۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

آی مَردُم مُردَم

دیروز در میان عزیزان بودم و گرم صحبت، و تلویزیون برای خودش روشن بود. کسی حواسش اصلاٌ به برنامه ای که داشت پخش میشد نبود. انگار داشت با خانم خواننده ای از تبار وطن مصاحبه میکرد. صدای بدی نداشت و گیتار خوبی هم میزد. فارسی رو با لهجه ی غلیظ انگلیسی صحبت میکرد. ناخودآگاه توجه ام به گفتگوهای این برنامه جلب شد... گوینده می گفت: این خانم به خاطر موزیکش معروف نیست، بلکه جزو 100 نابغه ی اول دنیاست! گوشهای همه ی ما یک دفعه تیز شد... ایشون خانم پردیس ثابتی فارغ التحصیل از دانشگاههای ام. آی. ت.، آکسفورد و هاروارد بود که الان هم در همین دانشگاه یعنی هاروارد صاحب کرسی استادی هست! وقتی این برنامه ی تلویزیونی به پایان رسید، نگاهی به عزیزان کردم و باور کنید که اشک توی چشمهای همگی جمع شده بود... نمیدونم چرا همون موقع یاد حرفهای یک دوست قدیمیم افتادم که نقل قول از یک "استاد دانشگاه" در وطن میکرد: زن رو باید به گاز آشپزخونه زنجیر کرد!!! خیلی دلم میخواست که این به اصطلاح تحصیل کرده و روشنفکر رو الان میتونستم از نزدیک ببینم و ازش بپرسم که آقای محترم، اون موقعی که شعور رو تقسیم میکردند، شما کجا تشریف داشتید؟!! لابد خانم دکتر ثابتی هم از توی آشپزخونه و زنجیر شده به گاز، نائل به تمامی این درجات شده! جداٌ که شعور هیچ دخلی به سواد و تحصیلات نداره...خر عیسی گرش به مکه برند...:)
دلم میخواد این ترانه رو به تمامی زنان هموطن تقدیم کنم، به ویژه اونایی که تحت ستم انسان نماهایی هستند که اسم "مرد" رو روی خودشون میذارند!



گوگوش - آی مَردُم مُردَم


من زن ِ ایرانی
اهل ِ خود ویرانی

آینه ی دق کرده
بس که هق هق کرده

مثل یک کوه ِ یخ
می چکم در مطبخ

از سپاه ِ تسلیم
روز و شب بی تقویم

آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم

مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم

من پر از تنهایی
وحشت از زیبایی

در نمد پیچیده
بی هوا پوسیده

بره ی قربانی
ابرک بارانی

آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم

مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم

بر تن ِ یاس ِ سفید ِ سفره، جای ِ قلاب ِ کمر می سوزد
لب ِ فریاد ِ مرا می دوزد ، سیرسیرم سیر از مشت و لگد
برده داران ِ حقیر ِ مرگ بو، بر سر ِ بازار عاشق می کُشند
خواب ِ مخمل را بر هم می زنند، این کنیزکان خواهر منند

آی مَردُم مُردَم
باز هم سر خوردم

مُردَم از مَرد ِ بد ِ نامَردم
من به خود نه که به زن بد کردم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

"بی ملاحظه"

یادش به خیر اون روزا در وطن... توی یک شرکتی کار میکردم که دو تا از همکارها مثل خودم سالیان سال توی "قطب" زندگی و تحصیل کرده بودند. هر کدومشون به دلیل خاص خودشون به میهن عزیز بازگشت کرده بودند و دست سرنوشت ما سه نفر روبه سوی اون شرکت سوق داده بود! نکته ی جالب این بود که این دو نفر درست نقطه ی مقابل همدیگه بودند: یکی فوق العاده مردمدار و ملاحظه کار و اون یکی رو ما اسمش رو گذاشته بودیم "بی ملاحظه"... رحم به هیچ کس نمیکرد و خلاصه در حفظ لقبی که ما بهش داده بودیم با چنگ و دندون می جنگید...:)
گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم که اینجور آدما چقدر راحتند! به جای اینکه مرتب با خودشون در جدال باشند و همش به این فکر کنند که دیگران رو نرنجونند و مرتب در حال "کوتاه" اومدن باشند، اصلاٌ به خودشون سختی نمیدن! آخ که بعضی وقتا چقدر دلم میخواست میتونستم حتی شده برای چند لحظه هم اینطوری باشم و به هیچ چیز و هیچکس به جز خودم فکر نکنم، بشم سراپا "اگو"... به قول عزیزی "آرزو بر جوانان عیب نیست"...:)

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

ره ميخانه و مسجد کدام است؟

طبق معمول هر روز طوافی در میدان "شهر قدیمی" کردم و غرق در اندیشه ها پیش به سوی محل کار خودم...که صدای شجریان اول صبح از رادیو بلند شد، داشت این شعر عطار رو تحریر آواز میکرد. چقدر جالب! انگار که رشته ی افکارم رو به رادیو وصل کرده باشند و همگی به صورت همزمان به شعر و موسیقی ترجمه بشند! بیچاره عطار هم ظاهرا" از در استیصال راه رو گم کرده بوده و دیگه حتی نمیدونسته که باید به مسجد بره یا به میخونه! آیا گاهی اوقات همه ی ما آدما چنین احساسی بهمون دست نمیده؟ اینکه نه راه پس میبینیم و نه راه پیش... مجبور میشیم تصمیم هایی توی زندگی بگیریم که شاید در لحظه ی تصمیم گیری اصلاً خوشایند نباشند ولی بعد زمان ممکنه ثابت کنه که احتمالاً بهترین کار ممکنه رو انجام دادیم!

ره ميخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکين، حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در ميخانه، کاين خمار، خام است

ميان مسجد و ميخانه، راهی است
بجوييد ای عزيزان، کاين کدامست

به ميخانه امامی مست، خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه، خرابات است امروز
حريفم قاضی و ساقی، امام است

برو عطار کاو خود می شناسد
که سرور کيست، سرگردان کدام است

عطار

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

اعتدال بهترین است!

داشتم اخبار روز رو می خوندم، چشمم به این خبر (شرمنده که زبونش مال این قطبی هاست! به اصل خبر دنبالک نداده بودند.) افتاد که: دو نفر در آمریکا در اثری وبلاگنویسی مفرط جان رو به جان آفرین باختند! پیش خودم فکر کردم که بابا ما آدما توی همه ی کارها باید افراط و تفریط کنیم! آخه پدر آمرزیده ها، نونتون نیست، آبتون نیست که یک چنین ابزاری رو که پیشرفت علم و فن در اختیار ما قرار داده، به عنوان طناب دار ازش استفاده می کنید؟!! تا قبل از پدید اومدن این تکنیک برای منتشر کردن نوشته هات باید از هفت خوان رستم رد میشدی! حالا این امکان وجود داره که هر شخصی که دسترسی به ایننترنت داره، میتونه بدون در نظر گرفتن زمان و مکان اندیشه هاش رو با باقی دنیا تقسیم کنه. ناگفته نمونه که تعداد این اشخاص در تمام دنیا رو به افزایشه و مطمئنم که روزی خواهد رسید که سراسر جهان رو فرا میگیره. از اونجایی که این روزا شدیداٌ افکار "مترجمانه" دارم، میخوام در رابطه با افراط و تفریط یک اصطلاح قطبی رو براتون بگم که معنیش از این قراره: اعتدال بهترین است! یا به قول پدرم: کاه مال خودت نیست، کاهدون که مال خودته...:))

۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

"سنگ بزرگ"، بگرد تا بگردم!

خوب باز هم جمعه سر رسیده و مژده از تعطیلی دو روز آینده میده :) آخر هفته دوباره میاد و مثل بقیه ی آخر هفته ها به سرعت باد میگذره! اصلاً نمیدونم جریان چیه که مدتهاست که تا چشم به هم میزنی از جمعه بعد ازظهر یک دفعه میبینی یکشنبه شد...و باز روز از نو و روزی از نو!
امروز بالاخره بعد از مدت مدیدی تفکر و تعمق برای امتحانی ثبت نام کردم که به جرئت میتونم بگم "دعوت به جنگ" یه (این ترجمه ایه که در فرهنگ لغت پیدا کردم :)) که شاید از آخرین دوره ی درسم هم سنگین تر به نظر میرسه! فکرش رو بکنید که موقع نام نویسی بهتون بگن: میزان قبولی در این امتحان کلاً 10 درصده و البته این نوع خاصش رو که شما میخواید درش شرکت کنید، کسی تا به حال از پسش برنیومده! خداییش شما اگر جای من بود چه حالی بهتون دست میداد؟! با اینکه زمان برگزاری این آزمون درست 5 ماه دیگه است، ولی از همین حالا استرسی بهم دست داده که نگو و نپرس:) به هر صورت دیگه برای پشیمونی دیره... دیگه دل رو به دریا زده ام! شاید هم "سنگ بزرگ" خواهد بود، ولی به هر روی باید انداختش... معنای زندگی فقط تلاشه وبس! پس، دوست عزیز، امتحان گرامی، ای سنگ بزرگ ، بگرد تا بگردم...

اشک رازی ست

احمد شاملو - عشق عمومی - مجموعه ی هوای تازه


اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم
مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده

من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان و
در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین ِ سرود ها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین ِ زندگان بوده اند

دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من
ریشه های ترا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست

احمد شاملو