۱۳۹۶ خرداد ۲, سه‌شنبه

هنوز سه سال


پنجاه سالش که شد تصادفاً اون تابستون من پیشش بودم. من و برادرم رو صدا کرد و گفت: دیگه پنجاه ساله شدم و وقت نوشتن وصیت نامه است... نمیدونستم که باید بخندم یا گریه کنم. فقط بهش گفتم: آخه، پنجاه سال هم سنیه که شما دارین اینطور باهاش برخورد میکنین؟! و همین چند سال پیش بود که در یکی دیگه از دیدارهامون میگفت: من هشتاد و شیش سال عمر میکنم! و وقتی که با تعجب و حیرت ازش پرسیدم: شما که در پنجاه سالگی داشتین وصیت نامه مینوشتین، جواب داد: آخه، پدرم هم همینقدر عمر کرد...
ای چی بگم، که آخرش نه پنجاه شد و نه هشتاد و شیش! موعدش که سر رسید، عمر نیز به سر رسید:
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ

و امروز اگر بودی، پدر، هشتاد و سه ساله میشدی! دوم خرداد تولدت مبارک... و هنوز سه سال دیگه جا داری :(