اینقدر که توی این سالها در غربت اسبابکشی کردم، دیگه به معنای واقعی کلام داره حالم ناخوش میشه! برنامه بر این بود که آخر هفته رو به جابجایی اسباب در زیرزمین اختصاص بدیم. جای شما خالی نباشه، آنچنان اسید لاکتیک در ماهیچه ها تولید شدند، که اگر فشارم میدادند از لابلای سلولهام به بیرون ترشح میکرد! شبش از درد عضلانی تا صبح به خودم پیچیدم و روز بعد هم دیگه تا عصری طاقت آوردم، ولی دمدمای غروب بود که سری به داروخانه در شهر زدم تا شاید با خریدن و بلعیدن چند مسکن از دست این کوفتگی خلاصی پیدا کنم... وقتی در خونه رو باز کردم دیدم که مهمون برامون اومده...
با این مهمون عزیز صحبتمون حسابی گل انداخت. وقتی براش جریان تمیز و مرتب کردن زیرزمین رو تعریف کردم، خاطره ای از زیرزمین رو برام بازگو کرد که برام خیلی شیرین به نظر اومد و عینش رو اینجا براتون تعریف میکنم:
سالها بود که اون مغازه رو خریده بودم. صاحب قبلی هر چی که دستش اومده بود توی زیرزمین جمع کرده بود. هر وقت خانمم میگفت باباجان بیا این زیرزمین رو تمیز کن، میگفتم به خدا اگر نای این کار رو داشته باشم! و این زیرزمین مغازه ی ما همونجور باقی مونده بود... تا اونروز که جلوی مغازه نشسته بودم و داشتم از گرمای آفتاب لذت میبردم که یک دفعه دیدم یکی به فارسی میگه آقا سیگار دارید یه دونه بهم بدید؟ برگشتم بهش نگاه کردم، دیدم خیلی هراسونه! بلند شدم یک نخ سیگار بهش دادم، گرفت و با دو تا پک جانانه بلعش کرد. پرسیدم داداش چند وقته که توی این کشور زندگی میکنی؟ گفت 24 ساعته! خلاصه تعریف کرد که چطور به صورت قاچاق با کشتی اومده و پلیس هم همه رو گرفته، اون هم تمام وسائلش رو گذاشته و در رفته! تمام راه رو هم از ترمینال کشتیرانی با پای پیاده تا اونجا اومده و نیم ساعتی از دور من رو میپاییده تا جرأت کرده جلو بیاد! حس کنجکاویم حسابی جلب شده بود. گفتم حالا میخوای چیکار بکنی؟ میدونی که الان اینجا اقامت گرفتن خیلی سخت شده و به این سادگیها به کسی اجازه ی موندن نمیدن! حالا تو "کِیست" چی هست؟! گفت "کِیس" دیگه چیه؟!! براش توضیح دادم و در کمال حیرتم گفت من اونجا عمله بودم و توی ساختن زیرزمین های "اتمی" مشغول بودم! حالا هم تمام امیدم اینه که به این وسیله اینجا بمونم... یک بسته سیگار بدون فیلتر ازم خرید و آدرس اداره ی پلیس رو ازم گرفت. گفت که میشه شماره تلفنتون رو به من بدید که اگر بعد از معرفی کردنم به پلیس ازم خبری نشد، دوستام باهاتون تماس بگیرند؟ شماره رو بهش دادم و براش آرزوی موفقیت کردم...
دیگه ازش خبری نشد و البته توی این فاصله آشناهاش به من زنگ زدند و ازش خبر گرفتند. راستش دیگه این واقعه فراموشم شده بود و اصلا" فکر نمیکردم دیگه پیداش بشه! ولی بعد از دو هفته اومد! حال و روزش خوب به نظر میومد و ظاهراً سریعاً به یک شهر دیگه فرستاده بودندش. پرسیدم که خوب اینجا چیکار میکنی؟ گفت که آخر هفته است و اومدم بگردم! نگاهی به زمین بیرون مغازه انداخت و گفت راستی، یک خورده سیمان ندارید، این زمینهای این جلو ترک خوردند، براتون درست کنم؟! گفتم دستت درد نکنه، ولی اینا رو شهرداری خودش ترتیبش رو میده. گفت هیچ کار دیگه ای ندارید براتون انجام بدم؟ آخه تا عصر که با دوستم قرار دارم، بیکارم و حوصله ام هم اساسی سر رفته! گفتم والله کار خاصی که ندارم ولی اگر جداً اینقدر حوصله ات سر رفته، این زیرزمین ما نیاز به یک پاکسازی درست و حسابی داره! خلاصه ی مراتب، سرتون رو درد نمیارم، بیچاره چندین ساعت توی اون دخمه مشغول بود و آخرش اونجا مثل دسته ی گل شد... هر چی اصرار کردم که باید بابت اینکار دستمزدی بگیره، قبول نکرد و دیگه بعد از اصرار زیاد من، گفت که پس فقط چند تا بسته از همون سیگار قویها بهم بدید :) ... و بدین شکل زیرزمین سرانجام تمیز شد و از این زحمتکش عزیز هم دیگه خبری نشد...
۳ نظر:
سلام
دوست عزیز من می خواهم بدانم این اقا اخر اقامت گرفت یا نه؟ از داستان بر میاد که گرفته باشه
راستی شما می توانید در بلاگ من راه اقامت گرفتن درانجا را از طریق ازدواج بنویسید ؟اخ اگر این کار را بکنید مرا نجات داده اید این برای من حیاتی ست
سلام
والله اونجور که از صحبتهای راوی به نظر میومد، دیگه خبری ازش نشد و اینکه آیا اقامت گرفت یا نه معلوم نیست! در مورد گرفتن اقامت از طریق ازدواج، میتونم در یک فرصتی نوشته ای در مورد بنویسم که شاید به درد شما هم بخوره...:)
سلام عمو ناصر عزیز
من از شما خیلی متشکر وممنون هستم که اولا به کامنت من توجه کردید .
در ادامه از شما تشکر می کنم بابت لطفی که در حق من کردید وان شا الله راهنمایی خواهید نمود من منتظر نوشته شما می مانم
ارسال یک نظر