۱۳۹۶ خرداد ۱۵, دوشنبه

سی سال گذشت


تا پاسی از نیمه شب چیزی باقی نمونده، تا 16 خرداد ماه، تا ششم ژوئن، روز ملی کشور میزبان ما، روز ملیی که در بدو ورود ما به این کشورشاید بیشتر مردمش حتی از وجود این روز آگاهی نداشتن و در اون سالها این روزاهمیت خاصی براشون نداشت و بعدها به تدریج تبدیل به تعطیل عمومی شد... برای من ولی این روز نقطه ای عطف در زندگیم بود!
باورم نمیشه که از اون شب گرم بهاری 30 سال گذشته باشه! چطور عمر گذشت و خودم هم نفهمیدم. 30 سال از اومدن تو به این دنیای پهناور و در عین حال کوچیک گذشت، پسرم. حرفهای گفتنی که حاکی از بالا و پایینهای این 30 ساله خیلی زیاده و فقط باید در فرصتی مناسب به قلم کشیده بشه، ولی در این لحظه فقط و فقط دلم میخواد چند جمله رو به زبون بیارم و بس:
تولد سی سالگیت مبارک، پسر عزیزم! با تمام وجودم و از اعماق قلبم دوست دارم. به امید اینکه چهل و پنجاه و شصت سالگیت، تو رو در کنار فرزندانت بتونم ببینم.