۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

رک گویی

قبل از اینکه به قطب بیام، چند سالی رو توی یک کشوری اون پایین های این قاره زندگی میکردم. چند وقت پیش با یکی از همکارهای جدیدمون اینجا داشتیم گپ میزدیم و از هر دری صحبت میکردیم که بحث به سمت اون کشور سابق محل زندگی من کشیده شد. ازم پرسید که نظرت راجع به مردمان اونجا چیه؟ گفتم: راستش رو بخوای، آدمای خیلی رکی هستند و رودربایستی با کسی ندارند، تا جاییکه اگر ازت خوششون نیاد، مستقیم بهت میگن! بعد اضافه کردم که من شخصاً اونا رو ترجیح میدم، چون دست کم میدونی که با کی طرف هستی و نبایستی مرتب حواست به پشت سر باشه که دشنه ای به گرده ات نشینه! البته این همکار ما حرفهای من زیاد به مذاقش سازگار نیومد، چون همونطور که قبلاً هم توی بعضی از نوشته هام اینجا بهش اشاره کردم، این قطبی های عزیز رفتاری کاملاً متضاد دارند و به ندرت اونچه که در دل دارند رو بیان میکنند!
نکته ای که در این میون باید در تکمیل این موضوع بهش اشاره کرد این هست که البته درسته که رک گویی توی زندگی خوبه ولی سؤالی که این وسط مطرح میشه اینه که تا چه اندازه؟ آیا آدم باید بدون در نظر گرفتن احساسات اطرافیانش هر چه که در درونش گذر میکنه رو به زبون بیاره؟ از اون مهم تر این که کسی که به این شکل رفتار میکنه، آیا خودش تحمل این رو داره که دیگران هم باهاش چنین برخوردی بکنند؟ اگر از من بپرسید، جواب منفی خواهد بود!

The Words I Love You

Chris de Burgh and The Arian Band - The Words I Love You

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

هر روز

ازم پرسید: دلت واسش تنگ نمیشه؟! چطوری میتونی تحمل کنی که هفته ها نبینیش؟! گفتم: تو چی فکر میکنی؟...نمیدونم از کجا یکدفعه یاد فیلم حس ششم افتادم! توی آخرین دیالوگهای فیلم که راجع به پسریه که با ارواح در تماسه، پسرک میخواد که به مادرش این قضیه رو بگه. به مادر میگه که چطور با روح مادربزرگ متوفی صحبت کرده:
پسر (مادربزرگ) بهم گفت که بهت بگم که موقع رقص تو رو دیده بوده. گفت که وقتی کوچیک بودی، درست قبل از نمایش رقصت با هم دعوا کرده بودید. تو فکر کردی که اون برای دیدن رقصت نیومده. چرا، اومده بوده! اون پشت قایم شده بوده که تو نبینیش. گفت که عین یک فرشته شده بودی. گفت که به اونجایی که دفنش کرده بودند، اومده بودی، ازش سؤالی کرده بودی؟ گفت که جوابش اینه "هر روز"! مگه تو چی پرسیده بودی، مامان؟!
مادر اینکه آیا مایه ی افتخارش هستم؟!


همینطور که کلمات این دیالوگ از ذهنم میگذشتند، ناخودآگاه جواب دادم: هر روز!... و درد رو در تک تک سلولهای قلبم احساس کردم و با تمام وجودم سعی کردم تا اشکهایی رو که آماده ی فوران بودند، در درونم پنهان کنم... اشکهایی که بارها برای جگرگوشه ام جاری شده بودند!

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

گر آمدنم بخود بدی نامدمی

گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نيز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر اين دير خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

خیام

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

زیرزمین

اینقدر که توی این سالها در غربت اسبابکشی کردم، دیگه به معنای واقعی کلام داره حالم ناخوش میشه! برنامه بر این بود که آخر هفته رو به جابجایی اسباب در زیرزمین اختصاص بدیم. جای شما خالی نباشه، آنچنان اسید لاکتیک در ماهیچه ها تولید شدند، که اگر فشارم میدادند از لابلای سلولهام به بیرون ترشح میکرد! شبش از درد عضلانی تا صبح به خودم پیچیدم و روز بعد هم دیگه تا عصری طاقت آوردم، ولی دمدمای غروب بود که سری به داروخانه در شهر زدم تا شاید با خریدن و بلعیدن چند مسکن از دست این کوفتگی خلاصی پیدا کنم... وقتی در خونه رو باز کردم دیدم که مهمون برامون اومده...
با این مهمون عزیز صحبتمون حسابی گل انداخت. وقتی براش جریان تمیز و مرتب کردن زیرزمین رو تعریف کردم، خاطره ای از زیرزمین رو برام بازگو کرد که برام خیلی شیرین به نظر اومد و عینش رو اینجا براتون تعریف میکنم:

سالها بود که اون مغازه رو خریده بودم. صاحب قبلی هر چی که دستش اومده بود توی زیرزمین جمع کرده بود. هر وقت خانمم میگفت باباجان بیا این زیرزمین رو تمیز کن، میگفتم به خدا اگر نای این کار رو داشته باشم! و این زیرزمین مغازه ی ما همونجور باقی مونده بود... تا اونروز که جلوی مغازه نشسته بودم و داشتم از گرمای آفتاب لذت میبردم که یک دفعه دیدم یکی به فارسی میگه آقا سیگار دارید یه دونه بهم بدید؟ برگشتم بهش نگاه کردم، دیدم خیلی هراسونه! بلند شدم یک نخ سیگار بهش دادم، گرفت و با دو تا پک جانانه بلعش کرد. پرسیدم داداش چند وقته که توی این کشور زندگی میکنی؟ گفت 24 ساعته! خلاصه تعریف کرد که چطور به صورت قاچاق با کشتی اومده و پلیس هم همه رو گرفته، اون هم تمام وسائلش رو گذاشته و در رفته! تمام راه رو هم از ترمینال کشتیرانی با پای پیاده تا اونجا اومده و نیم ساعتی از دور من رو میپاییده تا جرأت کرده جلو بیاد! حس کنجکاویم حسابی جلب شده بود. گفتم حالا میخوای چیکار بکنی؟ میدونی که الان اینجا اقامت گرفتن خیلی سخت شده و به این سادگیها به کسی اجازه ی موندن نمیدن! حالا تو "کِیست" چی هست؟! گفت "کِیس" دیگه چیه؟!! براش توضیح دادم و در کمال حیرتم گفت من اونجا عمله بودم و توی ساختن زیرزمین های "اتمی" مشغول بودم! حالا هم تمام امیدم اینه که به این وسیله اینجا بمونم... یک بسته سیگار بدون فیلتر ازم خرید و آدرس اداره ی پلیس رو ازم گرفت. گفت که میشه شماره تلفنتون رو به من بدید که اگر بعد از معرفی کردنم به پلیس ازم خبری نشد، دوستام باهاتون تماس بگیرند؟ شماره رو بهش دادم و براش آرزوی موفقیت کردم...
دیگه ازش خبری نشد و البته توی این فاصله آشناهاش به من زنگ زدند و ازش خبر گرفتند. راستش دیگه این واقعه فراموشم شده بود و اصلا" فکر نمیکردم دیگه پیداش بشه! ولی بعد از دو هفته اومد! حال و روزش خوب به نظر میومد و ظاهراً سریعاً به یک شهر دیگه فرستاده بودندش. پرسیدم که خوب اینجا چیکار میکنی؟ گفت که آخر هفته است و اومدم بگردم! نگاهی به زمین بیرون مغازه انداخت و گفت راستی، یک خورده سیمان ندارید، این زمینهای این جلو ترک خوردند، براتون درست کنم؟! گفتم دستت درد نکنه، ولی اینا رو شهرداری خودش ترتیبش رو میده. گفت هیچ کار دیگه ای ندارید براتون انجام بدم؟ آخه تا عصر که با دوستم قرار دارم، بیکارم و حوصله ام هم اساسی سر رفته! گفتم والله کار خاصی که ندارم ولی اگر جداً اینقدر حوصله ات سر رفته، این زیرزمین ما نیاز به یک پاکسازی درست و حسابی داره! خلاصه ی مراتب، سرتون رو درد نمیارم، بیچاره چندین ساعت توی اون دخمه مشغول بود و آخرش اونجا مثل دسته ی گل شد... هر چی اصرار کردم که باید بابت اینکار دستمزدی بگیره، قبول نکرد و دیگه بعد از اصرار زیاد من، گفت که پس فقط چند تا بسته از همون سیگار قویها بهم بدید :) ... و بدین شکل زیرزمین سرانجام تمیز شد و از این زحمتکش عزیز هم دیگه خبری نشد...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

مهمانانی از گذشته های دور

از توی آشپزخونه نگاهی به اتاق نشیمن انداختم، جای سوزن انداختن نبود! دوستای قدیمی، دوستای گذشته های دور، همگی دور تا دور نشسته بودند. همهمه ای باور نکردنی فضای اتاق چند وجبی رو فرا گرفته بود وهر کسی به یک زبونی داشت صحبت میکرد... ناخودآگاه این فضا منو به دورانی میبرد که خیلی در دوردستها واقع شده بود و همه چیز به طور عجیبی غیر واقعی به نظر میرسید... توی این حال و هوای خودم بودم، که دوست دیرینه ام به کنارم اومد و پرسید: هیچ اون موقعها فکرش رو میکردی که یک روزی بعد از گذر چند دهه در اینجا و به این شکل به گرد هم بیایم؟! راست میگفت و شاید به همین خاطر بود که اون لحظات اونقدر دور از واقعیت به چشم میومدند! در عرض چند ساعت به یکباره تمام خاطرات اون روزا در درونم زنده شدند...
موقع خواب بعد از رفتن مهمونا، اینقدر هیجانزده بودم که توی جام مرتب وول میخوردم و خوابم نمیبرد. همه چیز به حدی سریع اتفاق افتاده بود که مغزم انگار فرصت هضمش رو هنوز پیدا نکرده بود و مشغول نشخوار تمامی صحبتها و دیالوگها بود...با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که گاهی اوقات روزهای خوب بدون دلیل ظاهر میشند و روحی آکنده از شادی به زندگی آدم میبخشند... این روز به طور قطع یکی از اون روزها بود...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

به سوی تو

مهران زاهدی - به سوی تو

به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو
سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی

کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی

یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی زحال من
تا هستم من اسیر کوی توام به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

دیر و زود داره...

پدرم خاله ی پیری داشت که من شخصاٌ خیلی دوستش داشتم. سمبل خوبی و مهربونی توی این دنیا بود. نوجوون به حساب میومدم که خاله جون عمرش رو داد به شما :( یادمه که هفته ها گریه میکردم و شاید باور نکنید ولی حتی الان که دارم این کلمات رو رقم میزنم، اگر به خودم فشار نیارم، اشکه که توی چشام جمع بشه... همیشه بهم میگفت: پسرم، بهشت و جهنم وجود داره، ولی همش توی همین دنیاست! هر کس غیر از این بهت گفت، مطمئن باش که بهت دروغ گفته! حالا که سالها از اون موقعها میگذره، میفهمم که شنیدن چنین جملاتی از کسی که تار و پودش رو مذهب تشکیل میداد، چقدر باارزش بوده!
اونایی که چند صباحی توی این دنیا بوده اند، میدونند که توی روزگار غریبی زندگی میکنیم. برای هیچ چیز دیگه توی این دنیا گارانتی وجود نداره و برای همه چیز باید خود رو آماده کرد...ولی جملات خاله جون همیشه توی گوشم بوده و هست: بالاخره همه ی ما جواب اعمالمون رو به طریقی توی همین دنیا پس خواهیم داد. به قول دوست خوبی، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره! اونایی که فکر میکنند که از این قانون مستثنی هستند، قلباٌ براشون متأسفم... اگر شکی به این قضیه دارن، کافیه که به تاریخ رجوعی کنند و سرنوشت ظالمان رو مروری کنند...