۱۳۸۶ فروردین ۳, جمعه

بهار


نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد

اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده ی گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مايه ی نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد

گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه

وطن

این سال هم داره آروم آروم رو به پایان میره و آخرین نفساش رو میکشه. امسال انگار از اون سالهای عجیب و غریبه! در وطن چهارشنبه سوری توی همین هفته برگزار شد ولی ما در شهرمون در این سرزمین قطبی تا آخرین شب این سال صبر خواهیم کرد... واقعاً که مضحک و خنده داره چون ما در مورد قدیمیترین سنتهامون هم همفکری نداریم... حالا اینکه در وطن به دلایلی این سنت ها پس و پیش میشند قابل درکِ ولی اینکه در یک کشور خارجی هموطنان ساکن در دو شهر مختلف نمیتونند با هم کنار بیاند و حداقل برای غیر هموطنان سنت رو به صورت واحد نشون بدند...آخ که اگر چیزی نگم انگار بهتره!!!...ا
سالیان زیادیه که این موقع از سال در میهن عزیز نبوده ام. بوی بهار در اونجا با هیچ کجای دیگه ی دنیا قابل مقایسه نیست و به خصوص این فصل از سال یک رنگ و بوی دیگه ای داره... حال و هوای ایام عید، دید و بازدیدها و چشمهای معصوم کودکانی که منتظر گرفتن عیدیهاشون هستند... همه و همه یادآور خاطراتیه که برای همیشه در ذهنم نقش بسته! هر کجای این کره ی خاکی هم که باشم و حتی اگر دیگه هیچوقت هم دراون آب و خاک زندگی نکنم، ولی به تنها جایی که احساس تعلق می کنم اونجاست: وطن...ا


داریوش - وطن

وطن پرنده ی پـــر در خون
وطن شكفته گـل در خون
وطن فلات شهید و شب
وطن پا تا به سر خــون
وطن تـــرانه ی زنــدانی
وطن قصیده ی ویــرانی
ستاره‌ها اعدامیان ظلمت
به خاك اگرچه می‌ریزند
سحر دوباره بر می‌خیزند
بخوان كه دوباره بخواند
این عشیره ی زندانی
گل سرود شكستن را
بگو كه به خون بسراید
این قبیــله ی قربانی
حرف آخــر رستن را
با دژخیمان اگر شكنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و انگشتر
با ما تبار فدایی
با ما غرور رهایی
به نام آهن و گندم
اینك ترانه ی آزادی
اینك سرودن مردم
امروز ما امروز فریاد
فـردای ما
روز بزرگ میـعاد
بگو كه دوباره می‌خوانم
با تمــامیِ یارانم
گل سرود شكستن را
بگو بگو كه به خون می‌سرایم
دوباره با دل و جانم
حرف آخـر رستن را
بگو به ایران بگو به ایران

۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

شهر غم

ستار - شهر غم

خسته و در به در شهر غمم
شبم از هر چی شبه سياه تره
زندگی زندون سرد كينه هاست
رو دلم زخم هزار تا خنجره

چی می شد اون دستای كوچيك و گرم
رو سرم دست نوازش می كشيد
بستر تنهايی و سرد منو
بوسه ی گرمی به آتش ميكشيد

چی ميشد تو خونه ی كوچيك من
غنچه های گل غم وا نمی شد
چی ميشد هيچكسی تنهام نمی ذاشت
جز خدا هيچكسی تنها نمی شد

من هنوز در به در شهر غمم
شبم از هر چی شبه سياه تره
زندگی زندون سرد كينه هاست
رو دلم زخم هزار تا خنجره

من هنوز در به در شهر غمم
شبم از هر چی شبه سياه تره
زندگی زندون سرد كينه هاست
رو دلم زخم هزار تا خنجره

۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

خر عیسی گرش به مکه برند

اوائل که در اینجا شروع به نوشتن کردم تقریباً هر روز و حتی بعضی از روزها چند بار نوشته ای رو به نوشته ها اضافه می کردم. اون موقعها تیتر وبلاگ اندیشه های روزانه ی عمو ناصر بود! یواش یواش این تیتر تبدیل به اندیشه های گاه و بیگاه شد و حالا هم که انگار به هفته ای یکبار رسیده! می ترسم اگه همین طوری پیش بره مبدل به اندیشه های "سالی یک بار" بشه...:) ولی فکر می کنم که مشغله ی زیاد و ضیق وقت دلیل اصلی این قضیه باشه و گرنه دائماً به نوشتن فکر می کنم و جداً دلم می خواد که حداقل هر روز یادداشتی ولو کوتاه رو در ابن دنیای مجازی مرقوم کنم...ا
الان که در حال نوشتن این مطلب هستم، تا دقایقی دیگه با رئیس الرؤسا در محل کار برای گفتگوی سالانه قرار ملاقات دارم. در این گفتگو من جمله حقوق سال جاری مورد بحث قرار خواهد گرفت! اونهایی که در بخش دولتی در این کشور کار می کنند حتماً با این جمله که "وضع اقتصادی رو که خودتون می دونید... بودجه اجازه ی اضافه حقوق بیشتر از یکی دو درصد رو نمیده...!!!" کاملاً آشنایی دارند و شنیدن این کلمات دل انگیز رو سالی یک بار با هیچ چیز دیگه توی این دنیا حاضر نیستند عوض کنند! واقعاً نمیتونید تصورش رو بکنید که برای این گفتگو در پوست خودم نمی گنجم و از هفته ها پیش ثانیه شماری کرده ام :) به ویژه چون باید پروژه های پژوهشی رو برای کسی تشریح کنم که واژه ی پژوهش رو شاید روزی روزگاری در حال "اطفای حریق" بر سر در آزمایشگاهی دیده باشه و به حتم به این کلمه هیچگاه نزدیکتر از این نشده!..." خر عیسی گرش به مکه برند، چو بازگردد هنوز خر باشد"... جداً که جای بسی تأسفه...ا

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور


خیام

۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه

تن آدمی شریف است بجان آدمیت

از بچگی لطیفه های ملا نصرالدین رو خیلی دوست داشتم و در همون دنیای کودکی خودم احساس می کردم که در پس مزاح ظریف این داستانها انتقادات تندی که لبه ی تیزشون متوجه جامعه ی ماست، نهفته است! بعد از خوندن کتاب "به شاهزاده ای که خر شد" که در واقع یک قسمتی از حکایت زندگی ملاست، بیشتر شیفته ی این شخصیت (احتمالاً) افسانه ای شدم. یکی از داستانهای مشهور ملا نصرالدین مربوط به موقعیه که به میهمانیی میره که در اونجا به دلیل بر تن داشتن یک لباس معمولی زیاد تحویلش نمی گیرند و او رو پایین مجلس می نشونند. ملا که از این ماجرا خیلی ناراحت میشه، مجلس رو ترک کرده، به خونه برمیگرده، البسه ای فاخر به تن می کنه و دوباره راهی همون ضیافت میشه. این بار برخوردی کاملاً متفاوت باهاش می کنند و بلافاصله به بالاترین مکان سفره هدایتش می کنند! ملا هم معطلش نمی کنه و آستین لباسش رو در ظرف غذا فرو می کنه و میگه: آستین نو پلو بخور!
داستان "لباس فاخر" متأسفانه واقعیتیه که شاید همیشه در جامعه ی بشری وجود داشته و احتمالاً تا ابدالدهر هم وجود خواهد داشت! ولی به طور قطع اهمیتش در چند دهه ی اخیر در جوامعی که من درشون زندگی کرده ام، سیر صعودی عجیبی داشته! واقعاً جای تأسفه که ارزشهای انسانی روز به روز جاشون رو به "ظواهر" میدند. به یقین اگر شیخ اجل، سعدی شیراز، امروز زنده بود در گفتن این شعر کمی درنگ می کرد:

تن آدمی شریف است بجان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو زپای بند شهوت
بدرآی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

سعدی