۱۳۹۵ مرداد ۷, پنجشنبه

صداقت در مقابل وقاحت

آیا همۀ حرفها رو باید گفت؟ آیا همه چیز رو باید به زبون آورد و به قولی همیشه باید صداقت داشت؟ این سؤالیه که مسلماً همۀ ما هر روز باهاش به شکلی در تماس هستیم. دوستی همیشه میگفت: "مرز بین صداقت و وقاحت به باریکی مویی بیش نیست". و چقدر درست میگفت این دوست. میشه همیشه رک بود و همۀ حقایق رو به زبون آورد به این عنوان که "دست کم من صادق هستم و راستش رو میگم" ولی در انتها به این قیمت  تموم میشه  که شاید خیلیها رو رنجوند و از خود  دور کرد. این البته یک طرف قضیه است و اون طرفش اینه که چقدر میشه حرفها رو در دل ریخت و فقط رعایت دیگران رو کرد. آیا اصولاً این کار درستیه که همیشه سکوت کنی و خم به ابرو نیاری برای اینکه انسانها رو ناراحت نکنی؟ به یقین این پرسشیه که ما مرتب و در همۀ مراحل زندگی از خودمون میکنیم و جای شک نداره که جواب واحدی براش نمیشه پیدا کرد، دست کم نه به این سادگیها...
راستش رو بخواین این سؤال همیشه زندگی من رو به طریقی تحت الشعاع قرار داده و خیلی وقتها ذهن من رو به خودش مشغول کرده. البته که با بالا رفتن سن و کسب تجربۀ بیشتر تو زندگی جوابش بیشتر اوقات داره رفته رفته روشنتر میشه. حالا این به این دلیله که آدم از تجربه هاش در مورد آدمها استفادۀ بهتری میکنه یا اینکه با تعداد پیراهنهای پاره شده مقدار اگوییسم هم افزون میشه یا نه، درست قابل بحث و بررسی نیست! با این گفته ام اصلا قصد ندارم که چنین ادعایی بکنم که آدمها وقتی مسن تر میشن کمی خودخواهتر میشن ولی متاسفانه هر چقدر هم که بخوام این جریان رو کتمان کنم یک واقعیت تلخی در پسش نهفته است... بگذریم و وارد معقولات سن و سال نشیم تا از عموناصر نرنجیدن :) اونچه که مسلمه اینه که شاید بهتر باشه آدم سوار بر اون کشتیی که هست و سکانش در دستشه و داره در دریای زندگی به طرف مقصدی شاید معلوم دریانوردی میکنه، گاهی نقشه های دریایی رو دوباره نگاهی بندازه و با ابزاری که در اختیارش هست موقعیت خودش رو رصد کنه و ببینه کجاست و داره به کجا میره. و اگر به این پی برد که راه رو اشتباه رفته و یا شاید هم بیراهه و از اون بدتر شاید در جهت مخالف، باید که به عنوان ناخدای این کشتی همقطارانش رو در جریان بذاره و اونا رو از عواقب این تغییر مسیری که ناچاره، باخبر بکنه. اینجا باید که صداقت داشت حتی اگر به قیمت ناراحتی همقطاران تموم بشه.

۱۳۹۵ مرداد ۶, چهارشنبه

"گرفتگی نوشتاری"

خواننده های عزیزتر از جان!

سالها پیش وقتی که اون "مهمون ناخوندۀ چپ دست" به سراغم اومد و با دست چپ قدرتمندش دست چپم رو چنان فشرد که ماهها نوشتن از حیطۀ تواناییهام به دور شد، به یاد دارم که همینجا با چه مصیبتی نوشتم که "خواهم نوشت تا اونجاییکه این دست باهام یار باشه..." خوشبختانه اون مهمون سرزده رفت، نمیتونم بگم برای همیشه چون هنوز هم گاهگداری به سراغم میاد و سری بهم میزنه فقط برای اینکه احساس تنهایی نکنم... شاید! ولی سرزدنهاش کوتاه و بی خطرن! گفتم که خواهم نوشت و اون ماههای کذایی آرزوم فقط این بود که روزی دوباره سلامتیم رو به دست بیارم تا بتونم بنویسم، ولی فکر یک چیزه و عمل چیز دیگه ای... این بارها و بارها در زندگی بهم ثابت شده. آدمها خیلی حرفها میزنن و خیلی ادعاها دارن ولی وقتی پای به اجرا در آوردنشون وسط بیاد، خیلی از اون حرفها پوچ و توخالی از آب درمیان! خب، عموناصر هم جزو همون آدمهاست، مگه نه؟ جزو همون چند میلیاردی که روی این کره گرد و مدور هر روز هزاران بار نفسی رو فرو میده ممد حیاتشه و چون نفس برمیاره مفرح ذاتش...
نمیدونم این ماههای اخیر چه اتفاقی در من رخ داده! هرگز اهل دروغ و همزادش مبالغه نبودم و نیستم، ولی به جرأت میتونم بگم که روزی نبوده که از خواب بیدار بشم و این سؤال رو از خودم نپرسم که "آیا امروز دیگه دوباره شروع به نوشتن میکنی؟ پس کی میخوای نوشته هایی رو که درست یک دهۀ پیش شروع به نوشتنشون کردی به پایان ببری؟!..." و بعد در طی روز هیچ اتفاقی در راستای بهبودی این وضع انجام نشده و حاصلش فقط عذاب وجدانی شده که اون رو تا به ساعات خواب شب با خودم به بستر ببرم... این بوده روزهایی که من توی این ماههای گذشته گذرندونم.
مرتب با خودم در جدال بودم و به دنبال دلیل گشتم، اینکه چرا؟ چرا این "گرفتگی نوشتاری" اینچنین به سراغ من اومده؟ آیا رفتن پدر بوده یا مشغلۀ کاری ویا هزار مشغلۀ دیگه؟ یا شاید هم همه اشون و یا شاید هم هیچ کدومشون! اونچه که هست نتیجه اش این بوده که تا به این لحظه بعد از گذشت بیشتر از شش ماه این اولین باریه که موفق شدم انگشتانم رو برای نوشتن جدی روی کیبوردم به حرکت دربیارم. میدونم اینیرو که میخوام الان بنویسم پر از تناقضه ولی گفتنش باز از نگفتنش بهتره: به خودم قول دادم که دیگه در مورد نوشتن قولی ندم، یعنی قولی ندم که نتونم سرش بایستم... ای کاش بتونم به این رخوتی که حس میکنم تمام وجودم رو فرا گرفته غلبه کنم و دوباره نوشته هام رو از سر بگیرم، چون از شما چه پنهون وقتی مینویسم حس میکنم که زنده ام و حالم بهتره. به یاد دوست نویسنده ام افتادم که این اواخر هربار ازش سراغی گرفتم و حالش رو پرسیدم گفت: "حالم خیلی خوبه، عمو! فکر نمیکنم دیگه از این بهتر بشه!" و اگر هیچکس تو دنیا درک نکنه که این دوست چی داره میگه و به چه دلیل، من یکی جداَ خوب و با تمام وجود درکش میکنم...

به امید روزهای بهتر و پرنوشته تر
با مهر
عموناصر