکار خودش ساخته و اجرا کرده، حال و هوایی به فیلم میده که وصف ناپذیره و پر واضحه که ترانه های اجرا شده توسط محسن چاوشی رو هم نمیشه به راحتی از روشون رد شد. خلاصه ی مطلب برای کسانی که این فیلم رو ندیدند توصیه میکنم حتماً یک سری بهش بزنند.

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

یاور همیشه مومن

چند روزی هست که میخوام بنویسم ولی همش یک کاری پیش میاد و نوشته شدن به تعویق میافته. این روزا هر جا که میری صحبت از اوضاع خراب اقتصادی دنیاست. این جور که به نظر میاد داستان کاملاً متوجه همه جای دنیاست، البته در هر جایی با وسعت خودش! بار اولی نیست که چنین اتفاقاتی توی دنیا میفته و مطمئناً بار آخر هم نخواهد بود ولی در هر حال به شکلی همه چیز رو تحت اشعاع خودش قرار داده...
دیشب نیمه های شب بود که با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. هر چند که مکالمه ای بسیار دلپذیر داشتم ولی بعدش دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد. دمدمای صبح بود که بالاخره به هزار زور و کلک تونستم چشم روی هم بذارم که اون خواب و یا بهتر بگم کابوس وحشتناک به سراغم اومد! پسر بزرگم رو دیدم که دستش رو قطع کرده بودند و بلوزی به تن داشت که آستینش آویزون بود... چه صحنه ی دردناکی بود :( فقط اینقدر یادمه که تا اونجایی که ریه هام اجازه میداد از درد فریاد میکشیدم که از خواب پریدم! حالا هر کاری میکردم که دوباره خوابم نبره، باز هم به خواب میرفتم و به همون صحنه بازگشت میکردم... 
عزیز دلم، فکر کنم همه ی این خوابها مال اینه که تو اینجا نیستی :) قبل از رفتنت به یاد این ترانه افتادم و دلم میخواست همون روز اینجا بذازمش ولی پیداش نمیکردم...



داریوش - یاور همیشه مومن

ای بداد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم

وقتی شب شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
بتنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده شبو در یدی

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دور ی
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من

بسلامت سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای د نیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

هموطنان موفق

چند وقت پیش بحثی توی خونه با فرزند نوجوونمون در رابطه با موفقیت هموطنا در خارج از کشور داشتیم. هر چی سعی میکردیم که متقاعدش کنیم که وقتی خارجیهای مختلف رو  توی این دیار با هم مقایسه میکنی، متوجه میشی که هم میهنان عزیزمون چقدر اینجا موفق هستند، به خرجش نمیرفت که نمیرفت :) البته در اینجا به دنیا اومده و حق داره که احساس ما رو که حداقل سالهای اولی زندگیمون رو در اونجا سپری کردیم، درک نکنه! امروز طبق عادت همیشه سر ناهار داشتم روزنامه ی مترو رو در حین تناول ساندویچهای به زور چایی پایین بروی روزانه، ورق میزدم که به خبری در مورد جایزه ی "زنان موفق 2008" که نصیب خانم مینو اخترزند رئیس کل راه آهن سوئد شده، برخوردم. چند هفته ی پیش هم توی یکی دیگه از هفته نامه های اقتصادی یک سری مصاحبه با خارجیهای جداً موفق در اینجا کرده بودند که البته اکثریتشون رو هموطنان تشکیل میدادند! فکر کنم امروز که رفتم خونه باید این خبر جدید رو اول به این نوجوون بلند بالا بدم، ببینم بازم به ما اعتراض میکنه که: "شماها هم همش از خودتون و هموطناتون تعریف میکنید..." :)

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

دِلکِش نه، دِلکَش!

به من خرده گرفته شد که غم انگیز می نویسم و هر کس که نوشته هام رو بخونه فکر میکنه که الان در چه حال وخیمی به سر می برم :) البته انتقاد از دید خواننده کاملاً به جا و بر حقه! این وسط فقط یک نکته ی دیگه وجود داره و اون اینه که من موقع نوشتن اصلاً به این نکته فکر نمیکنم که نوشته ام شاد و یا غمناکه، افکاری رو که در اون لحظه در ذهنم دوران میکنه به این دنیای مجازی منتقل می کنم! یکی تعریف میکرد که وقتی در دوران جوونیش تازه از ولایتشون به پایتخت اومده بوده، توی یک کوره ی آجرپزی مشغول به کار میشه. یک روز زنده یاد دلکش برای کاری به اونجا مراجعه میکنه و ظاهراً سفارشی میده. وقتی برای تحویل گرفتن دوباره به اونجا سر میزنه، با راوی ما برخورد میکنه. وقتی به ایشون میگه که" کارتون هنوز حاضر نیست، خانم دِلکِش!" انگار خانم دلکش کمی ناراحت میشه و میگه "دِلکِش نه، دِلکَش!" که راوی هم میگه "به کَش و کِشش کار ندارم، ولی کارتون در هر حال آماده نیست!"...:)

حالا عموناصر هم مثل همه ی آدمای دیگه بالا و پایین داره و خلاصه موقع نوشتن هم "به کَش و کِشش کار نداره..."

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

غمباد

دو سه روزی بود که از خونه بیرون نیومده بودم، دیگه حساب روزا از دستم در رفته بود. به ساعت نگاهی کردم، دیدم هفت بعد ازظهر رو نشون میده و هوا دیگه تاریک شده بود. باید بیرون میزدم، چون دیگه داشتم احساس خفگی میکردم و جداً نیاز به هوای تازه داشتم. نیم نگاهی به محتویات یخچال انداختم و کمبودها رو تا جایی که میشد به ذهن سپردم. پیش خودم گفتم که با اینکه سرد و تاریکه ولی قدمزنون به سوی نزدیکترین فروشگاه سرازیر میشم... اولین باری بود که توی این منطقه این موقع شب پیاده روی میکردم. رفته رفته غرق در افکار شدم و حال و هوای خیابون چقدر آشنا به نظرم میومد! انگار که زمان دیگه ای بود، مکان دیگه ای بود. خیلی به ذهنم فشار آوردم که خدایا اینجا و این لحظه من رو به یاد کجا میندازه، و چرا به یکباره انگار غمباد گرفتم؟! هر چی جلوتر میرفتم بیشتر احساس حزن به درونم رخنه میکرد! تا اینکه ناگهان پرده ها بالا رفتند: خودم رو دوباره فروشنده ای دیدم در دیار پروسها، ظلمت شب در ده کوره ای، بعد از خوردن غذا در مهمانخانه ای در ناکجاآباد، مشغول به قدم زدن، تا شاید خستگی مفرط باعث شه که ولو برای چند ساعت هم که شده، چشم به روی هم بذارم... تا شاید غم این خفته ی چند حداقل امشب رو معافم کنه و خواب رو در چشم ترم نشکنه!

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

دود از کنده پا میشه!

گاهی اوقات باید پذیرفت که آدم دیگه جوون نمیشه و دیگه از نظر بدنی تاب و توان گذشته رو نداره. متأسفانه پذیرفتنش به این سادگیها نیست و آدم همش میخواد به خودش بقبولونه که "این حرفا چیه، بابا؟! هنوز هم دود از کنده پا میشه!" غافل از اینکه این کنده رو موریانه ها در حمله ی اخیرشون به خدمتش رسیدند و از درون چنان آسیبی به چهارچوبش زدند که بعضی وقتها فقط به ظاهر سرپاست، با فوتی شاید تبدیل به خاکستر بشه...